گوشواره های گیلاس

گوشواره های گیلاس

پدر و مادرم نطفه ام را در بامداد یک روز پاییزی،زیر درخت گیلاس نوپایی بستند و نه ماه بعد،از آن نطفه دختری زاده شد با چشم هایی به طعم گیلاس،به رنگ تابستان و به عطر آفتاب.
رهگذر عزیز?بپا میان هیاهو و آشفتگی های ذهن تبدارم،قهوه ات سرد نشود!

................................
آدرس کوتاه شده برای بلاگفایی ها:
http://goo.gl/vFR4ly
................................
در اینستاگرام پیجی به این اسم و آدرس ندارم.

۸ مطلب در مرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

حالا به خانه ای که سالها توش بزرگ شدم انقدر تعلق خاطری ندارم و برای نوشتن از دلخواه ترین قاب باید گوشه گوشه ی پانسیون طرحی ام را بگردم...آخرشب های آشپزخانه که با عشق می ایستم و به وسایلی که از تمیزی برق میزنن نگاه میکنم؟

گلدان های پشت پنجره که هر روز و روزی هزاربار می ایستم و کنارشون و شعر میخونم و التماس میکنم جوانه بزنن؟

پنجره ای که زیباترین طلوع دنیا را به من نشون داد؟

نه...

عکسی از چندماه قبل توی موبایلم دارم که زیباترین قاب جهانه...من هنوز امتحان دستیاری نداده بودم و خانواده آمده بودن دیدنم...ظهر شده بود و هرکس مشغول کار خودش...من اما نگران از اینکه چندساعت دیدار رو‌به اتمامه و باید خودم را برای دوباره تنها شدن آماده کنم...نگاه کردم به قاب رو به روم و دوربینم چلیک صدا داد:

هوا نیمه تاریک،سادات وسط هال دراز کشیده و ملحفه ی سفیدی را روی خودش کشیده ...کاری به پس زمینه ی کتابخانه ندارم،خود همان ملحفه ی برآمده ای که من میدونستم عزیزترین ساداتم زیرش قشنگ ترین خواب دنیا را میگذرونه زیباترین قابی هست که توی این پانسیون ثبت کردم....

 

*میدونید که اینجا با کمترین امکانات اوقات میگذرونم پس انتظار عکس نداشته باشید:)

**کتابدونی به گونه ای کم کیفیت به روز شد اما شد:)

***به دعوت تسنیم عزیز...دلم برای این بازی ها و‌ دور هم بودن های وبلاگی تنگ شده بود...

۱۱ نظر ۳۱ مرداد ۹۹ ، ۱۷:۳۴
life around me

دو‌ماه قبل پسر همسایه ی ما خواهرش رو‌ بخاطر «غیرت» و یک مساله ی «ناموسی» نامشخص توی خواب خفه کرد...کنار سردر خونه شون پارچه ی سیاهی کشیدن و برادر غیور سینه سپر کنار در می ایستاده و از کسایی که بخاطر کرونا وارد خونه نمیشدن و فقط تسلیتی میگفتن و میرفتن تشکر میکرده...خانواده تصمیم میگیرن موضوع رو‌بین خودشون ‌نگه دارن و به دروغ بگن دخترشون تصادف کرده...

انگار ننگ داشتن پسری قاتل که به طور قطع دارای مشکل حاد روانپزشکی نیازمند بستری و درمان هست کمتر از داشتن دختری هست که روابط و‌ رفت و آمدهای مشکوک‌ و پوشش نامناسب داشته...

من مدتهاست اون پسر رو‌ندیدم اما از وقتی این خبر رو‌شنیدم همیشه بهش فکر میکنم...به اینکه چطور فشار دست هاش رو‌انقدر ادامه داده تا نفس آخر خواهرش رو‌بیینه؟

به اینکه اون پسر ظاهر عجیب یا شاخ و دُمی نداشت...مثل همه ی ما بود...مثل همه ی آدمهایی که توی پیاده رو‌ از کنارمون رد میشن درحالی که سرشون توی گوشی موبایل شونه...به اینکه تابحال چند قاتل توی پیاده رو‌از کنارم رد شده؟

۳۰ مرداد ۹۹ ، ۱۸:۴۸
life around me

آمدیم مرکز شهرستان جلسه،و پزشکهای آقا ردیف اول و‌ پزشکهای خانم ردیف دوم نشستن...

