آخر هفته برای توقف طرح اقدام میکنم...
دلهره...
دلهره...
دلهره...
آخر هفته برای توقف طرح اقدام میکنم...
دلهره...
دلهره...
دلهره...
این چندوقت درس خوندن من رو از هر آلارمی،هر نظم و قانونی متنفر کرده...دیشب خوشحال بودم که فردا قرار نیست ساعت هفت صبح بیدار بشم و آماده ی کار،اما راس ساعت هفت بیدار شدم...چشم های بیچاره ام که سیرِ خواب بودن رو به هم فشار میدادم تا فقط لجبازی کرده باشم...ساعت هشت،پیروزمندانه از جدال با ساعت بیولوژیک بدنم بیدار شدم و این هوس دو هفته ای کشاندم سمت اجاق گاز و سرتقانه پاکوبید به زمین که:من قورمه سبزی میخوام!
قابلمه ی محتوی مقدس ترین غذای دنیا قُل قُل میجوشید و بوی زعفرونی که برای پُلو خیس کرده بودم آشپزخونه ی کوچک پانسیون عزیزم رو پُر کرده بود...هایده میخوند،فرندز_این گنج زندگیم_پلی میشد...دلم گرم این نهایتِ نهایتِ خوشبختیم بود...
*هوپ پرسیده بود اگر بدونید فرصت کوتاهی از عُمرتون باقی مونده به چه طریقی میگذرونیدش؟من فکر کردم مسافرتی میرم و خستگی در میکنم و بعد برمیگردم به کار،به زندگی واقعی...به عقیده ی من آدم حتی آخرین روزهای عمرش رو باید زندگی کنه و کار کردن جزو جدایی ناپذیر این زندگیه...من انتخابم برای آخرین روزهای عمرم تصمیمات احساسی که فقط مسافرت میرم و خوش میگذرونم نیست...من اگر اون راه سخت را طی نکرده بودم حالا یک جمعه ی تعطیل و موزیکی که پلی میشه انقدر حس خوشبختی بهم نمیداد...
تمام داستان روایتی از زبان خانمی که امروز مراجعه کرد درمانگاهم وخواست بدون اینکه پذیرش بشه از من سوالی بپرسه...وطولانی ترین مکالمه را باهم داشتیم:
خانم دکتر من بچه ی شیرخواره دارم.با شوهرم اختلاف دارم،کتکم میزنه،فحش میده،معتاده...دو هفته قبل کارد به استخونم رسید.رفتم خونه ی بابام ولی مادرشوهرم بچه ام رو ازم گرفت و نذاشت با خودم ببرمش...اولش سینه هام ورم کردن وسفت شدن چون شیر توشون جمع شده بود ولی بعدش دوباره خالی شدن...خانم دکتر من انقدر بچه ام رو دوست دارم که داشتم از دوریش دیوونه میشدم حتی میخواستم سم بخورم...اطرافیا گفتن برو پیش مُلّا که مهرت رواز بچه ببُره...رفتم...بعد از رفتنم شیرم خشک شد...
حالا مجبور شدم برگردم خونه شوهرم ولی شیر ندارم...امروز بعد از اینکه بچه ام کلی میک زد چندتا قطره اومد...خانم دکتر میشه چون ملا مهر منو از این بچه بُریده شیرم خشک شده؟
*طی این مدت کوتاه طبابت خیلی پیش اومده مواردی که کاری ازم برنمیاد و فقط میتونم سر تکون بدم وبگم میفهمم...درحالی که هیچ چیز از حال طرف مقابلم نمیفهمم...من نمیفهمم وقتی تحت خشونتی(به هر دلیل،حتی خطای خودت که البته خشونت را توجیه نمیکنه) و مجبوری محیط را ترک کنی،چه حسی داره دوری از بچه ات...بچه ای که لازمه با پوستت تماس داشته باشه تا مهر تو باعث تولید شیر بشه...تو بگو کار ملا اما من میگم دوری این تماس...دوری از این عشقی که من نمیفهممش حق تو نیست دخترم...دختر بیست ودو ساله...
کاری که انجام دادم بزرگ ترین ریسک زندگیم بود...مثل راه رفتن روی طنابی باریک در ارتفاع چند صد متری یک درّه...
نگرانم...
نگران...
