گوشواره های گیلاس

گوشواره های گیلاس

پدر و مادرم نطفه ام را در بامداد یک روز پاییزی،زیر درخت گیلاس نوپایی بستند و نه ماه بعد،از آن نطفه دختری زاده شد با چشم هایی به طعم گیلاس،به رنگ تابستان و به عطر آفتاب.
رهگذر عزیز?بپا میان هیاهو و آشفتگی های ذهن تبدارم،قهوه ات سرد نشود!

................................
آدرس کوتاه شده برای بلاگفایی ها:
http://goo.gl/vFR4ly
................................
در اینستاگرام پیجی به این اسم و آدرس ندارم.

چهاردهم آبان ماه هزار و چهارصد

جمعه, ۱۴ آبان ۱۴۰۰، ۰۸:۱۲ ق.ظ

صبح به غایت زیبایی را شروع کرده ام که کشیک روز جمعه را میشورد میبرد...اصلا راستش را بخواهی کشیک های جمعه را دوست دارم از این جهت که مورنینگ کله سحری در کار نیست و ساعت هفت صبح با آرامش از خواب بیدار میشوم،آرایشی میکنم و با خیال راحت تا بیمارستان شلنگ تخته می اندازم...چشمهام که باز شد صدای شر شر باران بود...و خیابانی که انگار ته رنگ زرد و نارنجی خورده باشد...کلاه بارانی ام را کشیده بودم بالا و به آدم هایی فکر میکردم که در این لحظه لای پتوی گرمی قیلوله می‌کنند و یک ساعت بعد لیوان چای به دست پشت پنجره می ایستند و پاییز را تنفس می‌کنند....من اما سهم کوچکم از صبح زیبای پاییزی را برداشته بودم و شاکر و راضی به سمت بیمارستان و تنش و کشیک و بددهنی حرکت میکردم...به سمت جایی که دوستش دارم و دوستش ندارم...

۰۰/۰۸/۱۴
life around me