گوشواره های گیلاس

گوشواره های گیلاس

پدر و مادرم نطفه ام را در بامداد یک روز پاییزی،زیر درخت گیلاس نوپایی بستند و نه ماه بعد،از آن نطفه دختری زاده شد با چشم هایی به طعم گیلاس،به رنگ تابستان و به عطر آفتاب.
رهگذر عزیز?بپا میان هیاهو و آشفتگی های ذهن تبدارم،قهوه ات سرد نشود!

................................
آدرس کوتاه شده برای بلاگفایی ها:
http://goo.gl/vFR4ly
................................
در اینستاگرام پیجی به این اسم و آدرس ندارم.

با اینکه کار و اتاق عمل زود تمام شده بود مانده بودم بیمارستان تا فایل کمیته مورتالیتی بیمارم را آماده کنم و شرّش از سرم کَنده شود.عصر آمدم خانه...خانه...وقتی بی حوصله ام تاریک و سرد به نظرم می‌رسد...با سادات گپ طولانی داشتم و از هر لحظه اش لذت بردم...دیروقت تر میشد و من مشغول تمیز کردن آشپزخانه و شستن ظرف ها و جمع کردن چمدانم بودم که صاحبخانه زنگ زد...آجیل و شکلات آورده بود و چهارشنبه سوری را تبریک میگفت...تشکر کردم و خواستم در را ببندم که گفت «آتیش روشن کردیم خانم دکتر،شما هم بیا دور هم باشیم»...با اینکه قبل ترش دوستم زنگ زده بود بیاید دنبالم و من جواب تلفنش را نداده بودم اما دعوت زن را پذیرفتم،شال و کلاه کردم و از روی آتش پریدم...هفت بار...گفتم زردی من از تو،سرخی تو از من...آدمها میرقصیدند و من با تعجب نگاه میکردم...در دنیای رقت انگیز من از آخرین رقص و آخرین خنده هزار سال میگذرد...

۲۵ اسفند ۰۰ ، ۱۵:۴۲
life around me

روانم بی نهایت تروماتیزه شده از این جوّ و محیط و استرس...گاها به حدی احساس ناتوانی میکنم که در مقابل سوالات بیمارانم فقط نگاه میکنم بی هیچ صدایی که بتوانم از دهانم بیرون بفرستم...سر شلوغی داریم مثل همیشه و تا دیروقت اتاق عمل میمانیم و انقدری بیمار هستیم که اگر اتاق عمل زودتر تمام شد،به یک بهانه ای لِوِل به لِوِل به یکدیگر کشیک اضافه میزنیم و خبری از زود آف شدن نیست...من؟تروماتیزه ام...من هم به اندازه ی خودم روی روان رزیدنت های سال پایینم تاثیر منفی دارم...یک سیکل معیوب راه انداخته ایم به اذیت کردن یکدیگر...

دیروز از صبح اتاق عمل بودم و سرپا و فقط ظهر یک ربع ساعت برای ناهار و توالت آف شدم.تمام مدت سر عمل بودم...دیشب ۱۲شب رسیدم خانه،دوش گرفتم و املت بی تخم مرغ(!)درست کردم و فرو‌ دادم و خوابیدم و امروز ۴:۳۰صبح بیدار شدم و کشیکم..،هفته ها به این منوال میگذرد..ایده ای ندارم که شرایط سال آینده ام به چه شکل خواهد بود اما این روزها فقط خستگی داریم و اعصاب خوردی و درگیری ...

۱۶ اسفند ۰۰ ، ۰۷:۰۷
life around me

                   

 

کووید دوباره بالا گرفته و اتاق عمل ما را خلوت کرده.نتیجه اینکه زودتر از بیمارستان آف میشویم و زمان آزاد بیشتری داریم.چند روز قبل دوستم حرفی زده بود که فکرم را درگیر کرد.گفت من متوجه شدم تو تا زنده هستی با این شغلی که انتخاب کردی درگیری و همیشه درس و کار زیادی خواهی داشت و گذشتن از باقی علایقت برای شغل و درس موقتی نیست پس باید با این طرز زندگی خودت را وفق بدهی و به کارهایی که دوست داری برسی...حرف منطقی بود...روز رویایی که بخوام هرکاری انجام بدهم هرگز نخواهد رسید...نتیجه اینکه دیروز بعد از اتمام اتاق عمل پیاده راه افتادم و تا خود انقلاب را پیاده روی کردم...مسیر زیادی بود اما کیف زیادی بردم...هوا سرد بود و من لای پالتوی گرمم گوله میشدم و موزیک گوش میکردم...

انقلاب...خیابانی که عاشقانه دوستش دارم...همیشه زنده است با دستفروش های جذابش که میتوانم ساعت ها به آنها خیره باشم و خسته نشوم...دیروز وسط کتابفروشی های هیجان انگیز میگشتم و دلم میخواست از هر کتابی که میبینم یکی بزنم زیر بغل...مثل همیشه برای خرید کتاب مشخصی رفته بودم اما کتابی را که حسم گفته بود خریدم...

به عادت همیشه ام صفحه ی اولش چند خطی نوشتم:

گلسا

بهمن هزار و چهارصد

تهران

سال دوم رزیدنتی

یک سال بعد از روزی که برادرم را برای همیشه از دست دادم.

۲۹ بهمن ۰۰ ، ۱۵:۴۴
life around me

کله ی کچلم را رنگ گذاشته ام و احساس قشنگ بودن میکنم...یعنی راستش ظهر خسته از بیمارستان برگشتم و به قصد اینکه بعد از بیدار شدن درس بخوانم خوابیدم...از خواب که بیدار شدم خوره ی رنگ مو افتاد به جانم و نیم ساعت بعدش روی صندلی آرایشگاهی نشسته بودم که حتی یکی از نمونه کارهایش را از نزدیک ندیده بودم...کلا دختر کله خری هستم...همیشه ی خدا تکانشی عمل میکنم و خب از موارد گندکاری های سابقم که بگذریم این بار نتیجه باب میلم شد...