اومدم درمانگاه و مثل همه ی بعدازظهرها خلوته...برادر پذیرش مرکز میگه فردا مصاحبه کاری دارم و میگن در مورد نماز میپرسن من هیچی بلد نیستم...میگم نماز و اینا در تخصص من نیست فقط میدونم اگه گفت اول کدوم پا رو میذاریم تو توالت بگو پای راست و بعد فکر کردم حالا راست بود یا چپ؟
چقدر عمر آدمیزاد زود میگذره و بی ثمر...انگار همین سال قبل بود که نشسته بودیم تریای دانشگاه و آروغ فلسفی مبزدیم و نمیفهمیدیم سال بالایی ها بابت ترمک بودن دستمون میندازن...که روزهای اول سال بالاها آدرس اشتباه بهمون میدادن و به هرچه بیشتر گم شدن مون میخندیدن...انگار همین دیروز بود که به بچه های فیزیوپات نگاه میکردیم و فکر میکردیم اوووه چقدر بزرگ و باسوادن و ما باید چقدر راه بریم که بهشون برسیم...عجیبه...روزهای استاجری با همه ی تلخی ها وشیرینی ها و دوستی ها ودشمنی ها و زیرآب زدن ها و دعواها انگار همین دیروز بود...یا شاید همین شب قبل بود که سر کشیک پر ویزیت اینترنی جراحی میخواستم گریه کنم...کشیک های دوست داشتنی داخلی...مگه جشن فارغ التحصیلی مون همین هفته ی گذشته نبود که براش اونهمه برنامه ریختیم؟
امروز با یک تاخیر حسابی،کنار تقدیر از بهورزها یک لوح تقدیر هم برای روز پزشک به ما دادن...سرد و از دهن افتاده...اما اولین سالی بود که تبریکش واقعی بود نه یک تعارف فامیلی یا قربان صدقه های بی خودی پدری برای دخترش...
رتبه های امتحان دستیاری اعلام شده،درست!...اما اون کسی که نشسته به انتخاب رشته و دودوتا چهارتا میکنه واقعا منم یا یکی از خیال هام؟
هنوز هم اهل رویا پردازی ام...رویاهای خرکی خانمان سوز...رویای این رشته ی کوفتی که مثل بختکافتاده به زندگیم و تا اشکم رودر نیازه رهام نمیکنه بی انصاف...
برق ها رفته بودن و ما از تاریکی خونه ی روستایی پناه برده بودیم به مهتاب بیرون...هوا سرد بود و ناچار گولّه شده بودیم لای پتو و به آسمون سُرمه ای رنگ نگاه میکردیم...دستم رو سمت جای نامعلومی گرفتم و گفتم فکر کنم اون دُبّ اکبره...نه! نه! اون باید باشه و هی ستاره ها ذهنم رو به بازی واشتباه مینداختن...پدرم متفکرانه دور و اطراف رو پایید وگفت اونجا رومیبینی؟اون دب اکبره...قدیما میگفتن اون سه تا خواهرن.اولی مجرد دومی شوهر دار و سومی حامله بوده.اون ها هم برادرهاشون بودن و اون یکی رومیبینی که وسط ایناست؟اون پدر اینا روکشته واینا تا قیامت دورش میگردن برای انتقام...
گفت اون جا خرچنگه...اون جا هم ترازو...و من محو این شکل های هندسی بودم...
گفتم بابا اون چیه؟اَبره؟
گفت اون کهکشان راه شیریه...
یه نوار روشن از این سر آسمون تا اون سر ناپیداش...
نمیدونم چند ساعت گذشته بود اما انگار ما متوجه اومدن برق ها نشده بودیم...من به اعجاز پیش روم نگاه میکردم و به این فکر که چرا بیست و شش سال از عمرم گذشته بود بدون اینکه کهکشان راه شیری رو دیده باشم؟
پستی که با تاخیر منتشر میشود:
خسته وعصبانی از اینکه بخاطر تصمیم معاونت درمان نمیتونم برم خونه از سر کار برگشتم پانسیون...دست و دلم به غذا خوردن نبود ولی به زور هم که شده خوردم تا سنگین بشم و خوابم ببره...زیر سرمای کولر خوابم برد و انگار هنوز سیرخواب نشده بودم که صدای بارون بیدارم کرد...بارونی یواش و بی آزار که میبارید ومن با بغض خوشحالی از پنجره نگاه میکردم...زمین انقدر داغ بود که حرکت تبخیر قطره های بارون رو میشد دید...هوا شرجی شد اما من خوشحال بودم و همچنان با بغض نگاه میکردم و عکس میگرفتم و به هر دری میزدم این حالم رو حفظ کنم...
طاقت نیاوردم تا بند اومدنش و بعد از چند صفحه ای کتاب خوندن زدم بیرون...روستا خلوت بود و به سختی میشد کسی رو از دور دید...فصل خرما چینی شروع شده و سر اهالی گرم کار توی نخلستون هاست...
خسته که شدم برگشتم ونشستم توی محوطه ی بزرگ درمانگاه...احساس شیرین تنهایی میکردم...احساس خیلی خیلی کوچک بودن...انگار ریزه ماهی گُلی باشم وسط استخری بزرگ...آسمون رو نگاه میکردم و انگار کوچک تر میشدم...محو میشدم...
