سلام
این روزهای زندگی جدیدم را با طعم قرص های ویتامین میگذرانم و با کرونایی که بالاخره منتظرش بودم خوب یا بد سر میکنم....این روزهای تنهایی در محیط درس و کار و خانه...گفتم خانه؟حالا آلونکی دارم که تن خسته ی بعد از کشیکم را به شوقش از کف خیابان ها جمع کنم و مسیر را به جای چهره ای درهم،با پس زمینه ی موزیک های شاد دهه ی شصت طی کنم...حالا تخت خوابی دارم که بدن دردم را وسط پتوی نرمش بپیچم و برای دستی که نیست تا دمنوشی به دستم بدهد دلتنگ نباشم...
این روزهای زندگی جدیدم همان نقطه ایست که سالها منتظرش بودم... و این کار را سخت میکند و اجازه ی غر زدن از سختی ها را نمیدهد...اجازه ی به غلط کردم افتادن...کار این روزهایم دویدن است بی داشتن وقت سیر مسیر...دیروز اما وسط دویدن هایم ایستادم و از یاکریم هایی که کف خیابان خلوت صبح مشغول گفت وگو بودند عکس گرفتم،لبخند زدم و دوباره دویدن را شروع کردم...
من این روزها تجربه میکنم...هزار و یک اولین تلخ و شیرین را...و درست همین حالا باید از جا بلند شوم و پختن سوپ بدون داشتن حس بویایی و چشایی را امتحان کنم...