تعطیلات عید در راه است...دلم میخواهد از برنامه ریزی برای سفر بنویسم اما میترسم...سال گذشته هم این حوالی توی سرم رویا میبافتم که آن روز نحس رسید و آغوشم برای همیشه خالی از بوی تن جوان برادرم شد...امسال را میسپارم دست خود سبیلویش که در همه ی بزنگاه های زندگی دستم را گرفته و من را هربار شرمنده ی خودش کرده...

زندگی روی دور تند است...امروز پروپوزالم را فرستادم دانشکده تا نوبت دفاع بگیرم...با گروه مرگ پایان نامه برداشته ام و روز اول اتند بی اعصابش در جواب اینکه گفته بودم قصد برداشتن پایان نامه ام با گروه شان را دارم گفته بود"خوشم اومد،ت*م شو داری که اومدی سمت فیلد ما" و من خندیده بودم...به ادبیات ارتوپدی عادت کرده ام...به رفتارها و صحبت هایی که خاص این فیلد است...به این سبک زندگی عادت میکنم کم کم...به حرف استادم فکر میکنم که گفته بود تو تمام کرایتریای اینکه سه سال بعد اینجا هیئت علمی باشی را داری و من وسط عصبانیت گفته بودم "اگه کلاهمم بیفته این سمت برنمیگردم برش دارم" ولی خب شنا که غریبه نیستید، حرف وسوسه کننده ای بود...

یک هفته ایست که وقت کتابخانه رفتن دارم...حالا که کووید دوباره اتاق عمل مان را خلوت‌کرده...تصمیمم تکرار رکورد سال قبل است...اینکه بازهم بالاترین نمره ارتقا بین level خودم در تمام دانشگاه شوم...برای ادامه ی این زیست ت*می به انگیزه احتیاج دارم و انگیزه ام از دیروز تا امتحان ارتقا این خواهد بود...

۲۵ بهمن ۰۰ ، ۱۵:۳۹
life around me

دوست داشتم بعد هزار سال اینجا را باز کنم و از زندگی بنویسم.از گلهایی که دم صبح آب اسپری کردم روی برگ های تازه شان و نان تازه ای که بعد از آن خریده ام.در مورد املتی که برای صبحانه بار گذاشته ام و همزمان با خوردنش در مورد همکاران محیط کارم غیبت میکنم...در مورد موزیکی که شبها پس زمینه خانه گرمم است...

اما خب همه ی جزئیات زندگی باب دل وامانده ما که پیش نمیرود...زندگی ام ملغمه ایست از کار و کار و کار و بی خوابی و بی خوابی و بی خوابی و درس های تلنبار شده و پروپوزالی که پنجاه هزارتا ایراد از آن گرفته شده.وسط این ملغمه مریض کد ترومایی داشتیم که وسط کشیک من بی نوا اکسپایر شد و داستان های بعدش...

زندگی ام وسط زنگ های وقت و بی وقت بیماران بی ملاحظه و هدیه ای که بیمار عزیزم از زاهدان برایم فرستاد و دو ستاره ی طلایی روی جفت شانه هایم نشاند خلاصه شده...بیماری که گفت من توی فلان بازارچه،غرفه هشتم میوه میفروشم و گفت هرکاری از دستش بر بیاید برایم انجام میدهد و من با خنده تشکر کردم...یا مریضی که داد زد و داد زدم...که بی احترامی کرد و با غیض رفتم...زندگی ام غرق شده وسط کرونایی که اوج می‌گیرد و بستری شدن مریض های ما را سخت میکند و دوندگی ما برای جور کردن تخت خالی را ده برابر میکند...

اما خب کم و بیش عمل میکنیم و جان دوباره میگیریم...عمل مستقل برای من مدیتیشن است...راه جان در بردن...

راستش انقدر غرقم وسط کار که وقت فکر کردن به هیچ چیز را ندارم...فقط دست و پا میزنم خفه نشوم...

۱۴ بهمن ۰۰ ، ۰۹:۳۹
life around me

دو هفته ی گذشته آفتاب به پوستم نخورد...دو هفته تمام بیمارستان بودم و جمعا ۴-۵شب آمدم خانه حمام کرده نکرده خوابیدم و سپیده ی سحر نزده برگشتم بیمارستان...رزیدنتی سال دو کابوسی بود که پرتش کردند توی دامن مان...حالا مسئولیت های سال بالا بودن به دوندگی های سال پایین بودن اضافه شده و منیج کردن این حجم از کار و بدبختی از توان مان خارج شده...حالا باید درس خواند و کنفرانس داد...حالا اساتید موقع درس پرسیدن دسته جمعی گوشه ی رینگ مشت بارانت می‌کنند...حالا همه چیز جدی شده و باید از عمل جراحی که انجام دادی با دلایل علمی دفاع کنی و جواب پس بدهی...

امروز را زودتر آف شدم برای آماده کردن کنفرانسی که ناجوانمردانه توی پاچه ام فرو‌کردند...از بیمارستان که زدم بیرون نارنجی دیدم ‌و‌ زرد...خزیدم توی فروشگاه و از سبزی خوردن گرفته تا گلدان گل پتوس و تنگ بلوری خرید‌ کردم و به بدبختی زدم شان زیر بغل و تا دم خانه کشان کشان آمدم...خانه ...این مهربان عزیزم که چه دلتنگش هستم و صد حیف که اجازه ی پیشش ماندن را ندارم...

امروز را خانه ماندم و درس خواندم و پاورپوینت درست کردم و هر نیم ساعت گلدان ها را آبپاشی کردم و ظرف و لباس شستم و با خودم فکر کردم که چقدر زن خانه بودن شغل کم دردسری ست...

۱۸ آذر ۰۰ ، ۲۲:۱۰
life around me

          

به طرز ناجوانمردانه ای سرماخورده ام...سادات و تمام انسان های زنده ی جهان هستی اصرار دارند که کروناست اما خب من فرق کرونا و سرماخوردگی را بعد از دوسال شنا کردن وسط دریای ویروسش و یک بار ابتلای به آن میفهمم...