هوای بارون خورده هدیه ی آقای خدای سبیلوی قشنگم بود برای جبران حال بد امروزم...و حالا حالم عمیقا خوبه...
شاید انقدری اینجا بشینم که شب بشه و صبح بشه و مریض ها بیان و برن و من همچنان دست ها به کمر چشمم به آسمون باشه...
شروع مراسم عزاداری امام حسین(ع) مقارن شد با شروع موج جدیدی از دردسر برای ما و پرسنل مراکز...شروع تلفن زدن بهورزها که خانم دکتر فلان تکیه مردم بدون ماسک بودن،فلان تکیه نذری پخش کردن،فلان تکیه حلقه ی واحد تشکیل دادن...و در اوج این خبرها اینکه موارد قطعی و مشکوکی که قرنطینه کرده بودیم توی مراسم حاضر شدن...این آخری کاسه ی آب داغی بود که روی سرم ریخته شد...
من در مقابل تک تک موارد مثبت جدید جمعیتم باید جوابگو باشم و نمیدونم چرا...اینکه من انقدر در مورد کرونا به دونه دونه ی مراجعینم آموزش میدم و در جوابم پوزخندی تحویل میگیرم و جمله ی «من کرونا نمیگیرم»،«من دو ماه قبل تب کردم احتمالا گرفتم و خوب شدم»،«ای خانم دکتر چقدر میترسی بذار بگیریم بمیریم» را میشنوم تقصیر من چیه نمیدونم...
اینکه ما میریم بازدید مغازه ها و یک ساعت فک میزنیم تا دهن مون کف کنه اما وقتی برای بازدید بعدی میریم و میبینیم نه فروشنده ماسک داره و نه خریدار نمیدونم چرا تقصیر ماست؟
شروع عزاداری ها مقارن شد با دوبرابر شدن فشار کاری من و پرسنل...تماس هایی که باید میگرفتیم حالا دو برابر شده...تلفن به دهیار و شورا و بخشدار که نامسلمون ها بیاین یه فکری کنین که تا دو هفته ی دیگه آمار اینجا دوبرابر میشه و در جواب میدیدم انگار این وسط فقط منم که نگرانم...که رئیس شورا همونطور که ماه قبل عروسی چندصدنفری برای دخترش گرفت حالا هم صف اول سینه زن هاست...چند روز قبل بعد از بحث طولانی سر همین مساله با بخشدار و ندیدن همکاری و وقتی واحد بیماری های واگیر مرکز بهداشت گفت نمیدونم خانم دکتر دیگه شما باید جوابگو باشین تلفن را قطع کردم و زدم زیر گریه...که در مقابل شنیدن حرف زور و غیر منطقی فقط گریه از دستم بر می اومد....
از یک هفته ی قبل پیام داده بودم به مسئول گسترش که بالاغیرتا این جمعه من رو نذار کشیک کرونا که برم خونه.و خبر داده بودم خانواده بیان دنبالم و تمام این چند وقت را به این امید گذروندم که پنج شنبه میاد و بعد از این مدت ۷روز هفته دو شیفت کار کردن دو روز میرم مرخصی...و امروز گسترش خبر داد نامه ای از معاونت درمان اومده که مراکز باید تاسوعا وعاشورا باز باشن چون احتمال داره شرایط نگران کننده باشه...
من این هفته را هم باید جمعه سر کار باشم؟به تاوان عزاداری کردن کسانی که یک سال حاضر نشدن به نفع کادر درمان نه فداکاری سختی که فقط از منزل نوحه گوش کنن؟....کاش آدمها در این برهه که کادر درمان از همه خسته تر هستن،وقتی کاری از دست شون برنمیاد برای کاهش این رنج،حداقل بار اضافی نباشن...
اینکه شما امسال هم عزاداری جمعی میکنید تبعاتی برای دیگران داره...برای من اینکه این هفته هم جمعه نمیتونم برگردم خونه و استرسم بابت جمعیت زنان باردارم چند برابر شده و غیره...و برای یک پرستار ICU کرونا که امیدوار بوده به کاهش آمار،اینکه دست از امید بکشه...
