گوشواره های گیلاس

گوشواره های گیلاس

پدر و مادرم نطفه ام را در بامداد یک روز پاییزی،زیر درخت گیلاس نوپایی بستند و نه ماه بعد،از آن نطفه دختری زاده شد با چشم هایی به طعم گیلاس،به رنگ تابستان و به عطر آفتاب.
رهگذر عزیز?بپا میان هیاهو و آشفتگی های ذهن تبدارم،قهوه ات سرد نشود!

................................
آدرس کوتاه شده برای بلاگفایی ها:
http://goo.gl/vFR4ly
................................
در اینستاگرام پیجی به این اسم و آدرس ندارم.

دیشب تا دیروقت اتاق عمل بودیم و دوازده شب جلوی در خانه ام از اسنپ پیاده شدم و دوش نگرفته از خوب بیهوش شدم.آنهمه خستگی ارزشش را داشت وقتی جمعه ی آفی در انتظارت باشد که حق داشته باشی چشم های خسته ات را توی تخت خواب خودت و هرساعتی که دلت خواست باز کنی.بماند که همین یک روز آفی هم بالاخره سال بالایی پیدا شد که به بهانه ای مجبورم کند قدّ چند ساعت برگردم بیمارستان اما بازهم گله ای ندارم...که امروز را با املت شروع کردم و با میوه هایی که سر راهم خریدم و با دمپختکی که همین الان دارد روی اجاق گاز دم میکشد...

صبح بعد مدتها افتادم به جان خانه.جارو زدم و سابیدم و بعد نشستم روی مبل و با تحسین به اطراف نگاه کردم و هندوانه ی خنک خوردم و ته مانده ی بستنی که دو ماه قبل خریده بودم را...امروز را جایی نمیروم...امروز را خانه میمانم و پادکست گوش میکنم و برنامه ی درس خواندن میریزم و روپوش های بیمارستانم را اتو میزنم و روی گلدانهایم آب میپاشم...میخواهم یک امروز را مثل آدمیزاد زندگی کنم...

۰۱ مرداد ۰۰ ، ۱۴:۵۶
life around me

صدای "دینگ" پیامک موبایلم بود و استادم که تبریک گفته بود.در جوابش نوشتم "حالا تا نتایج بیاد ببینیم مبارک هست یا نه" و در جوابم نوشته بود"کمر رزیدنتی شکست"...امروز امتحان ارتقای رزیدنتی بود.ارتقا از یک level به level بالاتر....نُه ماه سخت و عجیب را گذراندم.نُه ماهی که هر روزش به خودم گفتم چه پوستِ کُلُفتی داری دختر!...چه جان سگی داری دختر!!

نُه ماهی که کم خوردیم،کم خوابیدیم و زیاد دویدیم...نُه ماهی که محیط و‌ شرایط و فشار سال بالاها مجبورمان کرد به کارهایی که دوست نداشتیم.به اینکه برای گرفتم اوکی عمل دست به هرکاری بزنیم از دادن نمونه ادرار به جای بیماری که ادرار نداشت تا گدایی سیگار برای رزیدنت رشته ای که باید به ما اوکی عمل میداد...شما و منِ نُه ماه قبل، از پزشکی فقط کلمه ای شنیده ایم...دوران رزیدنتی اما روی عجیبی از فرایند پزشک شدن را به من نشان داد و با سختی های عجیبی آشنایم کرد که از حوصله ی نوشتنم خارج است.باید یک روزی بنشینیم دور میز یکی از کافه های تهران و من تا خود شب قصه تعریف کنم و شما هاج و واج از تعجب با صداهای نامفهومی که از حنجره بیرون میدهید زُل بزنید توی چشمهام...

نُه ماه سختی بود و این سختی قصد تمام شدن ندارد...نُه ماهی که دنیا برای همیشه یک برادر به من بدهکار شد که از یادآوری گرمی نفس هاش وقتی بغلش میکردم،وسط کشیک،سر عمل،حین خواب یا درحال حرف زدم زدن با پرستار بخش اشکهام میریزد و توی قفسه سینه ام تیر میکشد...

امروز کشیک نیستم و از امتحان برگشتنی رفتم خرید گل و میوه و شیرینی و دراز کشیده ام وسط خانه ای که دوستش دارم ولی معلوم نیست از پس اجاره سال بعدش بر بریایم یا نه.هوا گرم است و من قدر باد کولرآبی خانه ام را میدانم.قدر هر قاچ میوه ای که میخورم،هر نفسی که میکشم،هر هزارتومنی که ته کیف پول پاره ام دارم...همین است.سختی زیاد آدم را قدر دان میکند و بی توقع!

۱۸ تیر ۰۰ ، ۱۳:۳۶
life around me

هفته ی سختی را تمام کردم.هفته ی هر روز کشیک بودن یا پست کشیک دیروقت شب آف شدن و دوباره کشیک فردا...هفته ای که چیف با دلیل و بی دلیل جریمه ام کرد و من در جوابش نه عصبانی بودم و نه ناراحت.هیچ حسی نداشتم...طی این چندماه سِر شده ام از اتفاقات غیرمتتظره...میگفتم،هفته ی سختی بود و پرکار و پر از خستگی اما همین که برای اولین بار روز تعطیلی را نه کشیک بودم و نه پست کشیک برای هزارسال خوشبختی ام کافیست...هرچند هر دو روز را به بهانه هایی کشاندنم بیمارستان اما همینکه کشیک نبودم خودش دنیایی خوشحالی است...

حالا نشسته ام روی مبل خانه ای که دوستش دارم و با من مهربان است.برنج زعفرانی دم میکشد و خورشت توی قابلمه قل قل میکند و من سالاد را پیش پیش درست کرده و سس زده ام و همزمان با صدای"شهره" دستی تکان میدهم و میرقصم....وسط هیاهوی قابلمه ها صدای رعد را شنیدم و بعد شُلُپ شُلُپ باران ناخوانده...پرده را زده ام کنار و تکان خوردن درخت های چنار کوچه را نگاه میکنم و‌برخورد دانه های باران با شاخه های اقاقی روی سردر دو خانه آنطرف تر را...همین حالا و درست در همین لحظه احساس خوشبختی میکنم اما حس و حالا فردایم را؟...به هزار عامل بستگی دارد...

دستی به کمر بزنم و بالاخره ساعت چهار بعد از ظهر ناهاری بخورم و درسی و اگر دل ظالم سال بالای دوستم راضی شود و روزی که کشیک نیست بالاخره دم شب رضایت به آف شدنش بدهد با دخترک شبهای این شهر غریب را بگردیم و بستنی بخوریم و دوباره شروع هفته ای سخت...

