گوشواره های گیلاس

گوشواره های گیلاس

پدر و مادرم نطفه ام را در بامداد یک روز پاییزی،زیر درخت گیلاس نوپایی بستند و نه ماه بعد،از آن نطفه دختری زاده شد با چشم هایی به طعم گیلاس،به رنگ تابستان و به عطر آفتاب.
رهگذر عزیز?بپا میان هیاهو و آشفتگی های ذهن تبدارم،قهوه ات سرد نشود!

................................
آدرس کوتاه شده برای بلاگفایی ها:
http://goo.gl/vFR4ly
................................
در اینستاگرام پیجی به این اسم و آدرس ندارم.

۱ مطلب در خرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

بعد از یک سال مجددا آمده ام روتیشن بیمارستانی خارج از بیمارستان اصلی محل تحصیلم و خب باتوجه به اینکه اینجا رزیدنت سال بالا ندارم شرایطم از نظر روحی استیبل است و سبک تر بودن کارها امکان درس خواندن بیشتر را دم امتحان ارتقا فراهم کرده...

کمابیش عمل جراحی انجام میدهم اما نه در حدی که احساس خوبی داشته باشم...گهگاه فکر میکنم اعتماد به نفسم تحت تاثیر تعداد کمتر عملهایی که نسبت به بیمارستانهای دیگر انجام میدهیم قرار گرفته...بیمارستانی که من انتخاب کرده ام شرایط پیچیده تری دارد و کانسپت اساتید بر عمل کمتر اما اصولی تر است و خب من به شخصه با بوی خون زنده ام انگار و دلم عمل های مستقل بیشتری میخواهد...

یک ماه مانده به امتحان ارتقا...امتحانی که در بیمارستان ما اهمیتی به مراتب بیشتر از سایر بیمارستان ها دارد و عملا حاشیه امن هر رزیدنت تا حد زیادی وابسته به نمره این امتحان است.سال قبل من بالاترین نمره شدم و امسال باتوجه به اینکه امتحان پره ارتقا باب میلم نبود راهی جز نمره عالی آوردن ندارم و این مضطربم میکند...

در این برهه ی به هم ریخته ی جهان اطرافم و غمی که با هر بار سر زدن به سوشال مدیا و دیدن عزاداری هم وطنان داغدار یا حتی دیدن قیمت خوراکی های فروشگاه و هر روز فروتر رفتن نسبت به روز قبل به قلبم وارد میشود را با تمرکز روی کارم جبران میکنم...انگار کن کار کردن برایم مثل فرار کردن از واقعیت های زندگی شده...

راستی ورزش میکنم و اگر اراده ام سر جایش بماند تصمیم گرفته ام به سالم خوری و با اینکه وزنم در محدوده نرمال است،هدفم عضله سازی و قوی تر کردن دستهایم برای عمل های جراحی سنگین تر است...

داشتم فکر میکردم سال دو هم رو به اتمام است...سال پر ماجرایی برای من بود و از اینکه مهرماه سال سه خواهم شد هیجان زده و در عین حال متعجب و حتی وحشت زده میشوم...کشیک ارشدی،قرار گرفتن در پوزیشن تصمیم گیری،تربیت رزیدنت سال پایین و ...و...و...پسر عمر آدم زیادی زود نمیگذرد؟همین دیروز نبود که هی سر انتخاب این رشته شل کن و سفت کن داشتم و میترسیدم؟که روزی فلان ساعت با عشق برای امتحان دستیاری درس میخواندم؟یا از بدبختی های کشیک های سال یکی و شبانه روز بیمارستان بودن مینالیدم؟...

علی الحساب که خوشحالم از گذرش و از اینکه حالا در جایی قرار گرفته ام که وقت دو روز در هفته باشگاه رفتن و آشپزی کردن و درس خواندن و معاشرت کردن دارم راضی ام ‌‌و‌ شاکر...و البته امیدوار به روزهای بهتر...روزهای شادی جمعی...شکرگزاری همگانی...روزی که مرد و زن وسط خیابان ردیفی برقصیم از پایان بی خردی...از اتمام فرمان روایی جهل...

۱۴ خرداد ۰۱ ، ۱۴:۳۵
life around me