چهارم شهریورماه هزاروچهارصد
کم کم استارت کارهای پایان نامه را با استاد میزنیم و با خودم فکر میکنم پسر این عمر لعنتی چقدر ناجوانمردانه میگذرد...بی هیچ برداشت و حاصلی حداقل از نظر من...
بطالت کلمه ی مناسبی برای این روزهای زندگی ام است...دو ماه روتیشن راحت داشتم که میشد هزار و یک کاری را انجام دهم که دوباره با برگشت به بیمارستان قبلی تبدیل به رویا میشوند اما تنها کاری که انجام دادم گردش بود و کمی درس خواندن و زیاد_خیلی زیاد_بالا و پایین کردن اینستاگرام...ولی راستش زیاد یاد گرفتم...از استاد عزیزی که تا همیشه ارادتمند روح بزرگش خواهم ماند...
ایستاده ام دم یکی از بیمارستانهای خصوصی لوکس پایتخت که نگهبان های فُکُل کراواتی دارد و منتظرم استاد پایان نامه ام برسد و برای عملی آماده شویم که موضوع پایان نامه ام است...استاد هرشب بلااستثنا پیام داده دختر پنجشنبه دیر نکنی و من هرشب جواب داده ام چشم...راستش دلم،این دل لامصب خیال پردازم به آینده خوش است همچنان...طفلی...