گوشواره های گیلاس

گوشواره های گیلاس

پدر و مادرم نطفه ام را در بامداد یک روز پاییزی،زیر درخت گیلاس نوپایی بستند و نه ماه بعد،از آن نطفه دختری زاده شد با چشم هایی به طعم گیلاس،به رنگ تابستان و به عطر آفتاب.
رهگذر عزیز?بپا میان هیاهو و آشفتگی های ذهن تبدارم،قهوه ات سرد نشود!

................................
آدرس کوتاه شده برای بلاگفایی ها:
http://goo.gl/vFR4ly
................................
در اینستاگرام پیجی به این اسم و آدرس ندارم.

۷ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

*زن با شکایت بی حالی و درد زیر شکم مراجعه کرده بود.

پرسیدم روش پیشگیریت چیه?مطمئنی باردار نیستی?

گفت بله مطمئنم!

گفتم من مطمئن نیستم ولی.لطفا یه بیبی چک بگیر تا با خیال راحت بهت دارو بدم...

گفت نه مطمئنم!

گفتم دختر قشنگم?خدای نکرده اگر باردار باشی به مشکل میخوریم...کاری نداره که یه بیبی چک...همین داروخانه ی اینجا داره...

گفت خانم دکتر من دهم همین ماه پریود شدم و دوماهه که شوهرم رو ندیدم...دوماهه که اومدم خونه ی پدرم...

اینجای حرفش طوری غمگین بود که من کوتاه اومدم...گفتم بخواب روی تخت معاینه ات کنم...نسخه را دادم دستش و خداحافظی کردم...

 

**زن میگفت" خانم دکتر حال ندارم،سرم درد میکنه،همه طورم هست".در همین حال سه تا بچه هاش داشتن از روی سر و کول من و درمانگاه بالا میرفتن و دعوت به سکوت من افاقه ای نداشت.بچه ی چهارم زن سی و هشت ساله خانه بود...در معاینه نکته ی خاصی پیدا نکردم...گفتم تو هنوز چهل سالت نشده و چهار بار باردار شدی،چهار بار زایمان کرده،چهار دوره ی دوساله ی شیردهی را طی کردی و شبانه روزی بیست و چهار ساعت با این اجنّه(این را نگفتم مسلما) سر و کله میزنی...من طی همین دو دقیقه سرسام گرفتم و احتمالا تا شب سردرد باشم...بنظرت علایمی که داری منطقی نیست?

خندید و گفت حرف حساب میزنی خانم دکتر...

گفتم غذای خوب بخور و خودت را تقویت کن(توی دلم گفتم برای بارداری پنجمی که در راه خواهی داشت)!

 

***

زن با شکایت تهوع و استفراغ چند روزه و بی حالی مراجعه کرد...گفتم لطفا بیبی چک بگیر اول تا مطمئن باشم باردار نیستی...

زن برگشت...با خطی روی کیت که بارداری اش را نشان میداد...

زن بچه ی یک و اندی ساله ای بغل داشت و من منتظر بودم مثل زنهایی که در دوران دانشجویی دیده بودم در این مواقع گریه کنن و نفرین به بخت خودشون بفرستن بابت این بارداری ناخواسته اما زن ساکت بود...

گفتم مبارکت باشه...ناراحت که نیستی?گفت نه خانم دکتر،خدا داده چرا ناراحت باشم?گفتم آفرین دختر گلم...

توی دلم اما حرف دیگری بود...پذیرفتن مشیت الهی که داری...زاییدن...

 

****

زن گفت خانم دکتر مهر ارجاع میزنی ببرمش برای نوار گوش?جدیدا دیگه گوشش اصلا نمیشنوه...

گفتم همون روز اول بهت گفتم ببرش،گفتی بخاطر کرونا نمیرم...هرچه زودتر برو...

گفت خانم دکتر نامزد داره،میترسم کسی بفهمه و به گوششون برسونه خدای نکرده بزنن زیرش...

با دهن نیمه باز زیر ماسک نگاهش کردم...گفتم این بچه رو داری عروس میکنی?اینکه خیلی کوچیکه مامان?!

گفت اوووه خانم دکتر دختر باید آخرش عروس بشه دیگه...بره سر خونه زندگی خودش...