۲۴ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۶:۰۲
life around me

همین امروز کشیک صد ساعته ام را تحویل دادم و اسکرابی که پنج روز بی وقفه تنم بود و بوی گند چرک و عرقش خودم را حتی اذیت میکرد پرت کردم ته کوله پشتی ام و تن خسته ام را کشیدم توی خیابان...حال زندانی را داشتم که نه عفو خورده و نه کسی رضایت به آزادی اش داده؛مثل مرد حبسش را کشیده و حالا آزادی به تنش بیشتر میچسبد...عصر پرواز دارم.نشسته ام روبه روی چمدانم و‌ پادکست احسانو را کوش میکنم،اپیزود مصاحبه اش با حامد عسکری،از دقایق سی و‌ چندم که داستانک ارسالی از آلمان را میخواند و با خواندنش یک حس عجیبی توی دلم چنگ میزند...این جور مواقع میفهمم من چقدر اهل اینجا ماندنم.اهل خانه،محله،کودکی،خاطرات و آغوش مادرم.اهل رد شدن از خیابان مدرسه ی دبستانم و یادآوری خاطراتی که با ارغوان داشتیم و اهل صحبت کردن با زبانی که اولین بار از دهان مادرم شنیدم...الان که نیمه آماده برای رفتن به فرودگاهم و هر آن ممکن است کسی بیاید دنبالم و همراهی ام کند،قاعدتا وقت مناسبی برای فکر کردن به این چیزها نیست اما مدام توی ذهنم تکرار میکنم آدمها چطور از ساندویچی های چرک و کبابی های بوگندوی پایین شهر میگذرند و مثلا توی آلمانی،ترکیه ای،یا هر غربت دیگری زندگی میکنند؟

ظرف ها را شستم،روپوش های شسته ام را اتو زدم،گل ها را آب دادم،روی عکس برادرم دستمال کشیدم،چمدانم را بسته ام و‌منتظر دوستم نشسته ام...دوستم...چقدر زود اینجا برایم حس غریبگی اش را از دست داد و با آدمها ارتباط گرفتم و چقدر زود دوست داشتم و دوست داشته شدم...باز حداقل اینجا دم خانه ام کله پزی دارد که هر کشیک را به عشق پاچه و بناگوشش سر کنم و صاحبخانه ای داذم که هر چند روز یکبار نگران زنگ بزند و بپرسد زنده ای؟دیدم چند روز خانه نبود دلم شور افتاد خانم دکتر....

۰۶ فروردين ۰۰ ، ۱۶:۳۲
life around me

آخرین کشیک سال نود و نُه را تحویل دادم و صبح با تب و بدن درد بعد از واکسن کرونا و با دسته گلی که از پیرمرد گل فروش سر کوچه خریده بودم برگشتم به خانه...به این چهاردیواری که دوستش دارم...از رخوت و کاری نکردن بیزارم...صدای ابی پیچیده بود توی فضا و من در کنار قابلمه ای که بعد مدتها بار گذاشته بودم،ظرف های کثیف دو هفته ی اخیر را میشستم‌ و در مقابل بُغضی که هجوم خاطرات باعثش بود مقاومت میکردم ...

سال نود و نه را دوست ندارم سال سیاهی نام‌گذاری کنم...از زدن برچسب سیاه و سفید به روزها و هفته ها و سالها بیزارم...من سال نود و نه عزیزترینم را از دست دادم و برای همیشه حفره ای قدّ سالهای سال خاطره در قلبم حفر شد اما امسال بود که هزار تجربه ی شیرین را از سر گذراندم...امسال طرحی شدم...امسال تنها ی تنها کنج روستایی دور افتاده اما مهربان درمان کردم و لذت بردم و سختی های شیرینی چشیدم و اشک ریختم و جنگیدم...من امسال بود که به رویای همیشگی ام رسیدم و حالا در همین سالی که گذشت در جای درستی ایستاده ام انگار...جایی که آرزویش را داشتم و دودستی چسبیدمش...من در این سالی که گذشت با وجود داغ عزیز از دست رفته ام کشیک ایستادم و خندیدم و جز یک بار هیچ کس من را حتی غمگین ندید...استادم چند روز قبل گفت به نظرم دختر خیلی قوی هستی و من گفتم بله استاد،تلاش میکنم زمین نخورم...تلاش میکنم من قوی تر از غمها باشم...

من سیاه نپوشیدم...من با بیل و کلنگ به جان خاطرات نیفتادم...من امیدم به این زندگی بیش از ناامیدی ام از مرگ عزیزانم است...من منتظر فردا و سال بعد و روزهایی که نیامده اند میمانم و حالا حق این را دارم که راست و‌پوست کنده از آدمهایی که از ماندن وسط مرداب غم و غصه و خودآزاری لذت میبرند بیزار‌باشم...

۲۸ اسفند ۹۹ ، ۱۴:۰۱
life around me

درمانگاه فوق تخصصی شانه بود و تند تند مریض میدیدیم...بیمار من پسرک هفت ساله ی شمالی بود که وقتی پرسیدم چندسالته پشت پدرش قایم شد و من زدم روی شکم قلمبه اش که خجالت میکشی مرد گنده؟و خندیدیم...

کیس را به استاد معرفی کردم...پسر هفت ساله حاصل زایمان طبیعی با سابقه ی آسیب زایمانی شبکه براکیال که در معاینه فلان و فلان نکته را دارد و در حال حاضر بیشترین شکایتش از محدودیت ابداکشن و فوروارد فلکشن شانه است...استاد معاینه کرد و به پدر گفت بیشتر از محدودیت کدوم حرکت شانه شکایت دارید و انتظارتون از نتیجه عمل چیه؟

پدر گفت اینکه ابوالفضل خوب بشه...استاد گفت خوب بشه یعنی چی؟

گفت یعنی بتونه شنا کنه،«بتونه با من با من بیاد دریا ماهی گیری...»

به استاد نگاه کردم‌و گفت چه توصیف قشنگی...لبخند زدیم...هرچند هیچ عمل جراحی نخواهد‌ توانست توانایی شنا کردن را به ابوالفضل برگردونه...