کاش حداقل بدونید این پرسنل بابت این بار اضافی پول چندانی دریافت نمیکنن...در شبکه ای که من مشغول به کار هستم بابت سه ماه اولیه کشیک های کرونا به پزشکها که بیشترین دریافتی را داشتن دو میلیون تومن دادن و این پزشکها در سه ماه اول حتی تا شانزده کشیک در ماه می ایستادن که به تدریج در ماه های بعد کمتر شد.و این مبلغ دریافتی مثلا برای مسئول پذیرش که پا به پای ما کشیک اومده بود هفتصد هزارتومن بود و برای راننده که با بنزین لیتری سه هزار تومن ما رو میبرد و می آورد حتی کمتر از این و برای نمونه گیر کلینیک غربالگری کرونا که پرخطرترین کار را داشت و روزانه تا پنجاه نمونه خلط از موارد مشکوک با لباس ایزوله و زیر نور مستقیم خورشید در گرمای چهل درجه میگرفت حدود یک میلیون تومن!!!!...و بعد از اون هم که دیگه هیچ دریافتی نداشتیم....این را گفتم که بدونید پرسنل درمان در چه شرایطی دارن جور میکشن و تنها انتظارشون از مردم اینه که مدتی دست از خودخواهی بکشن و تا جایی که براشون مقدوره در منزل بمونن و بیرون رفتن رو بذارن فقط برای مواردی که مجبورن...شرایط سخته و از خونه موندن دارید افسردگی میگیرید و احتیاج به بیرون رفتن دارید؟خیلی خوب درک میکنم...ولی این را در نظر بگیرید که کادر درمان و بهداشت که شامل تعداد زیادی آدم هستن که شما حتی ممکنه اسم پُست هاشون و کارهایی که انجام میدن رو تا حالا نشنیده باشین در کنار این مشکلات چالش های بیشتری هم دارن...بیاید برای حمایت از اونها و سبک تر کردن بار کاری اونها هم که شده این یکسال را کمی سخت تر بگذرونید....
بعد از مدتها هوا عالیه...خنک با یه نسیم ملایم و بوی بارون حتی...
نشستم رو حیاط و دعا میکنم مریضی نیاد که مجبور نشم برم داخل و اصلا به درک که اون همه نسخه ی ثبت نشده دارم...
اگه بارون بیاد...آخ اگه بارون بیاد...
دیشب که وسط تلّی از هله هوله ها فرندز میدیدم وقهقهه میزدم به این فکر میکردم که من در آرام ترین و خوشبخت ترین برهه ی زندگیم قرار دارم و دیگه هیچوقت قرار نیست همچین روزهای کمدردسری روبگذرونم...بحرانی رو پشت سر گذاشتم و بحرانی روپیش رو دارم...این روزها زیاد حوصله ام سر میره اما بابت تک تک لحظاتش شاکرم و دروغ چرا دلم میخواد رزیدنتی یک ماه عقب تر بیفته:)
حالا به خانه ای که سالها توش بزرگ شدم انقدر تعلق خاطری ندارم و برای نوشتن از دلخواه ترین قاب باید گوشه گوشه ی پانسیون طرحی ام را بگردم...آخرشب های آشپزخانه که با عشق می ایستم و به وسایلی که از تمیزی برق میزنن نگاه میکنم؟
گلدان های پشت پنجره که هر روز و روزی هزاربار می ایستم و کنارشون و شعر میخونم و التماس میکنم جوانه بزنن؟
پنجره ای که زیباترین طلوع دنیا را به من نشون داد؟
نه...
عکسی از چندماه قبل توی موبایلم دارم که زیباترین قاب جهانه...من هنوز امتحان دستیاری نداده بودم و خانواده آمده بودن دیدنم...ظهر شده بود و هرکس مشغول کار خودش...من اما نگران از اینکه چندساعت دیدار روبه اتمامه و باید خودم را برای دوباره تنها شدن آماده کنم...نگاه کردم به قاب رو به روم و دوربینم چلیک صدا داد:
هوا نیمه تاریک،سادات وسط هال دراز کشیده و ملحفه ی سفیدی را روی خودش کشیده ...کاری به پس زمینه ی کتابخانه ندارم،خود همان ملحفه ی برآمده ای که من میدونستم عزیزترین ساداتم زیرش قشنگ ترین خواب دنیا را میگذرونه زیباترین قابی هست که توی این پانسیون ثبت کردم....
*میدونید که اینجا با کمترین امکانات اوقات میگذرونم پس انتظار عکس نداشته باشید:)
**کتابدونی به گونه ای کم کیفیت به روز شد اما شد:)
***به دعوت تسنیم عزیز...دلم برای این بازی ها و دور هم بودن های وبلاگی تنگ شده بود...
دوماه قبل پسر همسایه ی ما خواهرش رو بخاطر «غیرت» و یک مساله ی «ناموسی» نامشخص توی خواب خفه کرد...کنار سردر خونه شون پارچه ی سیاهی کشیدن و برادر غیور سینه سپر کنار در می ایستاده و از کسایی که بخاطر کرونا وارد خونه نمیشدن و فقط تسلیتی میگفتن و میرفتن تشکر میکرده...خانواده تصمیم میگیرن موضوع روبین خودشون نگه دارن و به دروغ بگن دخترشون تصادف کرده...
