گوشواره های گیلاس

گوشواره های گیلاس

پدر و مادرم نطفه ام را در بامداد یک روز پاییزی،زیر درخت گیلاس نوپایی بستند و نه ماه بعد،از آن نطفه دختری زاده شد با چشم هایی به طعم گیلاس،به رنگ تابستان و به عطر آفتاب.
رهگذر عزیز?بپا میان هیاهو و آشفتگی های ذهن تبدارم،قهوه ات سرد نشود!

................................
آدرس کوتاه شده برای بلاگفایی ها:
http://goo.gl/vFR4ly
................................
در اینستاگرام پیجی به این اسم و آدرس ندارم.

۲ مطلب در اسفند ۱۴۰۲ ثبت شده است

امروز ششمین روز پیاپی بود که کشیکم و تقریبا هر روز حداقل یک عمل جراحی رو داشتم...امروز آخرین کشیک رزیدنتیم مصادف شد با آخرین روز سال هزار و چهارصد و دو...صبح که میرفتم بیمارستان بارون نرم و ملایمی میبارید...بجای شامِ خداحافظی،سال پایینای کشیک رو صبحونه مهمون کردم،آخرین عمل رو انجام دادم،به دونه دونه بخشهای بیمارستان که سال یکی بارها برای انجام مشاوره ارتوپدی رفته بودم برای بار آخر سر زدم و از سفره های هفت سین هرکدوم عکسی به یادگار گرفتم...با کسانی که چهارسال از عمرم رو در معاشرت شون گذروندم در حد توانم خداحافظی کردم،کمد پاویونم رو تحویل دادم،روپوش و اسکرابها و کراکس های اتاق عمل و پتوی مسافرتی که چهارسال روی همون تخت مشخص پاویون بود رو زدم زیر بغل و توی دلم گفتم خداحافظ...

و زیر بارونی که همچنان میبارید تا خونه قدم زدم...

هنوز بیمارستان بودم که دلم هوس سفره هفت سین چیدن کرد و بعد برگشتنم یک سفره ی کوچک و جمع و جور چیدم که دوستش دارم...خونه رو سر و سامون دادم و نشستم به گوش کردن موزیک های شاد دهه شصت و هفتاد...

 

سال خوبی رو برای همه آرزو میکنم...سالی که توش دلهامون آروم باشه...دلهای همه مون...

من سال سرنوشت سازی در پیش دارم...برای منم دعا کنید🌱

۲۹ اسفند ۰۲ ، ۱۷:۵۹
life around me

We become what we think about

من نمیگم آدم موفقی ام،که اگر بودم الان زندگیم استیبل تر میبود،لنگ یک قرون دو هزار حقوق ناچیز رزیدنتی نبودم،چهارتا کشور رو دیده بودم،کلی تجربه های بیشتر داشتم... اما حداقل خوب یا بد چیزی شدم که دلم میخواسته همیشه...

از هر زمان که توی زندگیم یادم میاد شبا قبل خواب خودمو تو موقعیت دلخواه چند سال بعد تصور میکردم و دروغ نیست که به همه ی اون موقعیت ها رسیدم...من لحظه خبر قبولی پزشکی و قبولی رزیدنتی و ری اکشنمو قبلا تصور کرده بودم،رتبه شدنم توی پره انترنی...من از چند سال قبل تصور کرده بودم این دانشگاه ارتوپدی میخونم و خودمو توی قاب عکسی که فلان استاد حضور داره و منم یه تیکه ی اون قاب هستم دیده بودم...من چندین سال قبل تصور کرده بودم تنها رزیدنت دختر دانشگاهم و توی یه جشنی صدام میکنن بالا و بهم جایزه میدن درحالی که پسرا برام دست میزنن...و وقتی فکر میکنم فردا تو جشن تجلیل از رزیدنتهای برتر بیمارستان این رویاپردازی چند سال قبلم عملی میشه بغضم میگیره...

خودتون رو تو جایی که میخواید تصور کنید و براش تلاش کنید...زندگی خیلی ارزشمنده بچه ها،اینو استادم حین عمل و در واکنش به حرف یکی از پرسنل که گفته بود«والا مگه این زندگی چه ارزشی داره که...»گفته بود...گفته بود این حرف رو نزن،ما چه چیزی باارزش تر از زندگی داریم؟

 

پ.ن:فردا پایان نامه تخصصم رو دفاع میکنم...احساساتم ترکیبی از اضطراب،شادی و هیجانه...انگار همین دیروز بود که اینجا از آرزوی ارتوپد شدن مینوشتم...به این آرزوم رسیدم و برام ارزشمنده.به بهشت برین و شادی و راحتی نرسیدم...با دید صحیح وارد این راه شدم و منتظر راحتی و رفاه نبودم...هدفم از پزشک شدن این نبود که اگر میبود این راه اشتباهه.

 

پ.ن۲:برای مرحله بعد زندگیم هیچ برنامه ای ندارم...برنامه فعلا درس خوندن برای آزمون بورد هست و خب یک موضوع برای رویاپردازی های قبل از خواب دست و پا کردم.

 

پ.ن۳:باید بمونیم یا بریم؟آیا پزشکی قبول شدن الان کار درستیه؟آیا الان باید برای مهاجرت اقدام کنیم؟...هرکاری که خودتون دلتون میخواد و مناسب شخص شماست انجام بدید...اینکه همه میخوان برن یا بمونن دلیل نمیشه شما هم دنبال شون راه بیفتید.

 

پ.ن۴:پسر واقعا رزیدنتی تموم شد؟!

۱۵ اسفند ۰۲ ، ۱۹:۱۵
life around me