هوای تهران اگر از قسمت آلودگی اش بگذریم عجیب دلچسب و مناسب پیاده روی شده و ته رنگ زرد و نارنجی که پاشیده توی فضا هم مزید برعلت است...یک روز را به زور دعوا مرخصی گرفته ام و تازه معنی هوای پاییز را  میفهمم...قبل از آن فقط دویدن تا بیمارستان وسط تاریکی قبل از طلوع و حبس شدن توی چهاردیواری تاریک و بعد برگشتن به خانه بعد از دو روز وسط تاریکی شب بود...خیلی خسته ام...بیشتر از هرچیز خستگی روحی ناشی از زندگی نکردن...ناشی از فقط کار و کار و کار...دلم میخواست هفته ای دو سه ساعت برای خودم بود...برای کتابی خواندن,فیلمی دیدن و یا حتی بافتنی بافتن و اصلا نه,چند قدمی راه رفتن و یا مثلا روی مبل دراز کشیدن و سقف را تماشا کردن...

علی الحساب هیچ کدام اینها نیست اما پسرک اینجاست و از من مراقبت میکند...برایم گلدان های بیشتر آورده و با اصرار سادات قورمه سبزی بار گذاشته که عطرش تمام خانه را پر کرده...بااینکه گرمای خانه برایش زیادی است اما بخاطر من شعله بخاری را بیشتر میکند و آشپزخانه ام را برق می اندازد و برای پیدا کردن ریسه لامپ برای تزیین کتابخانه ام کلی راه را پیاده می رود...

دیروز رزیدنت سال پایینم پیام داده خانم دکتر انشالله زودتر خوب شوی...تشکر کردم و خوشحالم انقدر آدم بدی نبودم که برای آرزوی مرگ کند...

فین فینم را بالا میکشم و به پروپوزالی که انقدر پشت گوشش انداختم تا بالاخره استاد گوشم را پیچاند فکر میکنم و اینکه هرچه زودتر تکمیلش کنم بلکه دست از سر کچلم(چون واقعا کچل هستم) بردارد...دلم به جای پروپوزال نوشتن درس خواندن میخواهد...اینکه نسبت به رشته ام کانسپت داشته باشم...نظر بدهم و رویم حساب کنند...هوف پسر بیست و چهار ساعت شبانه روز برای کارهایی که لازم است انجام بدهم خیلی کم است...و خب حداقل تا دو سال آینده برنامه همین است و همین...پس گود لاک گلی خانم که آش دستپخت خودت است!

۲۱ آبان ۰۰ ، ۱۱:۵۶
life around me

صبح به غایت زیبایی را شروع کرده ام که کشیک روز جمعه را میشورد میبرد...اصلا راستش را بخواهی کشیک های جمعه را دوست دارم از این جهت که مورنینگ کله سحری در کار نیست و ساعت هفت صبح با آرامش از خواب بیدار میشوم،آرایشی میکنم و با خیال راحت تا بیمارستان شلنگ تخته می اندازم...چشمهام که باز شد صدای شر شر باران بود...و خیابانی که انگار ته رنگ زرد و نارنجی خورده باشد...کلاه بارانی ام را کشیده بودم بالا و به آدم هایی فکر میکردم که در این لحظه لای پتوی گرمی قیلوله می‌کنند و یک ساعت بعد لیوان چای به دست پشت پنجره می ایستند و پاییز را تنفس می‌کنند....من اما سهم کوچکم از صبح زیبای پاییزی را برداشته بودم و شاکر و راضی به سمت بیمارستان و تنش و کشیک و بددهنی حرکت میکردم...به سمت جایی که دوستش دارم و دوستش ندارم...

۱۴ آبان ۰۰ ، ۰۸:۱۲
life around me

سال دو‌‌ شدیم...جمله کوتاه بود و کمرشکن...دوست ندارم بنویسم فلان و بهمان بر ما گذشت ،نه اینکه فلان و بهمان نگذشته باشه که گذشته،صرفا از این جهت که از حوصله ام خارجه...فعلا دوست دارم به این امیدوارم باشم که سال یک ها زودتر راه بیفتند و مسئولیت ها زودتر به Level بعدی منتقل شوند بلکه ما درسی بخوانیم و استراحتی کنیم...

 

پست کشیکم...نشسته ام روی چهارپایه اتاق ۲ و اساتید درحال عمل تعویض مفصل هستند...دریل روی استخوان خرت خرت میکند و من بدخواب میشوم...در این لحظه دلتنگ خانه ی کوچکم هستم...دلتنگ شلوارک راحتی پوشیدن و با صدای پادکست آشپزی کردن و قهوه خوردن...چقدر از این زندگی دورم...چقدر زندگی سختی را انتخاب کرده ام اما تمام سختی اش با یک عمل دیستال رادیوس یا کونچر تیبیا دود میشود و هوا میرود...شده پست کشیک،تن آش و لاش خودم را نیمه شب کشانده باشم وسط خیابان و باز خندیده باشم که دلم از عملی که انجام داده ام خنک است و هیچ غول خستگی نمیتوانسته زمینم بزند...

صدایم می‌کنند...باید مریض بعدی را بگیرم اتاق یک و به رزیدنت بیهوشی معرفی کنم...باید بدوم...مثل همیشه...

۰۵ آبان ۰۰ ، ۱۰:۱۰
life around me

امروز کشیکم،دیروز هم کشیک تک نفره بودم،پریروز پست کشیک ساعت یازده شب آف شدم‌ و روز قبلش کشیک بودم...این سیر عجیب و غریب را میشود تا بیست و سه روز قبل ؛ و شروع مهرماه ادامه داد...نشسته ام کف انباری اتاق عمل_محل خواب های دزدکی رزیدنت های ارتو_و چُرت میزنم...رزیدنت های سال بالای کشیک رفته اند سر عمل پلاتو و من آبسه ی پای دیابتی را بردم اتاق بغلی،کارم تمام شد و ولو شده ام کف انباری سبزی که حتی خواب های کوتاه زمستانی روی کف سرد استخوان سوزش هم به دل آدم میچسبد...

رزیدنتی کم کم با آمدن سال یکی های جدید به دوران جذابی می‌رسد...یعنی بالاخره ما هم وقت نشستن توی کشیک پیدا میکنیم؟وقت درس خواندن و کانسپت پیدا کردن؟

هوووف...زندگی سختی را انتخاب کرده ام پسر...زندگی که دیدن روز بیرون بیمارستان را برایمان رویا کرده...زندگی که شیرینی خواب های ده دقیقه ای وسط روز را هزار برابر کرده...