دفترچه را گرفتم سمت زن و گفتم دختر به این قشنگی داری.باید از خداشون باشه عروسشون بشه...ولی بذار دخترت درس بخونه...بذار بره دانشگاه...

گفت اوووه خانم دکتر...دختر باید عروس بشه...وگرنه میمونه رو دستمون...

 

*****

بهورز یکی از خانه بهداشت هامون آقاست...سر شوخی گفت خانم دکتر نگاه به این سیستم بنداز?من الان کد هر کدوم از بیماری ها رو بزنم و لیست مریض ها بیاد بالا میبینی هشتاد درصد شون خانمه...اینجا زنها کلّه ی مردها رو خوردن و فقط خودشون زنده مونده و همه زدن زیر خنده...

درحالی که میخندیدم گفتم اینجا زنهای طفلی انقدر زاییدن که همه جور بیماری دارن...مردها چرا ثبت نیستن?چون هیچ کوفتی ندارن و سالم موندن...همه خندیدن...

 

******

 

زن گفت حس میکنم یه چیزی توی شکمم تکون میخوره...

ماما پروب را گذاشت روی شکمش...ضربان قلب جنینی داشت...

فردا با جواب سونوگرافی برگشت...پنج ماهه باردار بود...

 

 

۳۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۶:۳۰
life around me

   

شوک چندباره ی لغو امتحانی که تمام انرژی دو سال اخیرم را صرفش کرده بودم این بار هم مثل سطل آب داغی روی سرم خالی شد...شوک و بغضش اما هربار کوتاه تر است از بار قبل و من هربار زودتر سرپا میشوم از بار قبل...حالا دیدم به زندگی بازتر شده و زندگی را دارای ابعاد گسترده تری میبینم...حالا درگیر مسائل دیگری هم هستم که باید در کنار قبولی تخصص سر و سامان بدم...

ورود به دنیای عجیب و بعضا نامهربان کاری,بی اخلاقی ها و زیرآب زدن ها و خلاصه فضایی که من متعلق به آن نیستم اما باید هرطور که شده با آن کنار بیایم بخشی از ماجراست...

دو روز مرخصی و برگشتن به روستای پدری بعد از یک سال,بهترین دارویی بود که میتوانستم به یک دختر آشفته پیشنهاد کنم...طبیعت به روال سالهای قبل شگفت انگیز بود...شگفت انگیزتر از جزیره ی پرنس ادوارد....هوا فوق العاده,پرنده ها خوش صدا و شاداب,گوسفندها چاق و چله,گل های رز و محمدی پر گل,منظره ی مشرف به ایوان خانه ی پدربزرگم یکپارچه سبز.....تمام این دو روز با نفسی که در سینه حبس بود به اطراف نگاه میکردم و حال اصحاب کهف را داشتم که بعد از صد سال خوابیدن در دنیای جدیدی بیدار شده اند...

حالا آماده ام که به روستای داغ و خشک و بی آب و علف طرحی برگردم و با مردم سر و کله بزنم و گاها زیر ماسک و شیلد از دست بعضی مریض ها_بدون اشک_زار بزنم و با سردرد برگردم پانسیون و یکراست روپوش و مقنعه را توی ماشین لباسشویی بیندازم و دوشی بگیرم غذا گرم کنم و چرتی بزنم و درسی بخوانم و خلاصه این دوره ی دوست نداشتنی انشالله گذرا را طی کنم و به چیزی برگردم که متعلق به آن هستم...

این دوره ی گذرا_انشالله_را قصد دارم ساده تر و با طعم سریال جدیدی که شروع کرده ام طی کنم و البته کتابی که قرار بود دو سال قبل خوانده شود اما حسرتش مانده بود روی دلم...

 

+عکس:چشمه و بید لیلی...روستای پدری...

+کتابدونی 99:)

۲۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۴:۱۳
life around me

امروز بیمارهایی که به من مراجعه داشتن،با پس زمینه ی صدای آهنگ به غایت غمگین پرتقال من ویزیت شدن...

من میپرسیدم مادرجان دیگه چه مشکلی داری?و صدا میخوند "بودنت هنوز مثل بارونه..."

من میپرسیدم سرفه ی خشک میزنی یا خلطی?و صدا میخوند"آهای زمونه....آهای زمونه..."

امروز اهالی این روستا فهمیدن بی حوصله ام و دلتنگ و غمگین...