شب فارغ التحصیلی یادمه اساتید آقا ردیف اول و خانم ها ردیف دوم ‌نشستن و حتی اساتیدی که با همسرشون اومده بودن مجبور شدن جدا بشن و خودشون برن ردیف جلو!

هنوز نمیدونم این چه قانون‌ نانوشته ای هست که ما باید ردیف دوم بشینیم؟چرا من به جای اینجا غر زدن نرفتم خیلی ریلکس ردیف اول بغل دست پزشکهای آقا بشینم؟از چه نگاهی ترسیدم؟از اینکه باقی پرسنل بگن این دکتر فلانی عقده ی ردیف اول داره یا عقده ی کنار مردها نشستن؟

هرچه هست کوتاهی از خودم بوده!

۲۸ مرداد ۹۹ ، ۰۹:۱۷
life around me

بعد گذشت بیش از سه ماه همزیستی حالا به این پانسیون و همه ی جزئیاتش احساس وابستگی میکنم...به مبل های نه چندان قشنگ و پرده های بدقواره اش...به به کتابخونه ای که برای من کافی بود و با گیاه پُتوسی که گذاشتم اون بالاش رنگ و رو گرفته...به اینکه روزی هزار بار بایستم روبه روی پنجره و برای گلهای جدیدی که کاشتم آواز بخونم و ازشون خواهش کنم سریعتر رشد کنن...برای اتاق خواب و‌تخت فراخ دو نفره ای که شیرین ترین خواب ها رو به من بخشید...برای آینه ی قدی که از همه ی آینه های دنیا روی فرم تر نشونم میده و چین های شکم قلمبه ام رو با دست و دلبازی قایم میکنه و من ممنونش هستم...بیش از همه اما «درگیر این آشپزخانه ی کوچکم» و از اون ته ته ته قلبم گاز و‌یخچال و ماشین لباسشویی و حتی کارد و‌ چنگال هاش رو ‌دوست دارم و وقت هایی رو‌که با آهنگ های دهه شصت میرقصم و آشپزی میکنم...

من عمیق ترین تنهایی ها رو‌ توی این پانسیون چشیدم و بیشترین اشکها رو‌ اینجا ریختم و توی این پانسیون بود که ته چاه افسردگی دست و پا زدم...اینجا بود که زمین لرزه شد و دست مادرم رو‌کم داشتم...بارون بارید و کسی رو نداشتم که هیجانم رو باهاش تقسیم کنم...اولین طلوع آفتاب رو‌دیدم و نتونستم کسی رو شریک در خوشحالیم کنم...اینجا بود که برای اولین بار پیامک واریز حقوقم رو‌ دیدم و هزار اولین دیگه که موند بین من و دیوارهای این پانسیون دوست داشتنی...

چیزی نمونده به روزی خداحافظی...به روزی که بایستم روی قالی آبی قشنگش و بگم خداحافظ آشپزخونه و خداحافظ محرم خیلی از اتفاقات و حس هایی که تا ابد میمونه بین خودم و خودت...

۲۶ مرداد ۹۹ ، ۰۸:۱۰
life around me

نیمه ی اسفندی که منتظرش بودیم تا دستبندها باز و‌ ما آزاد بشیم رسید به نیمه ی مرداد اما رسید...برای نوشتن از این یک سال نحس و سخت باید زمان بگذره تا کلمه پیدا کنم و جملات رو‌ به هم ربط بدم تا حس و‌ حالم اون طور که باید گفته بشه اما فعلا همین شکر که گذشت...که من حالا میتونم راجع به رشته ها تحقیق کنم و تصمیم بگیرم...که حالا میتونم هر ساعتی از شب که خواستم بخوابم و ساعت پنج صبح بیدار نشم،که با خیال راحت آشپزی کنم و از شر غذاهای یخ زده ای که سادات با عشق پخته بود راحت بشم که گل بکارم که با فراغ خاطر مریض ببینم که معاشرت کنم که برقصم که ورزش کنم که توی کوچه های روستا قدم بزنم که...که...که...

شکر خدا خوب گذشت:)

 

+تو آخرین پستی که کامنت باز داشت یکی از بچه های اینجا پرسیده بود تو هم خوندن رو گذاشتی کنار؟منم گذاشتم برای سال بعد...اون روز حال روحی بدی داشتم و هرچه تلاش کردم نتونستم جواب بدم...نتونستم بنویسم رها کردن تو خون من نیست...من عادت دارم انقدر بدوم و نرسم،بدوم و نرسم و بدوم و بدوم و بدوم تا بالاخره برسم...!