از این کف سبزی که رویش لش کرده ام دلم برای خانه و مادرم تنگ است...برای اتاقی که حالا هیچ شباهتی به خانه  چندسال قبلم که با وسواس تمام حتی برگ های گلدان هایش را تمیز میکردم ندارد...برای برادری که دیگر نیست و من حتی وقت دلتنگ شدن برایش ندارم...برای حفره ای که توی قلبم با رفتنش برای همیشه ایجاد شد...

۲۳ مهر ۰۰ ، ۱۱:۴۵
life around me

خسته و گرسنه دراز کشیدم توی سیاهی تخت خواب...تلفنم زنگ خورد...پرسید بیام دنبالت بریم غروب خورشید رو تماشا کنیم؟...غلتیدم و گفتم خیلی خسته ام...اما میام...نیم ساعت بعد تو ارتفاع،چیپس های فلفلی را با ماست موسیر میخوردیم و محو زیبایی غروب بودیم...ماه شب چهارده بعد از غروب خورشید ظاهر شد و الله الله از این همه زیبایی...گفتم شنیدی میگن دیوانه ها اگه به ماه نگاه کنن دیوانه تر میشن؟

و توی دلم گفتم چقدر خوبه که هستی...که غروب خورشید رو نشونم میدی و برای دیدن ماه شب چهارده اینهمه ترافیک رو طاقت میاری...گفتم چقدر خوبه که دیوانه ای...که دیوانه ام...

۲۹ شهریور ۰۰ ، ۲۱:۴۲
life around me

برای عمل جراحی کودکی که به سن قانونی نرسیده اجازه ی مادر قابل قبول نیست و ما باید برای موارد تک والد یا مواردی که پدر به خودش زحمت امدن به بیمارستان و رضایت عمل دادن نمیده روی کاغذ بنویسیم رضایت مادر قابل قبول است تا پرونده تشکیل شود...و البته که در اسلام زن بزرگ است و دارای احترام!!

۲۳ شهریور ۰۰ ، ۲۰:۴۴
life around me

کم کم استارت کارهای پایان نامه را با استاد میزنیم و با خودم فکر میکنم پسر این عمر لعنتی چقدر ناجوانمردانه میگذرد...بی هیچ برداشت و حاصلی حداقل از نظر من...

بطالت کلمه ی مناسبی برای این روزهای زندگی ام است...دو ماه روتیشن راحت داشتم که میشد هزار و یک کاری را انجام دهم که دوباره با برگشت به بیمارستان قبلی تبدیل به رویا میشوند اما تنها کاری که انجام دادم گردش بود و کمی درس خواندن و زیاد_خیلی زیاد_بالا و پایین کردن اینستاگرام...ولی راستش زیاد یاد گرفتم...از استاد عزیزی که تا همیشه ارادتمند روح بزرگش خواهم ماند...

ایستاده ام دم یکی از بیمارستانهای  خصوصی لوکس پایتخت که نگهبان های فُکُل کراواتی دارد و منتظرم استاد پایان نامه ام برسد و برای عملی آماده شویم که موضوع پایان نامه ام است...استاد هرشب بلااستثنا پیام داده دختر پنجشنبه دیر نکنی و من هرشب جواب داده ام چشم...راستش دلم،این دل لامصب خیال پردازم به آینده خوش است همچنان...طفلی...

۰۴ شهریور ۰۰ ، ۰۹:۵۷
life around me

بالاخره فرایند درست کردن اُلویه تمام شد و ظرف های غذا را گذاشتم یخچال،فلاسک‌ و وسایل مورد نیاز را جدا کردم و‌ظرف های داخل سینک را شستم و با کمردرد نشستم روی تخت...امروز آنکال بودم و هی بخاطر مریض های چرت مجبور شدم خداتومن پول را بریزم توی جیب اسنپ و بروم بیمارستان و برگردم...در این مواقع از تمام آدمهایی که تصادف میکنند یا زمین میخورند متنفر میشوم،حالا شما بیا و بگو طرف که بی تقصیر است اما بخش بی منطق مغزم دوست دارد متنفر باشد و من به حال خودش رهایش میکنم...

فردا را قرار است در دل طبیعت شب کنیم...دور از شلوغی کثیف تهران که زنده ماندن بین سیاهی دودها و صدای کر کننده ی بوق ها و ویروسی که توی دهان مان شیرجه میرود هر روز سخت تر میشود ...ناهار را من میبرم و صبحانه را بچه ها و هله هوله را هر که هرچه داشت...

هله هوله...این روزها زیاد خرید میکنم...به ازای هر درد و غم جدید یک صفر از حساب بانکی ام میکشم بیرون...طالبان هزاره های بی گناه را قتل عام میکند و من توی سبد خریدم چندتا چیپس نمکی اضافه میکنم...واکسن نمیخرند و آدمها می میرند و من از نگرانی سلامت خانواده ای که برایم مانده نان جو میخرم و توی یخچال ذخیره میکنم...زورم به سر بالا کشیدن اجاره خانه ها نمیرسد،هندوانه ی بزرگتری را سوا میکنم...کابینت ها و‌یخچالم پر شده از خوراکی هایی که اگر الان شروع کنم به خوردن شان،بعد از اتمام جنگی که انتظارش را میکشیم تمام می شوند...گاهی فکر میکنم ذخیره خوراکی خانه من از جیره ذخیره شده در سوله های این کشور بیشتر است...این کشور عزیزِ فقیرِ تیپا خورده ی رویا مُرده ی تنها و ولنگار رها شده ی طفلکی ام... 

این روزها بیشتر از قبل این شعر «گروس عبدالملکیان» را با خودم زمزمه میکنم:

"شب است

و چهره ام

بیشتر به جنگ رفته است تا به مادرم

شب است

و آنکه تاریکی را با هزار میخ

به آسمان کوبیده

انتقام چه چیز را از ما می گیرد؟"

 

۲۲ مرداد ۰۰ ، ۰۰:۳۰
life around me

اینکه صبح بدون گذاشتن آلارم گوشی،هرساعتی که ماتحت فراخت عشقش کشید از خواب بیدار شوی و به این فکر کنی که روزت را با چه صبحانه ای شروع کرده و برای ناهار چه غذایی درست کنی که هیجان انگیزتر باشد در واقع تو تمام آپشن های خوشبختی را داری...

