گوشواره های گیلاس

گوشواره های گیلاس

پدر و مادرم نطفه ام را در بامداد یک روز پاییزی،زیر درخت گیلاس نوپایی بستند و نه ماه بعد،از آن نطفه دختری زاده شد با چشم هایی به طعم گیلاس،به رنگ تابستان و به عطر آفتاب.
رهگذر عزیز?بپا میان هیاهو و آشفتگی های ذهن تبدارم،قهوه ات سرد نشود!

................................
آدرس کوتاه شده برای بلاگفایی ها:
http://goo.gl/vFR4ly
................................
در اینستاگرام پیجی به این اسم و آدرس ندارم.

۳ مطلب در اسفند ۱۴۰۰ ثبت شده است

خانه و زندگی مان دم عیدی بمب خورده و رفته هوا از گچ کاری بی وقت و پیدا نشدن نقاش و صداهای عجیب و غریبی که از نصب کردن پارکت های آشپزخانه می آید...مادرم بی وقفه شیرینی های نه چندان مطبوعی میپزد که من با خوردن شان چهره ام را از شگفتی باز میکنم که عجب شیرینی خوشمزه ای پسر!

دومین کتاب امسالم را میخوانم و بیشتر از کتاب قبلی دوستش دارم.سریع پیش می‌روم و امید دارم سال آینده کتاب های بیشتری بخوانم...لاک سورمه ای زده ام و بی خیال نوبت ناخن کارم شده ام...امسال سفره نچیدیم...پارسال هم...سال تحویل را کنار برادرم خواهیم بود که خیلی دلتنگش هستیم...که اگر بود،به زودی تولدش را جشن میگرفتیم...جمع بندی از سالی که‌ گذشت ندارم که همه اش سختی های پخش و پلا و نامنظم بود...راه روهای تنگ و تاریک ساختمان و پُک های عمیق به سیگارهای دهنی و تُندی الکل هایی که معده را میسوزاندند...سال تنهایی بود...سالی که دیوانه شدم...سال افسار پاره کردن از خستگی...درگیری...اعصاب خوردی...

۲۹ اسفند ۰۰ ، ۱۰:۰۰
life around me

با اینکه کار و اتاق عمل زود تمام شده بود مانده بودم بیمارستان تا فایل کمیته مورتالیتی بیمارم را آماده کنم و شرّش از سرم کَنده شود.عصر آمدم خانه...خانه...وقتی بی حوصله ام تاریک و سرد به نظرم می‌رسد...با سادات گپ طولانی داشتم و از هر لحظه اش لذت بردم...دیروقت تر میشد و من مشغول تمیز کردن آشپزخانه و شستن ظرف ها و جمع کردن چمدانم بودم که صاحبخانه زنگ زد...آجیل و شکلات آورده بود و چهارشنبه سوری را تبریک میگفت...تشکر کردم و خواستم در را ببندم که گفت «آتیش روشن کردیم خانم دکتر،شما هم بیا دور هم باشیم»...با اینکه قبل ترش دوستم زنگ زده بود بیاید دنبالم و من جواب تلفنش را نداده بودم اما دعوت زن را پذیرفتم،شال و کلاه کردم و از روی آتش پریدم...هفت بار...گفتم زردی من از تو،سرخی تو از من...آدمها میرقصیدند و من با تعجب نگاه میکردم...در دنیای رقت انگیز من از آخرین رقص و آخرین خنده هزار سال میگذرد...

۲۵ اسفند ۰۰ ، ۱۵:۴۲
life around me

روانم بی نهایت تروماتیزه شده از این جوّ و محیط و استرس...گاها به حدی احساس ناتوانی میکنم که در مقابل سوالات بیمارانم فقط نگاه میکنم بی هیچ صدایی که بتوانم از دهانم بیرون بفرستم...سر شلوغی داریم مثل همیشه و تا دیروقت اتاق عمل میمانیم و انقدری بیمار هستیم که اگر اتاق عمل زودتر تمام شد،به یک بهانه ای لِوِل به لِوِل به یکدیگر کشیک اضافه میزنیم و خبری از زود آف شدن نیست...من؟تروماتیزه ام...من هم به اندازه ی خودم روی روان رزیدنت های سال پایینم تاثیر منفی دارم...یک سیکل معیوب راه انداخته ایم به اذیت کردن یکدیگر...

دیروز از صبح اتاق عمل بودم و سرپا و فقط ظهر یک ربع ساعت برای ناهار و توالت آف شدم.تمام مدت سر عمل بودم...دیشب ۱۲شب رسیدم خانه،دوش گرفتم و املت بی تخم مرغ(!)درست کردم و فرو‌ دادم و خوابیدم و امروز ۴:۳۰صبح بیدار شدم و کشیکم..،هفته ها به این منوال میگذرد..ایده ای ندارم که شرایط سال آینده ام به چه شکل خواهد بود اما این روزها فقط خستگی داریم و اعصاب خوردی و درگیری ...

۱۶ اسفند ۰۰ ، ۰۷:۰۷
life around me