۲۴ اسفند ۹۹ ، ۰۸:۰۲
life around me

درمانگاه سه شنبه ها به روال هرهفته شلوغ بود و اصطلاحا"خر تو خر" و من از صبح سر حرف سال بالا کمی دلخور و عصبانی بودم که خب به هیچ جای هیچ کسی نبود البته ...تند تند مریض میدیدم و حس و حالش هم نبود...تلفن زنگ خورد...شوک بود و خبر بد و اشکهایی که سرازیر بود...دنبال بلیط پروازی بودم که وجود خارجی نداشت...همه جا سیاه بود...چهره ی گوگولی بچه هایی که چند دقیقه قبل ویزیت کرده بودم حالا هیولانما به نظر میرسید.با دندان های زشت از گوشه ی لب بیرون زده...استاد را اما همچنان دوستش داشتم...مثل هر روز اتاق عمل خودش که به دستم مستقلا عمل میداد...گفت برو...رفتم و وسط سیاهی دنیا قدم گذاشتم...خانه ام از کدام طرف بود؟نمیدانستم...انتهای خیابان جلوی بیمارستان به کدام جهنمی ختم میشد؟نمیدانستم...گیج و سردرگم با صورتی خیس بی هدف شماره های غریبه ای را میگرفتم و از خودم انگار میپرسیدم حالا چه غلطی بکنم؟

فرشته ی نجات رسید و من خودم را روی صندلی اول ردیف دوم،لب شیشه ی هواپیما پیدا کردم...ساختمان ها کوچکتر شدند،زمین های کشاورزی اندازه ی تکه لواشکی دیده میشدند اما از انهمه زیبایی فقط سیاهی اش را یادم است و مه ناامیدی و اشک هایی که میریختم...ابرهایی که بیست سانتی متر انطرف تر،پشت شیشه برایم دست تکان میدادند من را یاد سپیدی پنبه یا موی مادربزرگ پیرم نمی انداخت...کفن های سفیدی بودن که قرار بود عزیزی را بپوشانند...همه جا خاکستری بود و من اشک میریختم...قصه ی دراز سیاهی را بیش از این کش نمیدهم اما دوست عزیزم،دنیا با یک برادر کمتر جایی برای زندگی نیست...آخ...

 

سه شنبه ی نحس پنجم اسفندماه نود و نُه!

۰۷ اسفند ۹۹ ، ۱۰:۲۰
life around me

حالا

کجای جهان هستی؟

کسی انقدر دوستت دارد

که از جهان نترسی؟

 

~شمس لنگرودی

 

۲۶ بهمن ۹۹ ، ۱۱:۳۷
life around me

جدی جدی انگار چهار ماه گذشت از این مسیر عجیبی که برای رسیدن بهش یک دنیا صبوری کردم و این معشوق؟کله شق و‌نامهربان و چغر!

خودم رو در این روزهای سخت با چنگ و دندون گرفتم و میکشم...با یک دست خودم رو گرفتم و با اون یکی دست؟بازهم خودم رو...که نیفتم،که سر پا بمونم...

روزهای قشنگ و تجربه های جذابی که قلبم رو مچاله کنن هم زیاد داشتم...تجربه ی اولین روز اتاق عمل و‌سبزی مطلقی که من هم بخشی ازش بودم...تجربه ی اولین دست شستن و اولین عمل...اولین بار لمس خرچ خرچ دریل روی استخوان مریض...اولین پیچی که فیکس کردم...اولین تاندونی که دوختم و اولین عمل CTS...خدای من...یک‌روزی گفته بودم "آه ارتو مای فاکین لاو،ای زیبای جذاب اما بی رحم ،بی رحم..."و الان میگم اوهوم...توضیحش همینه...

دلم ولی یه کوچولو،یه ذره زندگی عادی میخواد...یه بعد از ظهر خونه بودن و چای داغ خوردن،یه دل سیر معاشرت با آدمها،یه قدم زدن آروم پشت ویترین مغازه ها...یه دل سیر اینجا نوشتن...

 

۲۰ بهمن ۹۹ ، ۱۱:۰۳
life around me

توی درمانگاه نشستم...همهمه ست...شلوغی...آدمها...بیماری...بی پولی...رنج راه...جنوب تا شمال و شرق به غرب...امروز کشیک اورژانسم...میدان جنگی که گاهی دوستش دارم و گاهی دلم میخواد راه فراری ازش پیدا کنم...از چهل ساعت دویدن و بیداری...از فحش شنیدن و اعصاب خوردی...از PMS و گریه کردن در مسیر بیمارستان تا خونه...خونه...تخت خواب و بخاری روشن_این حسرت های زندگی_...زندگی...کاری که این روزها وقتش را ندارم...این روزها زندگی نمیکنم...تلاش میکنم زنده بمونم...

۲۰ دی ۹۹ ، ۰۹:۴۸
life around me

شرایط کاری هر روز سخت تر و سخت تر میشود و زندگی شخصی که برای خودم داشتم هر روز کوچکتر و‌محوتر...حالا فول تایم در اختیار بیمارستانیم و رزیدنت های سال بالایی که دین و انصاف و مروت ندارند...حالا هر روز دو برابر روز قبل میدویم و دوبرابر فحش میخوریم...هر روز کمر همت میبندیم‌ و‌کفش آهنی به پا میکنیم و از ۴:۳۰صبح تا فردا شبش بی وقفه میدویم...کم غذا میخوریم...کم‌ میخندیم...کم معاشرت میکنیم...ولی شکر خدا به قدر کافی استرس میکشیم...

دلم برای همین روزهای سخت تالاپ تالاپ میزند...برای همین جایی که باید باشم...برای اتاق عملی که هنوز اجازه ی رسمی ورودش را پیدا نکرده ایم و برای شنیدن نظر اساتید دل توی دل نداریم...

از زندگی عجیب این روزهایم خیلی چیزها یاد گرفته ام...مثلا  اینکه در بحران زنده بمانم...در بحران خرید کنم...در بحران خوش بگذرانم...و حتی شده بعد از چهل ساعت دوندگی و بی خوابی مطلق،برای بیرون رفتن و شام را با دوستی خوردن شال و کلاه کنم...مثلا اینکه معاشرت با هیچ دختری را رد نکنم که وسط این محیط ایزوله ی مردانه نیاز به دیدن زیبایی دارم،به دیدن انگشتان لاک زده و لب های ماتیک کشیده ی زیر ماسک...

۰۴ دی ۹۹ ، ۱۲:۱۶
life around me

صبح با هوس آش رشته از خواب بیدار شدم و قبل ترش سر پیامی که روی صفحه ی موبایلم دیدم با بچه های کانال گفته و‌ خندیده بودیم...

دوشی گرفتم و پاکت سبزی که همین دو روز قبل پاک کرده‌ و خورد کرده و گذاشته بودم فریزر را برداشتم و بسم الله گفتم...قابلمه که میجوشید یاد کتاب مغازه ی خودکشی افتادم و مرلین که بوسه های مرگبار داشت...و به این ویروس جاری در نفس هام فکر میکردم و اینکه الان به درد فروش مرگ‌ میخورم و با خودم بلند بلند میخندیدم...