من امروز یک دختر خفن خوشبختم که خوشبختی ام با برنامه ی امشب و دیدن فیلم با یکی از اینترن هایی که حالا به دوستم تبدیل شده در فضای باز تکمیل میشود...

آقا خوشبختی نصیب همه

آزادی نصیب همه

ما که بخیل نیستیم!

۰۸ مرداد ۰۰ ، ۰۸:۲۳
life around me

دیشب تا دیروقت اتاق عمل بودیم و دوازده شب جلوی در خانه ام از اسنپ پیاده شدم و دوش نگرفته از خوب بیهوش شدم.آنهمه خستگی ارزشش را داشت وقتی جمعه ی آفی در انتظارت باشد که حق داشته باشی چشم های خسته ات را توی تخت خواب خودت و هرساعتی که دلت خواست باز کنی.بماند که همین یک روز آفی هم بالاخره سال بالایی پیدا شد که به بهانه ای مجبورم کند قدّ چند ساعت برگردم بیمارستان اما بازهم گله ای ندارم...که امروز را با املت شروع کردم و با میوه هایی که سر راهم خریدم و با دمپختکی که همین الان دارد روی اجاق گاز دم میکشد...

صبح بعد مدتها افتادم به جان خانه.جارو زدم و سابیدم و بعد نشستم روی مبل و با تحسین به اطراف نگاه کردم و هندوانه ی خنک خوردم و ته مانده ی بستنی که دو ماه قبل خریده بودم را...امروز را جایی نمیروم...امروز را خانه میمانم و پادکست گوش میکنم و برنامه ی درس خواندن میریزم و روپوش های بیمارستانم را اتو میزنم و روی گلدانهایم آب میپاشم...میخواهم یک امروز را مثل آدمیزاد زندگی کنم...

۰۱ مرداد ۰۰ ، ۱۴:۵۶
life around me

صدای "دینگ" پیامک موبایلم بود و استادم که تبریک گفته بود.در جوابش نوشتم "حالا تا نتایج بیاد ببینیم مبارک هست یا نه" و در جوابم نوشته بود"کمر رزیدنتی شکست"...امروز امتحان ارتقای رزیدنتی بود.ارتقا از یک level به level بالاتر....نُه ماه سخت و عجیب را گذراندم.نُه ماهی که هر روزش به خودم گفتم چه پوستِ کُلُفتی داری دختر!...چه جان سگی داری دختر!!

نُه ماهی که کم خوردیم،کم خوابیدیم و زیاد دویدیم...نُه ماهی که محیط و‌ شرایط و فشار سال بالاها مجبورمان کرد به کارهایی که دوست نداشتیم.به اینکه برای گرفتم اوکی عمل دست به هرکاری بزنیم از دادن نمونه ادرار به جای بیماری که ادرار نداشت تا گدایی سیگار برای رزیدنت رشته ای که باید به ما اوکی عمل میداد...شما و منِ نُه ماه قبل، از پزشکی فقط کلمه ای شنیده ایم...دوران رزیدنتی اما روی عجیبی از فرایند پزشک شدن را به من نشان داد و با سختی های عجیبی آشنایم کرد که از حوصله ی نوشتنم خارج است.باید یک روزی بنشینیم دور میز یکی از کافه های تهران و من تا خود شب قصه تعریف کنم و شما هاج و واج از تعجب با صداهای نامفهومی که از حنجره بیرون میدهید زُل بزنید توی چشمهام...

نُه ماه سختی بود و این سختی قصد تمام شدن ندارد...نُه ماهی که دنیا برای همیشه یک برادر به من بدهکار شد که از یادآوری گرمی نفس هاش وقتی بغلش میکردم،وسط کشیک،سر عمل،حین خواب یا درحال حرف زدم زدن با پرستار بخش اشکهام میریزد و توی قفسه سینه ام تیر میکشد...

امروز کشیک نیستم و از امتحان برگشتنی رفتم خرید گل و میوه و شیرینی و دراز کشیده ام وسط خانه ای که دوستش دارم ولی معلوم نیست از پس اجاره سال بعدش بر بریایم یا نه.هوا گرم است و من قدر باد کولرآبی خانه ام را میدانم.قدر هر قاچ میوه ای که میخورم،هر نفسی که میکشم،هر هزارتومنی که ته کیف پول پاره ام دارم...همین است.سختی زیاد آدم را قدر دان میکند و بی توقع!

۱۸ تیر ۰۰ ، ۱۳:۳۶
life around me

هفته ی سختی را تمام کردم.هفته ی هر روز کشیک بودن یا پست کشیک دیروقت شب آف شدن و دوباره کشیک فردا...هفته ای که چیف با دلیل و بی دلیل جریمه ام کرد و من در جوابش نه عصبانی بودم و نه ناراحت.هیچ حسی نداشتم...طی این چندماه سِر شده ام از اتفاقات غیرمتتظره...میگفتم،هفته ی سختی بود و پرکار و پر از خستگی اما همین که برای اولین بار روز تعطیلی را نه کشیک بودم و نه پست کشیک برای هزارسال خوشبختی ام کافیست...هرچند هر دو روز را به بهانه هایی کشاندنم بیمارستان اما همینکه کشیک نبودم خودش دنیایی خوشحالی است...

حالا نشسته ام روی مبل خانه ای که دوستش دارم و با من مهربان است.برنج زعفرانی دم میکشد و خورشت توی قابلمه قل قل میکند و من سالاد را پیش پیش درست کرده و سس زده ام و همزمان با صدای"شهره" دستی تکان میدهم و میرقصم....وسط هیاهوی قابلمه ها صدای رعد را شنیدم و بعد شُلُپ شُلُپ باران ناخوانده...پرده را زده ام کنار و تکان خوردن درخت های چنار کوچه را نگاه میکنم و‌برخورد دانه های باران با شاخه های اقاقی روی سردر دو خانه آنطرف تر را...همین حالا و درست در همین لحظه احساس خوشبختی میکنم اما حس و حالا فردایم را؟...به هزار عامل بستگی دارد...