انگار ننگ داشتن پسری قاتل که به طور قطع دارای مشکل حاد روانپزشکی نیازمند بستری و درمان هست کمتر از داشتن دختری هست که روابط و رفت و آمدهای مشکوک و پوشش نامناسب داشته...
من مدتهاست اون پسر روندیدم اما از وقتی این خبر روشنیدم همیشه بهش فکر میکنم...به اینکه چطور فشار دست هاش روانقدر ادامه داده تا نفس آخر خواهرش روبیینه؟
به اینکه اون پسر ظاهر عجیب یا شاخ و دُمی نداشت...مثل همه ی ما بود...مثل همه ی آدمهایی که توی پیاده رو از کنارمون رد میشن درحالی که سرشون توی گوشی موبایل شونه...به اینکه تابحال چند قاتل توی پیاده رواز کنارم رد شده؟
آمدیم مرکز شهرستان جلسه،و پزشکهای آقا ردیف اول و پزشکهای خانم ردیف دوم نشستن...
شب فارغ التحصیلی یادمه اساتید آقا ردیف اول و خانم ها ردیف دوم نشستن و حتی اساتیدی که با همسرشون اومده بودن مجبور شدن جدا بشن و خودشون برن ردیف جلو!
هنوز نمیدونم این چه قانون نانوشته ای هست که ما باید ردیف دوم بشینیم؟چرا من به جای اینجا غر زدن نرفتم خیلی ریلکس ردیف اول بغل دست پزشکهای آقا بشینم؟از چه نگاهی ترسیدم؟از اینکه باقی پرسنل بگن این دکتر فلانی عقده ی ردیف اول داره یا عقده ی کنار مردها نشستن؟
هرچه هست کوتاهی از خودم بوده!
بعد گذشت بیش از سه ماه همزیستی حالا به این پانسیون و همه ی جزئیاتش احساس وابستگی میکنم...به مبل های نه چندان قشنگ و پرده های بدقواره اش...به به کتابخونه ای که برای من کافی بود و با گیاه پُتوسی که گذاشتم اون بالاش رنگ و رو گرفته...به اینکه روزی هزار بار بایستم روبه روی پنجره و برای گلهای جدیدی که کاشتم آواز بخونم و ازشون خواهش کنم سریعتر رشد کنن...برای اتاق خواب وتخت فراخ دو نفره ای که شیرین ترین خواب ها رو به من بخشید...برای آینه ی قدی که از همه ی آینه های دنیا روی فرم تر نشونم میده و چین های شکم قلمبه ام رو با دست و دلبازی قایم میکنه و من ممنونش هستم...بیش از همه اما «درگیر این آشپزخانه ی کوچکم» و از اون ته ته ته قلبم گاز ویخچال و ماشین لباسشویی و حتی کارد و چنگال هاش رو دوست دارم و وقت هایی روکه با آهنگ های دهه شصت میرقصم و آشپزی میکنم...
من عمیق ترین تنهایی ها رو توی این پانسیون چشیدم و بیشترین اشکها رو اینجا ریختم و توی این پانسیون بود که ته چاه افسردگی دست و پا زدم...اینجا بود که زمین لرزه شد و دست مادرم روکم داشتم...بارون بارید و کسی رو نداشتم که هیجانم رو باهاش تقسیم کنم...اولین طلوع آفتاب رودیدم و نتونستم کسی رو شریک در خوشحالیم کنم...اینجا بود که برای اولین بار پیامک واریز حقوقم رو دیدم و هزار اولین دیگه که موند بین من و دیوارهای این پانسیون دوست داشتنی...
چیزی نمونده به روزی خداحافظی...به روزی که بایستم روی قالی آبی قشنگش و بگم خداحافظ آشپزخونه و خداحافظ محرم خیلی از اتفاقات و حس هایی که تا ابد میمونه بین خودم و خودت...
نیمه ی اسفندی که منتظرش بودیم تا دستبندها باز و ما آزاد بشیم رسید به نیمه ی مرداد اما رسید...برای نوشتن از این یک سال نحس و سخت باید زمان بگذره تا کلمه پیدا کنم و جملات رو به هم ربط بدم تا حس و حالم اون طور که باید گفته بشه اما فعلا همین شکر که گذشت...که من حالا میتونم راجع به رشته ها تحقیق کنم و تصمیم بگیرم...که حالا میتونم هر ساعتی از شب که خواستم بخوابم و ساعت پنج صبح بیدار نشم،که با خیال راحت آشپزی کنم و از شر غذاهای یخ زده ای که سادات با عشق پخته بود راحت بشم که گل بکارم که با فراغ خاطر مریض ببینم که معاشرت کنم که برقصم که ورزش کنم که توی کوچه های روستا قدم بزنم که...که...که...