چند صفحه ای درس و شال و‌کلاه و قدمی در پارکی که به تازگی کشفش کردم و قرص جوشانی و تماس تصویری با خانواده و همین...زندگی این چند روزم خلاصه شده در همین ها که نوشتم و البته تنگی نفسی که کم کم اعصاب خورد کن شده...دلم برای بیمارستان و سگ دویی تنگ شده...برای حمالی و‌ شنیدن حرف زور...

۰۷ آذر ۹۹ ، ۲۰:۴۰
life around me

این روزهای زندگی جدیدم را با طعم قرص های ویتامین میگذرانم و با کرونایی که بالاخره منتظرش بودم خوب یا بد سر میکنم....این روزهای تنهایی در محیط درس و‌ کار و خانه...گفتم خانه؟حالا آلونکی دارم‌ که تن خسته ی بعد از کشیکم را به شوقش از کف خیابان ها جمع کنم و مسیر را به جای چهره ای درهم،با پس زمینه ی موزیک های شاد دهه ی شصت طی کنم...حالا تخت خوابی دارم که بدن دردم را وسط پتوی نرمش بپیچم و برای دستی که نیست تا دمنوشی به دستم بدهد دلتنگ نباشم...

این روزهای زندگی جدیدم همان نقطه ایست که سالها منتظرش بودم... و این کار را سخت میکند و اجازه ی غر زدن از سختی ها را نمیدهد...اجازه ی به غلط کردم افتادن...کار این روزهایم دویدن است بی داشتن وقت سیر مسیر...دیروز اما وسط دویدن هایم ایستادم و از یاکریم هایی که کف خیابان خلوت صبح مشغول گفت و‌گو‌ بودند عکس گرفتم،لبخند زدم و دوباره دویدن را شروع کردم...

من این روزها تجربه میکنم...هزار و‌ یک اولین تلخ و‌ شیرین را...و درست همین حالا باید از جا بلند شوم و پختن سوپ بدون داشتن حس بویایی و چشایی را امتحان کنم...

 

۰۱ آذر ۹۹ ، ۱۷:۵۶
life around me

دوره ی رزیدنتی را در رشته ای که دوستش دارم شروع کرده ام...هر احظه اش برایم یک «اولین» جذاب توی آستین دارد این بد پدرِ بی دینِ بی ناموس!

اتمسفر اطرافم‌ منفی نیست ولی روی مثبت ماندنش هم قسم‌ نمیخورم...مثلا همین دیشب اتفاقی فهمیدم رزیدنت سال بالایی که در ظاهر  همیشه خوب بود یک زیرآب اساسی از من زده و کوتاهی خودش را بی این‌که روح‌من خبر داشته باشه گردنم انداخته...ناز شستش!

اولین کشیک رزیدنتی،اولین بار کشیدن مایع مفصل،اولین باری که بدون مقاومت پانسمان زخم های متعفن و بدبوی دیابتی را عوض کردم و غر نزدم و برخلاف دوران اینترنی حالم بد نشد،اولین باری که چیف زنگ زد و گفت استاد فلانی گفتن بهت بگم بیا سر عمل و من تمام مسیر را تا اتاق عمل از فرط هیجان و خوشحالی دویدم و...و...و...

چیف آیین ورود به اتاق عمل را سر حوصله توضیح میداد...قبل ترش هم مثل برادری بزرگتر لطف بزرگی در حقم کرده بود...سر این عمل گرچه من هیچ کاره بودم اما با اتاق عمل های دوران اینترنی تفاوت داشت...باید زور میزدم و پای سنگین مریض را نگه میداشتم،باید دست میکردم توی حفره ی بدن مریض و چربی ها را میکندم و میریختم بیرون و با آب مقطر شست و شو‌ میدادم.باید وقتی استاد به سختی اندام مریض را نگه داشته بود بخیه میزدم...ثانیه ثانیهاش برایم‌ جذاب بود و مدام در گوش خودم میگفتم«ببین گلی،تو الان یکی از خودشونی!»

۱۲ آبان ۹۹ ، ۱۴:۴۴
life around me

دیشب حرکت کردیم و به زودی میرسیم...پسرها تند رانندگی نمیکردن که به قول خودشون خوش خوشان بریم حالا که عجله ای نداریم...سگ سرمایی بود توی راه و من کم طاقت اما همین که صبح بیدار شدم و چشمم به بزرگترین طلوع دنیا که از این سر تا اون سر جاده کشیده شده بود افتاد گفتم آخیش و سختی راه فراموشم شد...

 

دام برای هر اونچه که پشت سر گذاشتم شون تنگه ...

۲۹ مهر ۹۹ ، ۰۹:۱۹
life around me

دیشب همسر یکی از اقوام نزدیک مون حدود سه ساعت در مورد دختر یکی دیگه از اقوام که از چند سال قبل تو فروشگاه های مختلف از شهرکتاب گرفته تا جاهای دیگه کار میکنه غیبت کرد و عقده گشایی.این مرد بزرگوار میگفتن چه معنی داره دختر از این سبک بازی ها(!!!)در بیاره و کنار مردها بپلکه و دختر باید ازدواج کنه و ال و بل...کاری به این حرف های بی اساس که تو این دوره زمونه به بچه ی چهارساله هم بگی بهت میخنده ندارم...از برخورد پدرم در مقابل این مرد انقدر لذت بردم که همچین فهم و شعوری رو برای همه ی پدرها آرزو میکنم...

پدرم گفتن من نمیفهمم چه تفاوتی بین فروشندگی با باقی شغل ها مثلا کارمندی هست؟چطور همسر شما سی سال به عنوان معلم تو مدرسه هایی کار کرد که همکار مرد هم داشت و کارش زشت نبود اما الان کار کردن یک دختر در محیط مردونه زشته؟

وقتی پدرم گفتن به نظر من این ناراحت کننده ست که دخترت رو عروس کنی و دستش همیشه برای خرجی پیش شوهرش دراز باشه وگرنه هیچ کاری عیب نیست اشک شوق تو چشمام بود حتی! (البته پدر بزرگوار داشتن خیلی ریز در مورد سه دختر این آقا صحبت میکردن که هر سه خانه دار هستن و دلیل اینکه وارد بازار کار نشدن این بود که پدرشون کار غیر اداری رو کمتر از شان دخترهاش میدید).

