بیست و پنج اسفندماه هزار و چهارصد
با اینکه کار و اتاق عمل زود تمام شده بود مانده بودم بیمارستان تا فایل کمیته مورتالیتی بیمارم را آماده کنم و شرّش از سرم کَنده شود.عصر آمدم خانه...خانه...وقتی بی حوصله ام تاریک و سرد به نظرم میرسد...با سادات گپ طولانی داشتم و از هر لحظه اش لذت بردم...دیروقت تر میشد و من مشغول تمیز کردن آشپزخانه و شستن ظرف ها و جمع کردن چمدانم بودم که صاحبخانه زنگ زد...آجیل و شکلات آورده بود و چهارشنبه سوری را تبریک میگفت...تشکر کردم و خواستم در را ببندم که گفت «آتیش روشن کردیم خانم دکتر،شما هم بیا دور هم باشیم»...با اینکه قبل ترش دوستم زنگ زده بود بیاید دنبالم و من جواب تلفنش را نداده بودم اما دعوت زن را پذیرفتم،شال و کلاه کردم و از روی آتش پریدم...هفت بار...گفتم زردی من از تو،سرخی تو از من...آدمها میرقصیدند و من با تعجب نگاه میکردم...در دنیای رقت انگیز من از آخرین رقص و آخرین خنده هزار سال میگذرد...