شکر خدا خوب گذشت:)
+تو آخرین پستی که کامنت باز داشت یکی از بچه های اینجا پرسیده بود تو هم خوندن رو گذاشتی کنار؟منم گذاشتم برای سال بعد...اون روز حال روحی بدی داشتم و هرچه تلاش کردم نتونستم جواب بدم...نتونستم بنویسم رها کردن تو خون من نیست...من عادت دارم انقدر بدوم و نرسم،بدوم و نرسم و بدوم و بدوم و بدوم تا بالاخره برسم...!
_یازدهم مردادماه نود و نُه_
روی مبل ولو شده ام و منتظرم پدر و مادری که با زنگ های پیاپی امروز وگریه های دیوانه وارم نگران شان کرده ام برسند...وسایل و کتاب هایی که ممکن است نیاز پیدا کنم را برداشته ام،ظرف های کثیف داخل سینک را شسته ام و باقی مانده ی دمپُختَکی که دیروز پختم را پک کرده ام که با خودم ببرم...”ارغوان”،دخترک رو به رشدم را گذاشتم دم در که به نگهبان بسپارمش و این یعنی اینجا خانواده ای تشکیل داده ام و کسی،چیزی را برای دلواپسش شدن دارم...
پسرک نگهبان گفته بود خانم دکتر یک روز قبل از رفتن خبر بدین براتون رطب بچینم و نگفته بودم من طوفان بهاری ام...رگبار...در لحظه تصمیم میگیرم و با اشک و زاری پدر ومادر خسته ام را راهی این مسیر دراز میکنم...
زمین لرزه ی امروز صبح توی دلم را خالی کرده و من تازه فهمیده ام چقدر از تنهایی میترسم...از اینکه لحظه ی مرگ دستی نگران دستم را نگرفته باشد...از صبح افتاده ام به گریه کردن و این روزهای سرنوشت ساز دستم به کتاب نمی رود...دارم حاصل دوسال تلاشم را دستی دستی زیر خاک میکنم اما جان بلند شدن ندارم...دنیا دنیا تفاوت است بین تلاشی که برای نتیجه اش عشق وهیجان و خوش بینی داشته باشی،با تلاش برای هیچ...قبولی این امتحان کوفتی حالا برایم از هیچ هم بی ارزش تر است وقتی آینده ای در انتظارم نیست و همین دست و پا زدن هم فقط برای هدر نرفتن جان کندن هایم است...
هنوز هم امید ندارم این چند روز بگذرد،که جمعه برسد وما خوشحال باشیم و عمه میهمانی به صرف کباب برّه اش را که یک سال به خاطر من عقب انداخت برگزار کند،عکس بگیریم و من بعد از هزارسال بخندم...وسط پس زمینه ی دشت های سبز روستای پدری ام...
در جواب مردی که پرسیده بود"بهتون نمیاد اینجایی باشین؟" گفته بودم "پزشک جدیدم".مرد خندیده و گفته بود "جای خوبی رو انتخاب کردین...اینجا امن و امانه" و اشاره کرده بود به دو دختر لاغر اندامی که وسط سبزی چرک نخلستان گم میشدن و گفته بود "این دخترا رو میبینی مثل حوری بهشتی وسط نخلستون ها میچرخن؟هیچکس باهاشون کاری نداره ,اینا با پسرا کار دارن ولی پسرا با اینا کار ندارن"...دوتایی خندیده بودیم...
دید زدن زن های این حوالی از تفریحات ناسالمی هست که اینجا دارم...زن هایی به غایت زیبا,خوش اندام با موهایی بلند و تیره که طبق رسم و رسومات قدیمی روی شونه ها بازشون میذارن...با پیراهن های خوش رنگ,راسته و بلند که خاص همینجاست...با دست های حنا گذاشته و صندل های قشنگ...
دیدن این همه زیبایی برای من مثل پیدا کردن جزیره ای بکر در نقطه ی انتهایی دنیاست که هنوز دست بشر بهش نرسیده...جزیره ی زنهایی با شال های نازک که سیاهی موها رو نمیپوشونه و انگار انقدر خوشبخت بودن که نه حجاب زوری اسلام و جبر گشت ارشاد,و نه فرهنگ بدسلیقه ی غرب بهشون نرسیده....
صبح ملال انگیزی را شروع کرده ام.بعد از یک شب باران خورده بی جهت هوا گرم است...زودتر از نگهبان رسیده ام و درب ورودی درمانگاه را باز کرده ام اما دعا میکنم مریضی نباشد،حداقل تا یک ساعت دیگر که این سگ سیاه افسردگی تن لش سنگینش را کمی جابجا کند...
