بیست و نهم شهریورماه هزار و چهارصد
دوشنبه, ۲۹ شهریور ۱۴۰۰، ۰۹:۴۲ ب.ظ
خسته و گرسنه دراز کشیدم توی سیاهی تخت خواب...تلفنم زنگ خورد...پرسید بیام دنبالت بریم غروب خورشید رو تماشا کنیم؟...غلتیدم و گفتم خیلی خسته ام...اما میام...نیم ساعت بعد تو ارتفاع،چیپس های فلفلی را با ماست موسیر میخوردیم و محو زیبایی غروب بودیم...ماه شب چهارده بعد از غروب خورشید ظاهر شد و الله الله از این همه زیبایی...گفتم شنیدی میگن دیوانه ها اگه به ماه نگاه کنن دیوانه تر میشن؟
و توی دلم گفتم چقدر خوبه که هستی...که غروب خورشید رو نشونم میدی و برای دیدن ماه شب چهارده اینهمه ترافیک رو طاقت میاری...گفتم چقدر خوبه که دیوانه ای...که دیوانه ام...
۰۰/۰۶/۲۹