لطفا لطفا لطفا با هر مدرکی که دارید دنبال کار باشین...مرتبط با رشته تون کار نیست؟بزنین تو کار آزاد...یه هنر دستی یاد بگیرین و بفروشین...خودتون برای خودتون بازریابی کنین...ماهی اصلا پونصد هزارتومن در بیارین ولی لطفا یه کاری بکنین!

 

 

۲۸ مهر ۹۹ ، ۱۵:۱۷
life around me

  به ترتیب سورمه ای,بنفش,ارغوانی,صورتی,قرمز,نارنجی,زرد و بالاخره آبی روشن روز...

دور دست ها کوهی و ابری و خورشیدی و ماه و گله ای ستاره...

 

اعجازی که پنجره ی پانسیون طرحی ام توی مشتش داشت و با هر بار کنار زدن پرده رنگی رو میکرد و "دلخوشی" روزهای تنهایی طرحم بود...روزهایی که بعد از یک فصل گریه کردن حسابی,چای گل محمدی دم میکردم و می ایستادم جلوی پنجره و دری به رویم باز میشد انگار به دنیایی هزار فرسنگ دورتر از جهنم گرمی که اطرافم بود...پنجره ی مشرف به طلوع آفتابی که داشتم دلخوشی تک تک روزهای طرحم بود و حالا که از خودش دورم,عکس ها و خیالش را اما توی مشتم دارم...مطمئنم هیچ پزشکی قبل و بعد از من این طور به اون قاب کوچک دلبسته نشده و شک ندارم منظره ی مشرف به اون قاب برای ابد انتظارم را میکشه...

۲۵ مهر ۹۹ ، ۱۹:۰۵
life around me

  

کارهای توقف طرح را انجام دادم ,امضاها را جمع کردم, با بچه های مرکز_که دلم تنگ بودن کنارشونه_خداحافظی کردم,شیرینی دادم و عکس گرفتم و هوای بعد از باران محوطه ی درمانگاه را توی سینه ام حبس کردم برای ابد و روزهای بدی که گذراندم را فرستادم عمق پستوهای مغزم و اتفاقات خوش و اولین های جذاب را روی بازو خالکوبی کردم برای آینده...برای همیشه...

کارهای اولیه ی ثبت نام را_با هیجان_انجام دادم و لباس های اتاق عملم را اتو زدم و خرید کردم و خرید کردم و زورم به سر رویابافی هام نرسید...

راستش من همیشه آدم "بقا در سختی" بودم و امیدوارم این روحیه با من بمونه...آدم شنیدن خبرهای ناگوار هر روزه از اقتصاد و فرو رفتن بیشتر در لجن و فشار برای فراموش کردن آرزوها و خبر از دست دادن آدمها از کرونا و...و..و...و زنده ماندن و امید بستن به روزهای در پیش رو...امید به یک روزی که صبح چشم باز کنیم و ببینیم آفتاب تابیده به این جغرفیای نفرین شده...به روزی که بالاخره خدای مادرم دعاهای بعد از نمازش را شنیده و دلش فشرده شده...

این روزها آشپزی میکنم و معاشرت با آدمها...خرید میکنم و سعی دارم مبلغی که دستگاه کارتخوان نشون میده را فورا از ذهنم پاک کنم...این روزها نگران سوت و کور شدن وبلاگم هستم و سعی دارم با چنگ و دندان بکشمش بالا و زنده نگهش دارم...هنوز هم دوست دارم اون چند دقیقه ای که صرف خواندن اینجا میشه با لبخند بگذره و خاطر هیچ خواننده ای آزرده تر از اینی که هست نشه...

بخدا این روزها میگذرن بچه ها...من به رویش ناگزیر جوانه ها...من به مشت هایی که هر روز بیشتر از خشم فشرده میشن...من به دعاهای مادرم ایمان دارم...

۲۴ مهر ۹۹ ، ۲۰:۵۱
life around me

سه چهار ماه قبل اگر از همچین روزی میپرسیدین احتمالا با بغض و ناامیدی شانه بالا می انداختم که نه،اون‌ روز هیچوقت قرار نیست برسه...اما برخلاف تصور ما روزهای بد همیشه ماندگار نیستن و شب و روز میچرخن و زمان رو جلو میندازن و سربالایی ها تمام میشن و ما به قله میرسیم...

امروز از لحظه ای که وسط مریض دیدن تلفنم زنگ خورد و‌شنیدم نتایج اومدن تا لحظه ای که بالاخره سایت باز شد فقط مثل دیوانه ها از این طرف درمانگاه میرفتم اون طرف و به مریض هایی که منتظر نشسته بودن میگفتم ببخشید الان،ببخشید الان!

خداروشکر میکنم بابت این روز و این حال و از خود خود سبیلوش میخوام این لحظه ی رسیدن رو برای همه تون...از صمیم قلبم ازتون ممنونم که این زمان طولانی رو با من بودین،روزهای غم و غصه و سختی رو کنارم بودین و من هیچوقت یادم نمیره اون روزهایی رو که با تمام آدمهای نزدیک زندگیم قطع رابطه کرده بودم تا تمرکزم حفظ بشه،باز کردن این صفحه و حرف زدن با شما گنج مخفی بود که سر پا نگهم میداشت...ممنونم ازتون و امیدوارم انقدری وقت داشته باشم که حداقل چراغ اینجا رو‌ روشن نگه دارم...ستاره ای که چشمک بزنه و من رو یادتون بندازه:)

۱۹ مهر ۹۹ ، ۱۵:۵۲
life around me

امروز درمانگاه خیلی شلوغ بود و از طرفی باید ویزیت ها رو‌ تا ساعت ۱۰صبح تموم میکردم چون باید میرفتیم دهگردشی و‌ پیگیری مادر بارداری که نه سونو‌ انجام میداد و نه آزمایش و بعد بریم خونه اون بنده خدایی که فوت شده و خواهش کنیم مراسم برگزار نکنن و خلاصه با سرعت برق مریض میدیدم...یه پسر ۱۰-۱۲ساله رو‌ با شکایت دلپیچه و‌ استفراغ آوردن پیشم...شرح حال گرفتم،درد واضحا کرامپی رو‌ ذکر میکرد و بی اشتها هم نبود(میگفت الان میتونه یه گاو رو بخوره از گرسنگی) و ظاهرش هم کاملا خوشحال بود که اینا به ضرر تشخیص آپاندیسیته...بدون معاینه براش آمپول هیوسین و دمیترون و این جور چیزها نوشتم و درست لحظه ای که بچه بلند شد بره انگار خدا به دلم انداخت گفتم گلی واقعا میخوای یه دستی به شکم این بچه نزنی؟

گفتم پسرم دراز بکش معاینه ات کنم و فکر میکنید چی داشت؟تندرنس واضح RLQ و دقیق تر که شرح حال گرفتم شیفت pain رو ذکر میکرد...دماسنج گذاشتم ولی تب نداشت اما انقدر معاینه اش تیپیک آپاندیسیت بود که براش CBC اورژانسی نوشتم که بعد نیم ساعت با جوابش اومد...بله لکوسیتوز شانزده هزار داشت!!!

