هجدهم آذرماه هزار و چهارصد
دو هفته ی گذشته آفتاب به پوستم نخورد...دو هفته تمام بیمارستان بودم و جمعا ۴-۵شب آمدم خانه حمام کرده نکرده خوابیدم و سپیده ی سحر نزده برگشتم بیمارستان...رزیدنتی سال دو کابوسی بود که پرتش کردند توی دامن مان...حالا مسئولیت های سال بالا بودن به دوندگی های سال پایین بودن اضافه شده و منیج کردن این حجم از کار و بدبختی از توان مان خارج شده...حالا باید درس خواند و کنفرانس داد...حالا اساتید موقع درس پرسیدن دسته جمعی گوشه ی رینگ مشت بارانت میکنند...حالا همه چیز جدی شده و باید از عمل جراحی که انجام دادی با دلایل علمی دفاع کنی و جواب پس بدهی...
امروز را زودتر آف شدم برای آماده کردن کنفرانسی که ناجوانمردانه توی پاچه ام فروکردند...از بیمارستان که زدم بیرون نارنجی دیدم و زرد...خزیدم توی فروشگاه و از سبزی خوردن گرفته تا گلدان گل پتوس و تنگ بلوری خرید کردم و به بدبختی زدم شان زیر بغل و تا دم خانه کشان کشان آمدم...خانه ...این مهربان عزیزم که چه دلتنگش هستم و صد حیف که اجازه ی پیشش ماندن را ندارم...
امروز را خانه ماندم و درس خواندم و پاورپوینت درست کردم و هر نیم ساعت گلدان ها را آبپاشی کردم و ظرف و لباس شستم و با خودم فکر کردم که چقدر زن خانه بودن شغل کم دردسری ست...