گوشواره های گیلاس

گوشواره های گیلاس

پدر و مادرم نطفه ام را در بامداد یک روز پاییزی،زیر درخت گیلاس نوپایی بستند و نه ماه بعد،از آن نطفه دختری زاده شد با چشم هایی به طعم گیلاس،به رنگ تابستان و به عطر آفتاب.
رهگذر عزیز?بپا میان هیاهو و آشفتگی های ذهن تبدارم،قهوه ات سرد نشود!

................................
آدرس کوتاه شده برای بلاگفایی ها:
http://goo.gl/vFR4ly
................................
در اینستاگرام پیجی به این اسم و آدرس ندارم.

هجدهم آذرماه هزار و چهارصد

پنجشنبه, ۱۸ آذر ۱۴۰۰، ۱۰:۱۰ ب.ظ

دو هفته ی گذشته آفتاب به پوستم نخورد...دو هفته تمام بیمارستان بودم و جمعا ۴-۵شب آمدم خانه حمام کرده نکرده خوابیدم و سپیده ی سحر نزده برگشتم بیمارستان...رزیدنتی سال دو کابوسی بود که پرتش کردند توی دامن مان...حالا مسئولیت های سال بالا بودن به دوندگی های سال پایین بودن اضافه شده و منیج کردن این حجم از کار و بدبختی از توان مان خارج شده...حالا باید درس خواند و کنفرانس داد...حالا اساتید موقع درس پرسیدن دسته جمعی گوشه ی رینگ مشت بارانت می‌کنند...حالا همه چیز جدی شده و باید از عمل جراحی که انجام دادی با دلایل علمی دفاع کنی و جواب پس بدهی...

امروز را زودتر آف شدم برای آماده کردن کنفرانسی که ناجوانمردانه توی پاچه ام فرو‌کردند...از بیمارستان که زدم بیرون نارنجی دیدم ‌و‌ زرد...خزیدم توی فروشگاه و از سبزی خوردن گرفته تا گلدان گل پتوس و تنگ بلوری خرید‌ کردم و به بدبختی زدم شان زیر بغل و تا دم خانه کشان کشان آمدم...خانه ...این مهربان عزیزم که چه دلتنگش هستم و صد حیف که اجازه ی پیشش ماندن را ندارم...

امروز را خانه ماندم و درس خواندم و پاورپوینت درست کردم و هر نیم ساعت گلدان ها را آبپاشی کردم و ظرف و لباس شستم و با خودم فکر کردم که چقدر زن خانه بودن شغل کم دردسری ست...

۰۰/۰۹/۱۸
life around me