گوشواره های گیلاس

گوشواره های گیلاس

پدر و مادرم نطفه ام را در بامداد یک روز پاییزی،زیر درخت گیلاس نوپایی بستند و نه ماه بعد،از آن نطفه دختری زاده شد با چشم هایی به طعم گیلاس،به رنگ تابستان و به عطر آفتاب.
رهگذر عزیز?بپا میان هیاهو و آشفتگی های ذهن تبدارم،قهوه ات سرد نشود!

................................
آدرس کوتاه شده برای بلاگفایی ها:
http://goo.gl/vFR4ly
................................
در اینستاگرام پیجی به این اسم و آدرس ندارم.

بیست و نهم بهمن ماه هزار و چهارصد

جمعه, ۲۹ بهمن ۱۴۰۰، ۰۳:۴۴ ب.ظ

                   

 

کووید دوباره بالا گرفته و اتاق عمل ما را خلوت کرده.نتیجه اینکه زودتر از بیمارستان آف میشویم و زمان آزاد بیشتری داریم.چند روز قبل دوستم حرفی زده بود که فکرم را درگیر کرد.گفت من متوجه شدم تو تا زنده هستی با این شغلی که انتخاب کردی درگیری و همیشه درس و کار زیادی خواهی داشت و گذشتن از باقی علایقت برای شغل و درس موقتی نیست پس باید با این طرز زندگی خودت را وفق بدهی و به کارهایی که دوست داری برسی...حرف منطقی بود...روز رویایی که بخوام هرکاری انجام بدهم هرگز نخواهد رسید...نتیجه اینکه دیروز بعد از اتمام اتاق عمل پیاده راه افتادم و تا خود انقلاب را پیاده روی کردم...مسیر زیادی بود اما کیف زیادی بردم...هوا سرد بود و من لای پالتوی گرمم گوله میشدم و موزیک گوش میکردم...

انقلاب...خیابانی که عاشقانه دوستش دارم...همیشه زنده است با دستفروش های جذابش که میتوانم ساعت ها به آنها خیره باشم و خسته نشوم...دیروز وسط کتابفروشی های هیجان انگیز میگشتم و دلم میخواست از هر کتابی که میبینم یکی بزنم زیر بغل...مثل همیشه برای خرید کتاب مشخصی رفته بودم اما کتابی را که حسم گفته بود خریدم...

به عادت همیشه ام صفحه ی اولش چند خطی نوشتم:

گلسا

بهمن هزار و چهارصد

تهران

سال دوم رزیدنتی

یک سال بعد از روزی که برادرم را برای همیشه از دست دادم.

۰۰/۱۱/۲۹
life around me