۳۴ نظر ۲۴ مرداد ۹۹ ، ۱۶:۴۷
life around me

فردا

فردا

فردا

 

۱۵ مرداد ۹۹ ، ۲۳:۱۶
life around me

_یازدهم مردادماه نود و نُه_ 

روی مبل ولو شده ام ‌و ‌منتظرم‌ پدر و مادری که با زنگ های پیاپی امروز و‌گریه های دیوانه وارم‌‌ نگران شان ‌کرده ام برسند...وسایل و کتاب هایی که ممکن است نیاز پیدا کنم را برداشته ام،ظرف های کثیف داخل سینک را شسته ام و باقی مانده ی دمپُختَکی که دیروز پختم را پک کرده ام که با خودم ببرم...”ارغوان”،دخترک رو‌ به رشدم را گذاشتم دم‌ در که به نگهبان بسپارمش و این یعنی اینجا خانواده ای تشکیل داده ام و‌ کسی،چیزی را برای دلواپسش شدن دارم...

پسرک نگهبان گفته بود خانم دکتر یک روز قبل از رفتن خبر بدین براتون رطب بچینم و نگفته بودم من طوفان بهاری ام...رگبار...در لحظه تصمیم میگیرم و با اشک و‌ زاری پدر و‌مادر خسته ام‌ را راهی این مسیر دراز میکنم...

زمین لرزه ی امروز صبح توی دلم را خالی کرده و من تازه فهمیده ام چقدر از تنهایی میترسم...از اینکه لحظه ی مرگ دستی نگران دستم را نگرفته باشد...از صبح افتاده ام به گریه کردن و این روزهای سرنوشت ساز دستم به کتاب نمی رود...دارم حاصل دوسال تلاشم را دستی دستی زیر خاک میکنم اما جان بلند شدن ندارم...دنیا دنیا تفاوت است بین تلاشی که برای نتیجه اش عشق و‌هیجان و خوش بینی داشته باشی،با تلاش برای هیچ...قبولی این امتحان کوفتی حالا برایم از هیچ هم بی ارزش تر است وقتی آینده ای در انتظارم نیست و همین دست و‌ پا زدن هم فقط برای هدر نرفتن جان کندن هایم است...

هنوز هم امید ندارم این چند روز بگذرد،که جمعه برسد و‌ما خوشحال باشیم و عمه میهمانی به صرف کباب برّه اش را که یک سال به خاطر من عقب انداخت برگزار کند،عکس بگیریم و من بعد از هزارسال بخندم...وسط پس زمینه ی دشت های سبز روستای پدری ام...

۱۱ مرداد ۹۹ ، ۲۰:۲۲
life around me

در جواب مردی که پرسیده بود"بهتون نمیاد اینجایی باشین؟" گفته بودم "پزشک جدیدم".مرد خندیده و گفته بود "جای خوبی رو انتخاب کردین...اینجا امن و امانه" و اشاره کرده بود به دو دختر لاغر اندامی که وسط سبزی چرک نخلستان گم میشدن و گفته بود "این دخترا رو میبینی مثل حوری بهشتی وسط نخلستون ها میچرخن؟هیچکس باهاشون کاری نداره ,اینا با پسرا کار دارن ولی پسرا با اینا کار ندارن"...دوتایی خندیده بودیم...

دید زدن زن های این حوالی از تفریحات ناسالمی هست که اینجا دارم...زن هایی به غایت زیبا,خوش اندام با موهایی بلند و تیره که طبق رسم و رسومات قدیمی روی شونه ها بازشون میذارن...با پیراهن های خوش رنگ,راسته و بلند که خاص همینجاست...با دست های حنا گذاشته و صندل های قشنگ...

دیدن این همه زیبایی برای من مثل پیدا کردن جزیره ای بکر در نقطه ی انتهایی دنیاست که هنوز دست بشر بهش نرسیده...جزیره ی زنهایی با شال های نازک که سیاهی موها رو نمیپوشونه و انگار انقدر خوشبخت بودن که نه حجاب زوری اسلام و جبر گشت ارشاد,و نه فرهنگ بدسلیقه ی غرب بهشون نرسیده....

۰۶ مرداد ۹۹ ، ۱۰:۵۳
life around me