اول مردادماه هزار و چهارصد
دیشب تا دیروقت اتاق عمل بودیم و دوازده شب جلوی در خانه ام از اسنپ پیاده شدم و دوش نگرفته از خوب بیهوش شدم.آنهمه خستگی ارزشش را داشت وقتی جمعه ی آفی در انتظارت باشد که حق داشته باشی چشم های خسته ات را توی تخت خواب خودت و هرساعتی که دلت خواست باز کنی.بماند که همین یک روز آفی هم بالاخره سال بالایی پیدا شد که به بهانه ای مجبورم کند قدّ چند ساعت برگردم بیمارستان اما بازهم گله ای ندارم...که امروز را با املت شروع کردم و با میوه هایی که سر راهم خریدم و با دمپختکی که همین الان دارد روی اجاق گاز دم میکشد...
صبح بعد مدتها افتادم به جان خانه.جارو زدم و سابیدم و بعد نشستم روی مبل و با تحسین به اطراف نگاه کردم و هندوانه ی خنک خوردم و ته مانده ی بستنی که دو ماه قبل خریده بودم را...امروز را جایی نمیروم...امروز را خانه میمانم و پادکست گوش میکنم و برنامه ی درس خواندن میریزم و روپوش های بیمارستانم را اتو میزنم و روی گلدانهایم آب میپاشم...میخواهم یک امروز را مثل آدمیزاد زندگی کنم...