دستی به کمر بزنم و بالاخره ساعت چهار بعد از ظهر ناهاری بخورم و درسی و اگر دل ظالم سال بالای دوستم راضی شود و روزی که کشیک نیست بالاخره دم شب رضایت به آف شدنش بدهد با دخترک شبهای این شهر غریب را بگردیم و بستنی بخوریم و دوباره شروع هفته ای سخت...

۲۴ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۶:۰۲
life around me

همین امروز کشیک صد ساعته ام را تحویل دادم و اسکرابی که پنج روز بی وقفه تنم بود و بوی گند چرک و عرقش خودم را حتی اذیت میکرد پرت کردم ته کوله پشتی ام و تن خسته ام را کشیدم توی خیابان...حال زندانی را داشتم که نه عفو خورده و نه کسی رضایت به آزادی اش داده؛مثل مرد حبسش را کشیده و حالا آزادی به تنش بیشتر میچسبد...عصر پرواز دارم.نشسته ام روبه روی چمدانم و‌ پادکست احسانو را کوش میکنم،اپیزود مصاحبه اش با حامد عسکری،از دقایق سی و‌ چندم که داستانک ارسالی از آلمان را میخواند و با خواندنش یک حس عجیبی توی دلم چنگ میزند...این جور مواقع میفهمم من چقدر اهل اینجا ماندنم.اهل خانه،محله،کودکی،خاطرات و آغوش مادرم.اهل رد شدن از خیابان مدرسه ی دبستانم و یادآوری خاطراتی که با ارغوان داشتیم و اهل صحبت کردن با زبانی که اولین بار از دهان مادرم شنیدم...الان که نیمه آماده برای رفتن به فرودگاهم و هر آن ممکن است کسی بیاید دنبالم و همراهی ام کند،قاعدتا وقت مناسبی برای فکر کردن به این چیزها نیست اما مدام توی ذهنم تکرار میکنم آدمها چطور از ساندویچی های چرک و کبابی های بوگندوی پایین شهر میگذرند و مثلا توی آلمانی،ترکیه ای،یا هر غربت دیگری زندگی میکنند؟

ظرف ها را شستم،روپوش های شسته ام را اتو زدم،گل ها را آب دادم،روی عکس برادرم دستمال کشیدم،چمدانم را بسته ام و‌منتظر دوستم نشسته ام...دوستم...چقدر زود اینجا برایم حس غریبگی اش را از دست داد و با آدمها ارتباط گرفتم و چقدر زود دوست داشتم و دوست داشته شدم...باز حداقل اینجا دم خانه ام کله پزی دارد که هر کشیک را به عشق پاچه و بناگوشش سر کنم و صاحبخانه ای داذم که هر چند روز یکبار نگران زنگ بزند و بپرسد زنده ای؟دیدم چند روز خانه نبود دلم شور افتاد خانم دکتر....

۰۶ فروردين ۰۰ ، ۱۶:۳۲
life around me

آخرین کشیک سال نود و نُه را تحویل دادم و صبح با تب و بدن درد بعد از واکسن کرونا و با دسته گلی که از پیرمرد گل فروش سر کوچه خریده بودم برگشتم به خانه...به این چهاردیواری که دوستش دارم...از رخوت و کاری نکردن بیزارم...صدای ابی پیچیده بود توی فضا و من در کنار قابلمه ای که بعد مدتها بار گذاشته بودم،ظرف های کثیف دو هفته ی اخیر را میشستم‌ و در مقابل بُغضی که هجوم خاطرات باعثش بود مقاومت میکردم ...

سال نود و نه را دوست ندارم سال سیاهی نام‌گذاری کنم...از زدن برچسب سیاه و سفید به روزها و هفته ها و سالها بیزارم...من سال نود و نه عزیزترینم را از دست دادم و برای همیشه حفره ای قدّ سالهای سال خاطره در قلبم حفر شد اما امسال بود که هزار تجربه ی شیرین را از سر گذراندم...امسال طرحی شدم...امسال تنها ی تنها کنج روستایی دور افتاده اما مهربان درمان کردم و لذت بردم و سختی های شیرینی چشیدم و اشک ریختم و جنگیدم...من امسال بود که به رویای همیشگی ام رسیدم و حالا در همین سالی که گذشت در جای درستی ایستاده ام انگار...جایی که آرزویش را داشتم و دودستی چسبیدمش...من در این سالی که گذشت با وجود داغ عزیز از دست رفته ام کشیک ایستادم و خندیدم و جز یک بار هیچ کس من را حتی غمگین ندید...استادم چند روز قبل گفت به نظرم دختر خیلی قوی هستی و من گفتم بله استاد،تلاش میکنم زمین نخورم...تلاش میکنم من قوی تر از غمها باشم...

من سیاه نپوشیدم...من با بیل و کلنگ به جان خاطرات نیفتادم...من امیدم به این زندگی بیش از ناامیدی ام از مرگ عزیزانم است...من منتظر فردا و سال بعد و روزهایی که نیامده اند میمانم و حالا حق این را دارم که راست و‌پوست کنده از آدمهایی که از ماندن وسط مرداب غم و غصه و خودآزاری لذت میبرند بیزار‌باشم...

۲۸ اسفند ۹۹ ، ۱۴:۰۱
life around me

درمانگاه فوق تخصصی شانه بود و تند تند مریض میدیدیم...بیمار من پسرک هفت ساله ی شمالی بود که وقتی پرسیدم چندسالته پشت پدرش قایم شد و من زدم روی شکم قلمبه اش که خجالت میکشی مرد گنده؟و خندیدیم...

کیس را به استاد معرفی کردم...پسر هفت ساله حاصل زایمان طبیعی با سابقه ی آسیب زایمانی شبکه براکیال که در معاینه فلان و فلان نکته را دارد و در حال حاضر بیشترین شکایتش از محدودیت ابداکشن و فوروارد فلکشن شانه است...استاد معاینه کرد و به پدر گفت بیشتر از محدودیت کدوم حرکت شانه شکایت دارید و انتظارتون از نتیجه عمل چیه؟

پدر گفت اینکه ابوالفضل خوب بشه...استاد گفت خوب بشه یعنی چی؟

گفت یعنی بتونه شنا کنه،«بتونه با من با من بیاد دریا ماهی گیری...»