فرستادمش بیمارستان و دو ساعت بعد تماس گرفتم پدرش گفت بله سونوگرافی انجام شده و همون‌ آپاندیسه و‌ باید عمل بشه.

 

این داستان چندتا کلید اسرار در خودش داره!

یک.لود بسیار بالای مریض های پزشکان عمومی باعث‌ میشه دقت و‌ تمرکز پزشک بیاد پایین و این وسط کسی که ضرر میکنه بیماره...تازه درمانگاه من نسبتا خلوت به حساب میاد.بعضی از همکاران من در یک شیفت ۱۰۰مریض ویزیت میکنن و طبیعتا شرح حالی گرفته نمیشه و‌ معاینه ی موثری انجام نمیشه و‌ کلی از بیماری ها میس میشن.

 

دو.توصیه میکنم اول به خودم بعد به باقی همکاران که در مواقعی که شکایت بیمار چیزی هست که احتیاج به معاینه داره واقعا بدون معاینه نفرستیدش خونه...اگر من با همون نسخه ی اولیه بچه رو‌فرستاده بودم احتمالا به یک آپاندیسیت پرفوره ختم میشد...یا چند مورد پیش اومده بیمار فشارخونی اومده پیش من و چون وقت نداشتم نخواستم فشارخون بگیرم اما به همین شکل به دلم داده و گرفتم و با فشارهای۱۷-۱۸مواجه شدم.

 

سه.هیچوقت هیچوقت هیچوقت نخواهید پزشکی ندیده برای شما تجویزی انجام بده.امکان تشخیص و‌ تجویز اشتباه بالاست و متاسفانه ضررش به خودتون میرسه.

۱۵ مهر ۹۹ ، ۱۷:۵۷
life around me

دیروز روز آخر مرخصیم بود و باید امروز سر کار میبودم...یک ساعت اول صبح را پاس گرفتم چون بعد از نیمه شب امروز راه افتادم و دیر رسیدم...وارد محوطه که شدم صف مریض ها بود که چپ چپ نگام میکردن.بدو بدو روپوش پوشیدم و ویزیت مریضها و بعد دهگردشی و حرف زدن و حرف زدن و خستگی و‌کم‌خوابی و ظهر که رسیدم پانسیون دیدم ای دل غافل،ناهار ندارم...تند تند دم دادن برنج و سرخ کردن سیب زمینی فقط جهت اینکه شکمم با یک چیزی پر بشه...خوابیدم اما نگو خواب،بگو مرگ ...چه کیفی داد وقتی تو تاریکی اتاقی که تمام پنجره هاش رو روزنامه کشیدم بیدار شدم...خوردن انگور و انارهایی که دوستم از باغ شون بهم داده و شستن ظرف ها و گوش دادن به آهنگ های دهه شصتی و رقصدن و درست کردن ژله و رسیدن به گلها و پختن ناهار فردا و دیدن اپیزود اول سریال fleabag و نشستن روی حیاط محوطه و نسیم خنک و مهتاب و تنهایی...

خدایا بایت تمام داشته ها و‌ نداشته هام شُکرت...تو برای من خدای خوبی بودی اما من؟سرکش و نا سپاس!

 

 

*اوضاع کرونا وحشتناک شده و‌ بیشتر که فکر میکنم میگم‌ کاش نتیجه ها دیرتر بیاد بلکه شرایط آروم تر بشه...

 

*عنوان:حالا کجای جهان هستی؟آیا کسی آنقدر دوستت دارد که از جهان نترسی؟_شمس لنگرودی_
 

*کتابدونی۹۹ به روز شد،اونجا،گوشه ی چپ صفحه. 

 

 

 

 

 

۱۴ مهر ۹۹ ، ۱۹:۰۲
life around me

یک.

هروقت میام مرخصی یکراست کج میکنیم سمت روستای پدریم...الله الله از این همه قشنگی و از این حجم سبز و نارنجی...مدام گوشی موبایل به دستم و‌ مواظبم حتی جُم خوردن برگ درختی از لنز دوربینم دور نمونه...

درست در همین لحظه نشستم روی سنگ فرش حیاط،این طرفم بید مجنون و اون طرفم نهال سپیداری که تازه جون گرفته،و جلوی پام درخت انگور و منظره ی روبه روم؟نفس رو در سینه حبس میکنه...

 

دو.

پوست صورتم بالاخره به این ماسک زدن های طولانی واکنش نشون داد و پر از آکنه های ریز شد...دلم میخواد کلی پول برای محصولات مراقبت پوست خرج کنم ولی میترسم نتایج بیاد و من قبول شده باشم و مجبور بشم بریزم شون تو سطل آشغال!

 

سه.

دیگه کم کم داره یکسال میشه از آخرین باری که بیرون چیزی خوردم و دلم برای کافه و رستوران رفتن لک میزنه...باید   با دوستهام بزنیم به جاده و کباب دست پخت خودمون رو‌بزنیم بر بدن!

 

چهار.

بهترین حس دنیا اینه که شب بخوابی بدون اینکه به امتحان،درس،کشیک یا استرس فردا فکر کنی!

 

۱۱ مهر ۹۹ ، ۱۳:۱۳
life around me

یک.

همونطور که میدونید کمبود واکسن انفلوانزا وجود داره و باید بر اساس اولویت بندی دقیق توزیع انجام بشه...مرکز بهداشت از ما لیست اسامی پرسنل و زنان باردار رو‌ خواست که اولویت اول هستن و در نهایت به ما و فقط چهارتا از زنان باردارمون که بیماری زمینه ای داشتن و پرخطر محسوب میشن واکسن دادن و‌گفتن اگر اضاف اومد در دور بعد به باردارهای در معرض خطر و‌ نهایتا به باردارهای کم خطر واکسن میدیم...

حالا خانم‌ باردار اومده سر ماما دعوا داره که چرا به فلانی واکسن دادین به من ندادین؟ماما میگه خب اون باردار دیابتی بوده و‌ پرخطره،تازه من اسم همه تون‌ رو رد کردم،مرکز بهداشت همون چهارنفر رو‌انتخاب کرده...