۲۲ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۰:۵۶
life around me

بدترین قسمت طرح برای من بعد از افت ساعت مطالعه و ناامید شدنم از قبولی در امتحان،این نت ضعیف و محروم شدنم از وبلاگ خوندنه!

۱۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۸:۱۳
life around me

ساعت پنج بعد از ظهر و وسط درس خواندن دلم خواسته بود به سادات زنگ بزنم... هنوز الو? را نگفته بودم که با صدای بلند،از ته دل های های زد زیر گریه و گفت گلی اینجا جات خالیه مامان...من همیشه توی لحظه های حساس زندگیم خنده ام میگیره و این بار هم این طرف خط میخندیدم و سعی میکردم سادات را آروم کنم...بعد پیشنهاد کردم طی هفته ی آینده بیان دیدنم که دلتنگی سادات هم رفع بشه و شاید چند روزی نگهش دارم پیش خودم...بابت اینکه من اینطور با سوز و گداز دلتنگش نشده بودم عذاب وجدان دارم...

از حالا شروع کرده به پک کردن غذا برای من و خدایا مگر میشه این همه دوست داشتن رو طاقت آورد?

برای بار هزارم از اینکه مادر نیستم و اینطور قلبم برای کسی نمی تپه احساس آرامش میکنم...میترسم از روزی که اینطور خوشحالیم به حال خوب کس دیگه ای گره بخوره...چه اعجازیه این مادر شدن? اعجازی که من ازش فراری ام...

۱۲ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۴۹
life around me

بیشترین چیزی که در این مدت کوتاه طرح آزارم داده مساله ی محروم کردن مردم از وسایل پیشگیری از بارداریست.روزهای اول که برای آموزش اولیه میرفتم شهرستان،خانم مسئول واحد بهداشت خانواده گفت خانم دکتر براساس س.ی.ا.س.ت های جدید(!) ما دیگه نباید به خانم بالای 45سال بگیم شما پرخطر هستی و نباید باردار بشی_شاشیدم وسط شما و س.ی.ا.س.ت هاتون_!

توی جلسات دهگردشی که هرهفته داریم مکررا میبینم خانم هایی که بچه به بغل میان خانه بهداشت و از بهورز تقاضای وسایل پیشگیری دارن و بهورز میگه متاسفانه برای خانم هایی که بچه ی بالای دوسال دارن به ما وسایل پیشگیری نمیدن و زنها با خنده میگن یعنی هی بزاییم?و بهورز با خنده میگه تقصیر من نیست بخدا!

بچه های زیر پنج سال جمعیت من?قریب به اتفاق سوتغذیه دارن که خودش علل مختلفی از فقر تا زیاد بودن تعداد بچه ها و عدم وقت کافی در رسیدگی بهشون داره...

کشورهایی مثل سوئد دارن تلاش میکنن جمعیت توانا، تحصیل کرده و سالم شون رو بیشتر کنن و این کار رو با دادن آپشن های متعدد به این قشر و تشویق کردن شون به بچه دار شدن انجام میدن.کشور ما تلاش میکنه با محروم کردن مردم فقیر از وسایل پیشگیری از بارداری و عدم آموزش این جمعیت در مورد روش های پیشگیری و تشویق خانم های میانسال پرخطر مستعد تولد نوزاد سندروم داون فقط شمار جمعیت رو بالا ببره و اصلا اهمیتی نداره این جمعیت جدید چقدر تواناست و چقدر میتونه در پیشرفت علمی و اقتصادی کشور نقش داشته باشه و در سالهای بعد چقدر میتونه سالمندی سالمی رو طی کنه.

در این راهکار،خانم ها رحم های کش اومده ای هستن که یا باید یک روزی بترکن و نابود بشن،یا هی عمل مقدس زاییدن رو تکرار کنن و بیشتر کش بیان!

۰۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۷:۴۳
life around me

به سختی درس میخونم و از شرایط راضی نیستم.نمیتونم بین اینکه واقعا خوب نمیخونم یا خوب میخونم ولی ایده آل گرایی افراطی ناراضی نگهم میداره افتراقی قائل بشم...صبح ها اما ساعت پنج صبح و وسط تاریکی که هیچ ردی از سپیده نداره_سیاه سیاه_بیدار میشم،دست و صورت شسته و چای هل دار درست کرده میشینم پای کتاب که قبل از درمانگاه دو ساعتم را چوب خط بزنم.