به استاد نگاه کردم‌و گفت چه توصیف قشنگی...لبخند زدیم...هرچند هیچ عمل جراحی نخواهد‌ توانست توانایی شنا کردن را به ابوالفضل برگردونه...

۲۴ اسفند ۹۹ ، ۰۸:۰۲
life around me

درمانگاه سه شنبه ها به روال هرهفته شلوغ بود و اصطلاحا"خر تو خر" و من از صبح سر حرف سال بالا کمی دلخور و عصبانی بودم که خب به هیچ جای هیچ کسی نبود البته ...تند تند مریض میدیدم و حس و حالش هم نبود...تلفن زنگ خورد...شوک بود و خبر بد و اشکهایی که سرازیر بود...دنبال بلیط پروازی بودم که وجود خارجی نداشت...همه جا سیاه بود...چهره ی گوگولی بچه هایی که چند دقیقه قبل ویزیت کرده بودم حالا هیولانما به نظر میرسید.با دندان های زشت از گوشه ی لب بیرون زده...استاد را اما همچنان دوستش داشتم...مثل هر روز اتاق عمل خودش که به دستم مستقلا عمل میداد...گفت برو...رفتم و وسط سیاهی دنیا قدم گذاشتم...خانه ام از کدام طرف بود؟نمیدانستم...انتهای خیابان جلوی بیمارستان به کدام جهنمی ختم میشد؟نمیدانستم...گیج و سردرگم با صورتی خیس بی هدف شماره های غریبه ای را میگرفتم و از خودم انگار میپرسیدم حالا چه غلطی بکنم؟

فرشته ی نجات رسید و من خودم را روی صندلی اول ردیف دوم،لب شیشه ی هواپیما پیدا کردم...ساختمان ها کوچکتر شدند،زمین های کشاورزی اندازه ی تکه لواشکی دیده میشدند اما از انهمه زیبایی فقط سیاهی اش را یادم است و مه ناامیدی و اشک هایی که میریختم...ابرهایی که بیست سانتی متر انطرف تر،پشت شیشه برایم دست تکان میدادند من را یاد سپیدی پنبه یا موی مادربزرگ پیرم نمی انداخت...کفن های سفیدی بودن که قرار بود عزیزی را بپوشانند...همه جا خاکستری بود و من اشک میریختم...قصه ی دراز سیاهی را بیش از این کش نمیدهم اما دوست عزیزم،دنیا با یک برادر کمتر جایی برای زندگی نیست...آخ...

 

سه شنبه ی نحس پنجم اسفندماه نود و نُه!

۰۷ اسفند ۹۹ ، ۱۰:۲۰
life around me

حالا

کجای جهان هستی؟

کسی انقدر دوستت دارد

که از جهان نترسی؟

 

~شمس لنگرودی

 

۲۶ بهمن ۹۹ ، ۱۱:۳۷
life around me

جدی جدی انگار چهار ماه گذشت از این مسیر عجیبی که برای رسیدن بهش یک دنیا صبوری کردم و این معشوق؟کله شق و‌نامهربان و چغر!

خودم رو در این روزهای سخت با چنگ و دندون گرفتم و میکشم...با یک دست خودم رو گرفتم و با اون یکی دست؟بازهم خودم رو...که نیفتم،که سر پا بمونم...

روزهای قشنگ و تجربه های جذابی که قلبم رو مچاله کنن هم زیاد داشتم...تجربه ی اولین روز اتاق عمل و‌سبزی مطلقی که من هم بخشی ازش بودم...تجربه ی اولین دست شستن و اولین عمل...اولین بار لمس خرچ خرچ دریل روی استخوان مریض...اولین پیچی که فیکس کردم...اولین تاندونی که دوختم و اولین عمل CTS...خدای من...یک‌روزی گفته بودم "آه ارتو مای فاکین لاو،ای زیبای جذاب اما بی رحم ،بی رحم..."و الان میگم اوهوم...توضیحش همینه...

دلم ولی یه کوچولو،یه ذره زندگی عادی میخواد...یه بعد از ظهر خونه بودن و چای داغ خوردن،یه دل سیر معاشرت با آدمها،یه قدم زدن آروم پشت ویترین مغازه ها...یه دل سیر اینجا نوشتن...

 

۲۰ بهمن ۹۹ ، ۱۱:۰۳
life around me

توی درمانگاه نشستم...همهمه ست...شلوغی...آدمها...بیماری...بی پولی...رنج راه...جنوب تا شمال و شرق به غرب...امروز کشیک اورژانسم...میدان جنگی که گاهی دوستش دارم و گاهی دلم میخواد راه فراری ازش پیدا کنم...از چهل ساعت دویدن و بیداری...از فحش شنیدن و اعصاب خوردی...از PMS و گریه کردن در مسیر بیمارستان تا خونه...خونه...تخت خواب و بخاری روشن_این حسرت های زندگی_...زندگی...کاری که این روزها وقتش را ندارم...این روزها زندگی نمیکنم...تلاش میکنم زنده بمونم...

۲۰ دی ۹۹ ، ۰۹:۴۸
life around me

شرایط کاری هر روز سخت تر و سخت تر میشود و زندگی شخصی که برای خودم داشتم هر روز کوچکتر و‌محوتر...حالا فول تایم در اختیار بیمارستانیم و رزیدنت های سال بالایی که دین و انصاف و مروت ندارند...حالا هر روز دو برابر روز قبل میدویم و دوبرابر فحش میخوریم...هر روز کمر همت میبندیم‌ و‌کفش آهنی به پا میکنیم و از ۴:۳۰صبح تا فردا شبش بی وقفه میدویم...کم غذا میخوریم...کم‌ میخندیم...کم معاشرت میکنیم...ولی شکر خدا به قدر کافی استرس میکشیم...

