پنج آبان ماه هزار و چهارصد
سال دو شدیم...جمله کوتاه بود و کمرشکن...دوست ندارم بنویسم فلان و بهمان بر ما گذشت ،نه اینکه فلان و بهمان نگذشته باشه که گذشته،صرفا از این جهت که از حوصله ام خارجه...فعلا دوست دارم به این امیدوارم باشم که سال یک ها زودتر راه بیفتند و مسئولیت ها زودتر به Level بعدی منتقل شوند بلکه ما درسی بخوانیم و استراحتی کنیم...
پست کشیکم...نشسته ام روی چهارپایه اتاق ۲ و اساتید درحال عمل تعویض مفصل هستند...دریل روی استخوان خرت خرت میکند و من بدخواب میشوم...در این لحظه دلتنگ خانه ی کوچکم هستم...دلتنگ شلوارک راحتی پوشیدن و با صدای پادکست آشپزی کردن و قهوه خوردن...چقدر از این زندگی دورم...چقدر زندگی سختی را انتخاب کرده ام اما تمام سختی اش با یک عمل دیستال رادیوس یا کونچر تیبیا دود میشود و هوا میرود...شده پست کشیک،تن آش و لاش خودم را نیمه شب کشانده باشم وسط خیابان و باز خندیده باشم که دلم از عملی که انجام داده ام خنک است و هیچ غول خستگی نمیتوانسته زمینم بزند...
صدایم میکنند...باید مریض بعدی را بگیرم اتاق یک و به رزیدنت بیهوشی معرفی کنم...باید بدوم...مثل همیشه...