درمانگاهم هنوز به نسبت روستاهای اطراف شلوغه...حداقل شنبه ها که اینطوره...اگر از مریض دیدنم بپرسید میگم همونطور که فکرش را میکرم.شنوا شنوا شنوا و جدی...پذیرش هنوز هم غر میزنه که چرا انقدر به حرفهاشون گوش میکنی و میگم اگر حرف بی فایده ای بزنن ازش عبور میکنم اما اکثرا توضیحات مهمی میدن که باید بشنوم و یک روزی از کلیدهای تشخیصی و درمانی که مریض ها وسط حرفهاشون به شما انتقال میدن مینویسم اگر عمری بمونه...طبابت مثل گذاشتن یک هسته ی زردآلو توی دهانه...شیرین و خوشمزه اما امان از روزی که بدشانس باشی و هسته ی تلخ را برداشته باشی...بیمار بدحال یا بیماری که بعد از یک هفته برگرده و دردش همچنان پابرجا باشه...

مریض کمردردم برگشت و گفت داروهات جواب ندادن،مهر ارجاع بزن برم پیش متخصص...گفتم بهت اطمینان خاطر میدم گرفتگی عضلانی داری و باید صبر کنی و داروهایی که دادم کفایت میکنن اما حالا که خودت اصرار داری برو و شماره اش رو گرفتم تا در جریان روند درمانش باشم...و وقتی فهمیدم تشخیص متخصص هم همین بوده قند توی دلم آب شد...

بچه های مرکزم دوست داشتنی هستن اما این روزها جدی شدم...به زودی بازدید داریم و باید حساب ببرن تا کارها پیش بره...مامای مرکزم گفت خانم دکتر خیلی خوشحالم که شما جدی هستین و نظارت میکنین،اینطور که باشه امتیازمون میره بالا و انقدر از سر و ته حقوق مون نمیزنن...دخترک مثل تراکتور کار میکنه و در پایش سه ماهه ی قبل هشتاد هزارتومن بهش دادن...خواستم بهش بگم دختر ساده ی من،تو اگر ماه و خورشید را هم کف دست بازرس ها بذاری باز ایرادی پیدا میکنن که پولت رو ندن و نگفتم من از خیر پول پایش ها کلا گذشتم...گذاشتم امیدوار بمونه...

هوا رو به گرم شدنه و اعصاب من رو به ضعف...اخیرا دو مورد حمله به پرسنل کشیک کرونا از سمت مردم بومی داشتیم و این در ضعف اعصابم بی تاثیر نیست...با سادات مکالمه ی بدی داشتم و جواب پدرم را با بی حوصلگی دادم...زندگی همینه...خوشی و ناخوشی و غم و خوشحالی با هم...

مثلا دیروز صبحانه ی صبح جمعه را مفصل و زیبا برگزار کردم،عکسی گرفتم برای کانال اما منتشرش نکردم،عصر هوس خرید به سرم زد و با همسر نگهبان که متولد سال هفتاد و هفت است و باردار،تا سوپرمارکت و نانوایی قدم زدیم و خندیدیم و تا خرخره خرید کردم...مردم صدا میزدن حانیه پزشک جدیده?و حانیه جواب میداد بله...وسط راه باید می ایستادیم و با مردمی که روی حیاط های بی دیوارشون مشغول شستن ظرف یا رسیدگی به مرغ یا گوسفندهاشون بودن احوال پرسی کنیم...

بی دلیل خرید کردم و با تلّی از هله هوله و نون تافتون خاشخاشی برگشتم پانسیون...حالا عذاب جدید...شست و شو و ضدعفونی پاکت های خرید...خدایا کی فکرش رو میکرد یک روز بشینیم کف حمام و پفک و بستنی و پاکت های قهوه را بسابیم?

تجربه های جدید...

اما من تکلیفم با یک مساله ای روشن شده و اونهم اینکه باید برم سمت و سوی شغلی که شبها از فرط خستگی بیهوشم کنه...من آدم تایم آزاد داشتن نیستم...آدم زار و زندگی و خانواده نیستم...خود تحت فشار استرسم را بیشتر دوست دارم و رو به جلوتر میبینم...

 

۰۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۳:۱۸
life around me