دلم برای همین روزهای سخت تالاپ تالاپ میزند...برای همین جایی که باید باشم...برای اتاق عملی که هنوز اجازه ی رسمی ورودش را پیدا نکرده ایم و برای شنیدن نظر اساتید دل توی دل نداریم...

از زندگی عجیب این روزهایم خیلی چیزها یاد گرفته ام...مثلا  اینکه در بحران زنده بمانم...در بحران خرید کنم...در بحران خوش بگذرانم...و حتی شده بعد از چهل ساعت دوندگی و بی خوابی مطلق،برای بیرون رفتن و شام را با دوستی خوردن شال و کلاه کنم...مثلا اینکه معاشرت با هیچ دختری را رد نکنم که وسط این محیط ایزوله ی مردانه نیاز به دیدن زیبایی دارم،به دیدن انگشتان لاک زده و لب های ماتیک کشیده ی زیر ماسک...

۰۴ دی ۹۹ ، ۱۲:۱۶
life around me

صبح با هوس آش رشته از خواب بیدار شدم و قبل ترش سر پیامی که روی صفحه ی موبایلم دیدم با بچه های کانال گفته و‌ خندیده بودیم...

دوشی گرفتم و پاکت سبزی که همین دو روز قبل پاک کرده‌ و خورد کرده و گذاشته بودم فریزر را برداشتم و بسم الله گفتم...قابلمه که میجوشید یاد کتاب مغازه ی خودکشی افتادم و مرلین که بوسه های مرگبار داشت...و به این ویروس جاری در نفس هام فکر میکردم و اینکه الان به درد فروش مرگ‌ میخورم و با خودم بلند بلند میخندیدم...

چند صفحه ای درس و شال و‌کلاه و قدمی در پارکی که به تازگی کشفش کردم و قرص جوشانی و تماس تصویری با خانواده و همین...زندگی این چند روزم خلاصه شده در همین ها که نوشتم و البته تنگی نفسی که کم کم اعصاب خورد کن شده...دلم برای بیمارستان و سگ دویی تنگ شده...برای حمالی و‌ شنیدن حرف زور...

۰۷ آذر ۹۹ ، ۲۰:۴۰
life around me

این روزهای زندگی جدیدم را با طعم قرص های ویتامین میگذرانم و با کرونایی که بالاخره منتظرش بودم خوب یا بد سر میکنم....این روزهای تنهایی در محیط درس و‌ کار و خانه...گفتم خانه؟حالا آلونکی دارم‌ که تن خسته ی بعد از کشیکم را به شوقش از کف خیابان ها جمع کنم و مسیر را به جای چهره ای درهم،با پس زمینه ی موزیک های شاد دهه ی شصت طی کنم...حالا تخت خوابی دارم که بدن دردم را وسط پتوی نرمش بپیچم و برای دستی که نیست تا دمنوشی به دستم بدهد دلتنگ نباشم...

این روزهای زندگی جدیدم همان نقطه ایست که سالها منتظرش بودم... و این کار را سخت میکند و اجازه ی غر زدن از سختی ها را نمیدهد...اجازه ی به غلط کردم افتادن...کار این روزهایم دویدن است بی داشتن وقت سیر مسیر...دیروز اما وسط دویدن هایم ایستادم و از یاکریم هایی که کف خیابان خلوت صبح مشغول گفت و‌گو‌ بودند عکس گرفتم،لبخند زدم و دوباره دویدن را شروع کردم...

من این روزها تجربه میکنم...هزار و‌ یک اولین تلخ و‌ شیرین را...و درست همین حالا باید از جا بلند شوم و پختن سوپ بدون داشتن حس بویایی و چشایی را امتحان کنم...

 

۰۱ آذر ۹۹ ، ۱۷:۵۶
life around me

دوره ی رزیدنتی را در رشته ای که دوستش دارم شروع کرده ام...هر احظه اش برایم یک «اولین» جذاب توی آستین دارد این بد پدرِ بی دینِ بی ناموس!

اتمسفر اطرافم‌ منفی نیست ولی روی مثبت ماندنش هم قسم‌ نمیخورم...مثلا همین دیشب اتفاقی فهمیدم رزیدنت سال بالایی که در ظاهر  همیشه خوب بود یک زیرآب اساسی از من زده و کوتاهی خودش را بی این‌که روح‌من خبر داشته باشه گردنم انداخته...ناز شستش!

اولین کشیک رزیدنتی،اولین بار کشیدن مایع مفصل،اولین باری که بدون مقاومت پانسمان زخم های متعفن و بدبوی دیابتی را عوض کردم و غر نزدم و برخلاف دوران اینترنی حالم بد نشد،اولین باری که چیف زنگ زد و گفت استاد فلانی گفتن بهت بگم بیا سر عمل و من تمام مسیر را تا اتاق عمل از فرط هیجان و خوشحالی دویدم و...و...و...

چیف آیین ورود به اتاق عمل را سر حوصله توضیح میداد...قبل ترش هم مثل برادری بزرگتر لطف بزرگی در حقم کرده بود...سر این عمل گرچه من هیچ کاره بودم اما با اتاق عمل های دوران اینترنی تفاوت داشت...باید زور میزدم و پای سنگین مریض را نگه میداشتم،باید دست میکردم توی حفره ی بدن مریض و چربی ها را میکندم و میریختم بیرون و با آب مقطر شست و شو‌ میدادم.باید وقتی استاد به سختی اندام مریض را نگه داشته بود بخیه میزدم...ثانیه ثانیهاش برایم‌ جذاب بود و مدام در گوش خودم میگفتم«ببین گلی،تو الان یکی از خودشونی!»

۱۲ آبان ۹۹ ، ۱۴:۴۴
life around me

دیشب حرکت کردیم و به زودی میرسیم...پسرها تند رانندگی نمیکردن که به قول خودشون خوش خوشان بریم حالا که عجله ای نداریم...سگ سرمایی بود توی راه و من کم طاقت اما همین که صبح بیدار شدم و چشمم به بزرگترین طلوع دنیا که از این سر تا اون سر جاده کشیده شده بود افتاد گفتم آخیش و سختی راه فراموشم شد...

 

دام برای هر اونچه که پشت سر گذاشتم شون تنگه ...

۲۹ مهر ۹۹ ، ۰۹:۱۹
life around me