گوشواره های گیلاس

گوشواره های گیلاس

پدر و مادرم نطفه ام را در بامداد یک روز پاییزی،زیر درخت گیلاس نوپایی بستند و نه ماه بعد،از آن نطفه دختری زاده شد با چشم هایی به طعم گیلاس،به رنگ تابستان و به عطر آفتاب.
رهگذر عزیز?بپا میان هیاهو و آشفتگی های ذهن تبدارم،قهوه ات سرد نشود!

................................
آدرس کوتاه شده برای بلاگفایی ها:
http://goo.gl/vFR4ly
................................
در اینستاگرام پیجی به این اسم و آدرس ندارم.

بیست و یک آبان ماه هزار و چهارصد

جمعه, ۲۱ آبان ۱۴۰۰، ۱۱:۵۶ ق.ظ

          

به طرز ناجوانمردانه ای سرماخورده ام...سادات و تمام انسان های زنده ی جهان هستی اصرار دارند که کروناست اما خب من فرق کرونا و سرماخوردگی را بعد از دوسال شنا کردن وسط دریای ویروسش و یک بار ابتلای به آن میفهمم...

هوای تهران اگر از قسمت آلودگی اش بگذریم عجیب دلچسب و مناسب پیاده روی شده و ته رنگ زرد و نارنجی که پاشیده توی فضا هم مزید برعلت است...یک روز را به زور دعوا مرخصی گرفته ام و تازه معنی هوای پاییز را  میفهمم...قبل از آن فقط دویدن تا بیمارستان وسط تاریکی قبل از طلوع و حبس شدن توی چهاردیواری تاریک و بعد برگشتن به خانه بعد از دو روز وسط تاریکی شب بود...خیلی خسته ام...بیشتر از هرچیز خستگی روحی ناشی از زندگی نکردن...ناشی از فقط کار و کار و کار...دلم میخواست هفته ای دو سه ساعت برای خودم بود...برای کتابی خواندن,فیلمی دیدن و یا حتی بافتنی بافتن و اصلا نه,چند قدمی راه رفتن و یا مثلا روی مبل دراز کشیدن و سقف را تماشا کردن...

علی الحساب هیچ کدام اینها نیست اما پسرک اینجاست و از من مراقبت میکند...برایم گلدان های بیشتر آورده و با اصرار سادات قورمه سبزی بار گذاشته که عطرش تمام خانه را پر کرده...بااینکه گرمای خانه برایش زیادی است اما بخاطر من شعله بخاری را بیشتر میکند و آشپزخانه ام را برق می اندازد و برای پیدا کردن ریسه لامپ برای تزیین کتابخانه ام کلی راه را پیاده می رود...

دیروز رزیدنت سال پایینم پیام داده خانم دکتر انشالله زودتر خوب شوی...تشکر کردم و خوشحالم انقدر آدم بدی نبودم که برای آرزوی مرگ کند...

فین فینم را بالا میکشم و به پروپوزالی که انقدر پشت گوشش انداختم تا بالاخره استاد گوشم را پیچاند فکر میکنم و اینکه هرچه زودتر تکمیلش کنم بلکه دست از سر کچلم(چون واقعا کچل هستم) بردارد...دلم به جای پروپوزال نوشتن درس خواندن میخواهد...اینکه نسبت به رشته ام کانسپت داشته باشم...نظر بدهم و رویم حساب کنند...هوف پسر بیست و چهار ساعت شبانه روز برای کارهایی که لازم است انجام بدهم خیلی کم است...و خب حداقل تا دو سال آینده برنامه همین است و همین...پس گود لاک گلی خانم که آش دستپخت خودت است!

۰۰/۰۸/۲۱
life around me