در وصف دوره ی فعلی زندگی نکبت بارم کلمه ای بهتر از "خفقان آور" به ذهنم نمیرسد...دیشب شنیدم رییس ستاد ریدمان کرونا درخواست لغو امتحانphd را کرده...جوک خنده داری بود در شرایطی که متروها باز و فوتبال ها به راه و رفت آمد مریض های تست مثبت به درمانگاه من برقرار است...زور وزارت بهداشت انگار فقط به کادر درمان رسیده وبه لغو امتحانات در پیش رو...دوشیده شدیم وخسته و افسرده و امتحان نداده و پا در هوا...خدایا هستی؟گمت کرده ام...دیروز که گریه کنان دنبال نشانه میگشتم انگار منتظر جوابی نبودم...نیستی...سرت یک جای دیگری گرم است...رسمش نبود این زندگی اجباری که انداخته شدیم وسطش و این همه رنج...کمر طاقتم خم شده...گاهی فکر میکنم تو از اولش هم زاده ی ذهن خود ما بودی...خیالی و موهون...هیچوقت وجود نداشتی...
اوج سالهای شکوفایی جوانی ام را در پانسیونی احاطه شده با هوی داغ میگذرانم و سکون و سکوت...رخوت...
خدایا من کی دوباره بیست و شش هفت ساله میشوم؟
مادر برگه ی معاینه ی پزشک را گذاشت روی میز و بچه ای که از پزشک پوشیده با دو لایه ماسک و شیلد و کلاه و گان میترسید را به سمتم هدایت کرد...فصل سنجش پیش دبستانی شروع شده گویا...
استتوسکوپ را گذاشته بودم روی کانون دریچه ی میترال و همزمان با سمع قلب دختربچه ای که لرزش بدنش را زیر دستم حس میکردم پرت شدم به بیست و اندی سال قبل،روزی که سینه سپر ایستاده بودم جلوی پزشک تا برگه ی سنجشم را امضا کند...دکتر پرسید پرسپولیسی هستی یا استقلالی و من بی مکث و با صدای رسا گفتم پرسپولیس قهرمانه...دکتر خندید و گفت ما به پرسپولیسی ها آمپول میزنیم!بگو درود بر استقلال تا بهت آمپول نزنم و من درحالی که از فکر آمپول وحشت زده بودم اما از قهرمان بودن پرسپولیس کوتاه نیامدم...
قلب دخترک میگفت لاب داب لاب داب لاب داب و من به گذر این همه سال فکر میکردم... این همه سالی که انگار به قدر چشم برهم زدنی گذشته...خدایا من کی انقدر بزرگ شدم؟
امروز از اون روزهاییه که حوصله ی هیچکس و هیچ چیزی رو ندارم ودلم میخواد ساعتها سکوت کنم...نه حوصله ی آدمها رودارم و نه توان درس خوندن...نشستم رو حیاط درمانگاه و دعا میکنم مریض بیشتری نیاد...دعا میکنم مریض های امروزم حرف حاشیه ای نزنن...
زنی که از روز اومدنم به این روستا چندین بار مراجعه کرده و با پزشک خوش رویی مواجه شده امروز از دیدن برج زهرماری که بودم تعجب کرد و در سکوت دفترچه اش رو گرفت ورفت...حرف زد و حرف زد و حرف زد اما جوابی جز نسخه ی نوشته داخل دفترچه ی بیمه اش نگرفت...
دوست داشتم نوشتن این متن را تا یک ساعت ادامه بدم اما مریض دارم...هوف...
+من:جانم دخترم مشکل تون چیه؟
_زن:وقتی پهلوخوابی میکنم توی جونم میسوزه.
+من:.....(نمای پرواز گنجشک ها اطراف مغز درحال سوختنم)....(تلاش برای تحلیل جمله ای که شنیدم)...(درحالی که به نتیجه ای نرسیدم):وقتی به پهلو میخوابی بدنت میسوزه؟
_زن:بله
+من:(درحالی که دارم دنبال یک نشانه یا بیماری میگردم):به کدوم پهلوت میخوابی بدنت میسوزه؟چپ یا راست؟
_زن:وقتی با شوهرم پهلوخوابی میکنم...
+من:آهااااان موقع نزدیکی بدنت میسوزه؟
_زن:بله
+من:آهاااان موقع نزدیکی،سوزش ناحیه تناسلی داری؟
_بله
(و ادامه ی شرح حال عفونت و ترشح واژینال و الی آخر...)
بیست و شش هفت سال قبل این موقع مادرم برای تولد نوزادی که نمیدونست دختره یا پسر هیجان داشته و دل تو دلش نبوده هرچه زودتر این بار سنگین را زمین بذاره...داشتم با خودم فکر میکردم امسال هم دست سرنوشت این بوده که تولدم اینجا باشم،طرح،روستا و در کنار پرسنلی که لبخند به لبم میارن اما حالا که دقیق تر فکر میکنم باید اصلاح کنم معلوم نیست دست سرنوشت چه باشه وتا هفته ی آینده من کجای این دنیا باشم یا اصلا نباشم...