داد و بیداد که واکسن بهمون نمیدین،بسته کمک معیشتی هم نمیدین،قرص آهن و‌ مکمل هم خودمون بخریم،پس چرا دولت انقد میگه بزایین ما حمایت تون میکنیم؟

ماما با حال داغون اومد اتاقم گفت خانم دکتر بخدا من خسته شدم،چکارش کنم؟طلبکار منه که چرا از جیب خودم بهش قرص نمیدم و چرا سونوهایی که درخواست میدیم‌پولیه!

گفتم برو‌بگو دکتر میگه اگه خوابیدن کنار شوهرت هم برات زحمت داره بگو من میام برات انجامش میدم،تعارف نکنی!!

 

دو.

این سومین مریضی بود که بهم گفت شنیدیم دارید از اینجا میرید و ناراحت شدیم و گفت اینجا همه ازتون راضی هستن...من نمیدونم چندتا از مریضهایی که اومدن درمانگاه من در نهایت خوب نشدن یا به هرعلتی خوشحال میشن از رفتنم،من فقط میدونم قند تو دلم آب شد با همون چندتا بازخورد مثبت.

 

سه.

هزارسال قبل شیرینی خداحافظی رو دادم به پرسنل و خداحافظی کردم.از اون موقع دوبار دیگه هم‌ رفتم مرخصی و بازهم نتایج نیومدن...حالا فکر کن من قبول نشده باشم:)))

 

چهار.

بین خودمون بمونه من حتی لباس اتاق عمل هم خریدم...حالا فهمیدین چرا مادرم به من میگه بی شراب شوریده؟

 

پنج.

امروز خیلی خلوته،ماما و کاردان هم بخاطر جلسه نیستن...با پذیرش و دارویار نشستیم دور هم اونا لهجه ی خودشون‌‌ رو بهم یاد میدن...میخندن و میگن مثل خارجی هایی حرف میزنی که تازه فارسی یاد گرفتن:)

 

شش.

بزنید نتیجه های ما رو بی انصاف ها!

۱۰ مهر ۹۹ ، ۱۱:۲۱
life around me

هر بُرهه ای از زندگی من گره خورده با یک صدا...یک‌ قاب...صدای این روزهام،جیر جیر جیرجیرک های محوطه ی پانسیون طرحیه و صدای خیلی دوری از خنده ی پسرهای نوجوانی که انگار دارن فوتبال بازی میکنن...قابم اما یک‌ محوطه ی بزرگ با چراغ های روشن و هوای خنک و دختری که شلوارک گشادی پوشیده و در نقطه ی وسط اون قاب،زیر نور ماه با موبایلش ور میره...

 

چندوقت قبل داشتم توی یکی از بولوارهای بزرگ شهرم رانندگی میکردم که آهنگی از اِبی پلی شد...انگار حافظه ام‌ جرقه خورده باشه...به مادرم که کنارم نشسته بود گفتم انگار برگشتم به حوالی آذر یا دی سال قبل...وقتی زیر بار فشار‌ درسی کم می آوردم و توی همین بولوار با سرعت گاز میدادم و همین آهنگ رو داد میزدم...

۰۸ مهر ۹۹ ، ۲۲:۱۶
life around me

گفتم یک‌ نکته ی خیلی جالب که به تازگی فهمیدم رو‌ باهاتون به اشتراک بذارم:

اگر یکی از خانم های جمعیت ما در حیطه ی خارج ازدواج باردار بشه و‌ تمایل نداشته باشه خانواده اش بفهمن،پزشک خانواده میتونه با واحد روان شبکه بهداشت خودش هماهنگ و‌ زن رو‌ معرفی کنه و‌‌ اونا با اورژانس اجتماعی هماهنگ میکنن و ابتدا چند جلسه روانشناسی با زن انجام میشه و نهایتا تصمیم رو‌ به عهده ی خودش میذارن.اگر بخواد خونه در اختیارش میذارن تا دوره ی بارداری رو‌ طی کنه و فرزندش رو‌ به دنیا بیاره ولی بعد از تولد یکراست بچه به بهزیستی تحویل داده میشه،و اگر هم بچه رو‌ نخواد معرفی میشه به پزشک زنان امین و بچه رو‌ سقط میکنه...

و‌تمام این فرایند کاملا مسکوت انجام میشه تا خانواده ی فرد متوجه نشن...

حقیقتا انتظار این میزان از ساپورت همه جانبه رو در این جغرافیایی که هستیم نداشتم!

 

 

۰۶ مهر ۹۹ ، ۱۸:۱۸
life around me

دانشجو‌ که بودیم همیشه برام تعجب برانگیز بود که چطور اساتید انقدر خوب مریضاشون رو‌ یادشون میمونه و سر راند قشنگ میدونن این کی بوده و‌ چرا بستریه و ال و بل،ولی ما که هزار بار اطلاعات مریض رو‌ مینویسیم‌ و مرور میکنیم باز فرداش اصغر و ‌اکبر رو قاطی میکنیم...یادمه یه اتند نوزادان داشتیم که دیگه پدیده ای بود!خدا شاهده تک تک آزمایشات نوزدان که چندین صفحه میشدن شامل حتی ABGهای مریض رو‌ ریز به ریز از روزی که بستری شده بود حفظ بود و ما با قیافه های خنگ بهشون نگاه‌ میکردیم‌ و‌‌ نمیفهمیدیم چه سرّیه!

تا اینکه اومدم سر کار...حالا به محض دیدن مریضی که سه ماه قبل اومده پیشم میپرسم راستی ترشحاتت برطرف شد؟یا ضایعه پوستی بچه ات خوب شد؟یا رفتی پیش فلان دکتر؟ و الی آخر...همیشه هم مریضا تعجب میکنن که خانم دکتر چه حافظه ای داری...ولی من با اینکه طبابتم افتاد به روزهایی که بخاطر ماسک زدن اصلا چهره ی بیمارانم رو نمیبینم خیلی راحت به یادشون میارم...چند روز قبل رفتم نزدیک‌ترین شهر به محل طرح و‌ داشتم توی سوپرمارکت خرید میکردم ‌که زن ماسک زده و‌مردی بدون ماسک‌ وارد شدن...صدا زدم آقای فلانی از فلان روستا کوبیدی بدون ماسک اومدی که آبروی من بره بگن آموزش ندادم؟زیر ماسک به تعجبش میخندیدم و بنده خدا حتی پلک نمیزد...گفت شما؟گفتم دکتر فلانی ام! وقتی با حیرت گفت چطور شناختی؟گفتم دو بار اومدی پیشم داروی فشارخون گرفتی چطور یادم نباشه؟ خندید و رفت از توی ماشین ماسکش رو‌ آورد...