فشارها از همه طرف زیاد شده و نمیدونم چطور کنترل کنم این روزها رو...
درس و فشردگی مطالب ونزدیکی به امتحان و استرس های خاص خودش،مریضها واوضاع نگران کننده ی کرونا در جمعیت تحت پوششم و مقاومت سرسختانه ی مردم برای ماسک نزدن و عروسی گرفتن،بازرسی چهارشنبه از مرکزمون توسط رئیس و درست در زمانی که وقت نفس کشیدن ندارم،خانمی که کارهای سامانه ام روانجام میداد کرونا گرفت وگفت دیگه نمیتونم...
امروز وسط هر کلمه درس خوندنم به نسخه هام و سامانه ی کوفتی سیب فکر کردم که هیچ تایمی براش ندارم...از عصر درد زده سمت چپ قفسه ی سینه و دست چپم و میدونم درد سایکولوژیک و اضطرابیه...
دعام کنید...که زودتر بگذره این روزهای سخت...
اینجا تعداد زیادی بیمار تحت درمان بیماریهای مختلف داریم که وقتی دارو تمام میکنن میان تا داروهاشون رو توی دفترچه بنویسم وخب طبیعتا پاکت داروهای مصرفی رو میارن تا من بدونم چی مصرف میکنن.امروز خانمی نشست روی صندلی و گفت داروی تومور مغزی بنویس(!!!) و وقتی پرسیدم خب هزارتا دارو برای تومور مغزی داریم،داروی شما چیه انقدر متعجب و ناباورانه بهم نگاه کرد که صحنه ی حیرت من با اون بازی درخشان به چشم کسی نیومد:)
یک بار دیگه هم خانمی اومد و در پاسخ به سوال مشکل تون چی بوده؟چه دارویی مصرف میکنین؟گفت از همون قرصای قرمزو بنویس:)
دخترک خندان بدون ماسک نشست روی صندلی کلینیک غربالگری کرونا و گفت سفر به بندرعباس و بندرلنگه داشتم،عروسی هم رفتم و حالا با علایم کرونا اومدم...به افتخارش با صدای بلند دست زدم وگفتم آقااای فلانی؟بیزحمت اون مدال افتخار رو برای خانم بیارین که از بی مسئولیتی شون انقدر باافتخار تعریف میکنن!!
بهش گفتم چرا وقتی علایم مشکوک داری ماسک نزدی؟خندید و گفت من نمیتونم ماسک بزنم نفسم میگیره! اشاره کردم به صورتم وگفتم فکر میکنی نفس کشیدن زیر این دو لایه ماسک ضخیم برای من کار راحتیه؟من ماسک میزنم تا در کنار محافظت از خودم،از شمایی که با من تماس داری هم حفاظت بشه...گفتم اگر در مسیر اومدنت به اینجا با فرد نقص ایمنی تماس داشتی و مبتلاش کرده باشی وبه خطرش انداخته باشی باید تا آخر عمرت عذاب وجدان بکشی...فرستادمش برای تست و کشیک بعدی فهمیدم تستش مثبت بوده!!کاش حداقل این افراد مبتلا نشن که بقیه کمتر آسیب بیینن!
اینکه بعد از هزار سال همچنان برای این امتحان هیجان دارم و همچنان فکر کردن به اتاق عملی تماما سبز با گُله های خون روی وسایل و صدای دریل گم شده وسط ریتم خشن موسیقی راکی که در پس زمینه پخش میشه ضربان قلبم را بالا میبره برای خودم هم جالبه!
پ.ن:اونکه قراره آخر این ماجرا لوزر داستان باشه من نیستم...حداقل تا لحظه ی آخر جون میکنم...این خط،اینم نشون!
*زن بدون هماهنگی با همسرش از پنج سال قبل IUD گذاشته بود...دو بچه ی منتال ریتارد داشت و وضع مالی ضعیف.دارو را نوشتم وگفتم باید بهشون میگفتی،حق داشتن بدونن ولی خبیث درونم توی دلش گفتم دمت گرم دختر عاقل!
دارم برمیگردم روستا و استرس تماس با مریض تست مثبتی را دارم که نیم ساعت قبل ویزیتش کردم...به خونه فکر میکنم و اینکه چطور تا حمام برسم بدون اینکه جایی را لمس کنم...به سادات فکر میکنم که تازه امروز اومده تا تعطیلاتی که نتونستم مرخصی بگیرم را تنها نباشم...کاش برای اومدنش انقدر اصرار نمیکردم...