امروز مردی کیف به شونه وارد اتاقم شد و در همون لحظه ی اول شناختمش...وقتی حدود چهار پنج ماه قبل رفتیم دهگردشی یکی از روستاهای قمر که یک جای صعب العبور تو دل کوه زندگی میکردن،توی مسیر این آقا رو‌ با همین کیف دیدیم که داشت با موتور میومد سمت شهر و‌بهورز که میشناختش گفت شیخ حسن،دکتر داره میاد برگرد دارو بهت بده و شیخ حسن برگشت و ‌ما رو ‌خونه اش مهمون‌ کرد به صرف نیمرو و دوغ محلی...

نشست و گفت چه حافظه ای دارین...خندیدم و‌ گفتم دستت رو بده فشارخونت رو‌بگیرم ببینم در چه حالی شیخ حسن...

 

۰۳ مهر ۹۹ ، ۲۲:۲۳
life around me

 شبها قلاب و‌ کامواهای رنگ و وارنگی که سادات بهم داده رو‌ برمیدارم و میام رو‌حیاط محوطه میشینم و رشته های بلند غم و خنده رو به هم میبافم و میرم جلو...بدون اینکه بدونم سر این کلاف قراره به کجاها برسه...چراغ های بی شمار روی دیوارهای درمانگاه همه جا رو‌ روشن میکنن و من به صدای جیرجیرک ها و‌ بال زدن ملخ ها گوش میدم و نفس میکشم و یک احساس امنیت عجیبی میکنم...روزهای قبل از طوفان...گاهی کوروش یغمایی میخونه"بالای پشتی،عاشق رو‌کُشتی،با خون عاشق لیلی جان نامه نوشتی..."

و گاهی من از زبون‌ عمران صلاحی میخونم:

"کنار تنگ ماهیا،گربه رو‌ نازش میکنن

سنگ‌ سیاه حقه رو‌ مُهر نمازش میکنن

آخر خط که‌ میرسیم‌ خطو درازش میکنن

آهای فلک که گردنت از همه مون بُلَن تره‌

به ما که خسته ایم بگو‌ خونه ی باهار کدوم‌ وره؟ 

 

*عنوان:دارم جهان را دور میریزم/من قوم و خویش شمس تبریزم...نانت نبود آبت نبود ای مرد/ول کن جهان را قهوه ات یخ کرد....

۰۲ مهر ۹۹ ، ۰۸:۰۲
life around me

از اواسط شهریور انگار تازه دارم کار پزشکی خانواده انجام میدم...قبل از اون فقط استرس امتحان رو یادم میاد و عجله برای رسیدن به پانسیون،و نابلدی کار بهداشتی که شبکه بهداشت از ما انتظار داشت...حالا که پایش های سه ماهه ی اول انجام شدن و‌من تازه دارم کم کم یاد میگیرم کار اصلی من اینجا چیه،و تازه با وظایفم(جدای از ویزیت مریض ها)آشتا میشم اتفاقا کار برام‌ جذابیت پیدا کرده چون همونطور که میدونید من از حمالی کردن لذت میبرم:)))

بعد از پایش واحد روان که کلی بهم ایراد گرفتن چون هیچ مستند آموزش روانی نداشتم،این هفته رو اختصاص دادم به روان...تو دهگردشی امروز فراخوان بیماران روانپزشکی که اخیرا ویزیت نشده بودن رو‌داشتیم و دو مورد رو‌ ارجاع دادم‌به کارشناس روان برای مشاوره...بکی پسر جوانی که نامزدش بعد از یک سال حالا گفته بود نمیخوامت و دچار عود افسردگی شده بود و یکی نوجوان پرخاشگر با رفتارهای خشونت آمیز و ناسازگار که هیچکس نتونسته بود راضیش کنه به درمان و حاجی تون بعد از یک نطق غرّا و‌جلب اعتماد پسرک تونست بله رو از آقا بگیره:)

بعد جلسه با شوراها و ‌دهیارهای چهارتا از روستاهای تحت پوشش برای اینکه راضی شون کنیم پول بدن برای یکی از مدارس که آب لوله کشی نداره منبع آب و پمپ بخریم که اون‌ وسط دعواشون شد،من وساطت میکردم مردای گنده رو از هم جدا میکردم:)

خسته و‌ له از دهگردشی برگشتیم،بچه ها رفتن خونه و من بعد ساعت کاری موندم که کارهای سیستمی بیمارای روان رو انجام بدم و مستنداتم رو جمع آوری کنم و آخر سر دیرتر از همیشه برگشتم پانسیون...

قدرتی خدا،من روزهایی که بیشتر کار میکنم حالم ده برابر بهتره!

 

*حیف نیست من همه ی خاطرات بامزه رو‌ توی کانال تعریف میکنم و اینجا سوت و کور شده؟مثل دیشب که لخت پتی ‌ایستاده بودم رو‌حیاط درمانگاه و یهو نگهبان از سردر پرید بالا و رئیس مرکز رو در بی ناموسی ترین حالت ممکن دید و خب بی آبروتر از قبل شدم:)

یا اون روز که رفتم خرید و فروشنده دوید سمتم گفت خانم شما برندارین و خودش جنس مذکور رو برداشت گذاشت روی ویترین و گفت باردار هستین؟و من درحالی که از خنده غش کردم میگفتم بله قورمه سبزی بار دارم:)))

*راستی راستی شهریور تموم شد؟

*کاش بشینم و این کلمات عاشقانه را سر هم کنم...

۳۱ شهریور ۹۹ ، ۱۸:۰۳
life around me

ای ابر در شلوار کز کرده

جا رختی خاموش بر دیوار

ای ماریای روسی دلتنگ

ای بهت سنگین پس از دیدار

 

~علیرضا آذر

۳۰ شهریور ۹۹ ، ۲۲:۰۲
life around me

این روزها درواقع هیچ کار خاصی انجام نمیدم...هیچ حرکت رو به جلویی...سرِ کار میرم،آشپزی میکنم،کتاب باز میبینم و‌خودم را با فرندز دیدن خفه میکنم...حتی تحمل شروع سریال جدید ندارم و چرنوبیل را هرچند که خیلی خوب بود بعد از دو‌ اپیزود رها کردم چون تحمل درد دیدنم تموم شده انگار...میخوام پشت نقاب خنده های الکی پنهان بشم لابد...

این شب ها را در سکوت و روشنایی چراغ های محوطه ی درمانگاه میگذرونم...باید با اینجا خداحافظی کنم؟

نمیدونم دیگه هیچ جای دنیا هیچ ‌چراغی منتظرم هست یا نه؟

۲۵ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۱۷
life around me