گوشواره های گیلاس

گوشواره های گیلاس

پدر و مادرم نطفه ام را در بامداد یک روز پاییزی،زیر درخت گیلاس نوپایی بستند و نه ماه بعد،از آن نطفه دختری زاده شد با چشم هایی به طعم گیلاس،به رنگ تابستان و به عطر آفتاب.
رهگذر عزیز?بپا میان هیاهو و آشفتگی های ذهن تبدارم،قهوه ات سرد نشود!

................................
آدرس کوتاه شده برای بلاگفایی ها:
http://goo.gl/vFR4ly
................................
در اینستاگرام پیجی به این اسم و آدرس ندارم.

دیشب همسر یکی از اقوام نزدیک مون حدود سه ساعت در مورد دختر یکی دیگه از اقوام که از چند سال قبل تو فروشگاه های مختلف از شهرکتاب گرفته تا جاهای دیگه کار میکنه غیبت کرد و عقده گشایی.این مرد بزرگوار میگفتن چه معنی داره دختر از این سبک بازی ها(!!!)در بیاره و کنار مردها بپلکه و دختر باید ازدواج کنه و ال و بل...کاری به این حرف های بی اساس که تو این دوره زمونه به بچه ی چهارساله هم بگی بهت میخنده ندارم...از برخورد پدرم در مقابل این مرد انقدر لذت بردم که همچین فهم و شعوری رو برای همه ی پدرها آرزو میکنم...

پدرم گفتن من نمیفهمم چه تفاوتی بین فروشندگی با باقی شغل ها مثلا کارمندی هست؟چطور همسر شما سی سال به عنوان معلم تو مدرسه هایی کار کرد که همکار مرد هم داشت و کارش زشت نبود اما الان کار کردن یک دختر در محیط مردونه زشته؟

وقتی پدرم گفتن به نظر من این ناراحت کننده ست که دخترت رو عروس کنی و دستش همیشه برای خرجی پیش شوهرش دراز باشه وگرنه هیچ کاری عیب نیست اشک شوق تو چشمام بود حتی! (البته پدر بزرگوار داشتن خیلی ریز در مورد سه دختر این آقا صحبت میکردن که هر سه خانه دار هستن و دلیل اینکه وارد بازار کار نشدن این بود که پدرشون کار غیر اداری رو کمتر از شان دخترهاش میدید).

لطفا لطفا لطفا با هر مدرکی که دارید دنبال کار باشین...مرتبط با رشته تون کار نیست؟بزنین تو کار آزاد...یه هنر دستی یاد بگیرین و بفروشین...خودتون برای خودتون بازریابی کنین...ماهی اصلا پونصد هزارتومن در بیارین ولی لطفا یه کاری بکنین!

 

 

۲۸ مهر ۹۹ ، ۱۵:۱۷
life around me

  به ترتیب سورمه ای,بنفش,ارغوانی,صورتی,قرمز,نارنجی,زرد و بالاخره آبی روشن روز...

دور دست ها کوهی و ابری و خورشیدی و ماه و گله ای ستاره...

 

اعجازی که پنجره ی پانسیون طرحی ام توی مشتش داشت و با هر بار کنار زدن پرده رنگی رو میکرد و "دلخوشی" روزهای تنهایی طرحم بود...روزهایی که بعد از یک فصل گریه کردن حسابی,چای گل محمدی دم میکردم و می ایستادم جلوی پنجره و دری به رویم باز میشد انگار به دنیایی هزار فرسنگ دورتر از جهنم گرمی که اطرافم بود...پنجره ی مشرف به طلوع آفتابی که داشتم دلخوشی تک تک روزهای طرحم بود و حالا که از خودش دورم,عکس ها و خیالش را اما توی مشتم دارم...مطمئنم هیچ پزشکی قبل و بعد از من این طور به اون قاب کوچک دلبسته نشده و شک ندارم منظره ی مشرف به اون قاب برای ابد انتظارم را میکشه...

۲۵ مهر ۹۹ ، ۱۹:۰۵
life around me

  

کارهای توقف طرح را انجام دادم ,امضاها را جمع کردم, با بچه های مرکز_که دلم تنگ بودن کنارشونه_خداحافظی کردم,شیرینی دادم و عکس گرفتم و هوای بعد از باران محوطه ی درمانگاه را توی سینه ام حبس کردم برای ابد و روزهای بدی که گذراندم را فرستادم عمق پستوهای مغزم و اتفاقات خوش و اولین های جذاب را روی بازو خالکوبی کردم برای آینده...برای همیشه...

کارهای اولیه ی ثبت نام را_با هیجان_انجام دادم و لباس های اتاق عملم را اتو زدم و خرید کردم و خرید کردم و زورم به سر رویابافی هام نرسید...

راستش من همیشه آدم "بقا در سختی" بودم و امیدوارم این روحیه با من بمونه...آدم شنیدن خبرهای ناگوار هر روزه از اقتصاد و فرو رفتن بیشتر در لجن و فشار برای فراموش کردن آرزوها و خبر از دست دادن آدمها از کرونا و...و..و...و زنده ماندن و امید بستن به روزهای در پیش رو...امید به یک روزی که صبح چشم باز کنیم و ببینیم آفتاب تابیده به این جغرفیای نفرین شده...به روزی که بالاخره خدای مادرم دعاهای بعد از نمازش را شنیده و دلش فشرده شده...

این روزها آشپزی میکنم و معاشرت با آدمها...خرید میکنم و سعی دارم مبلغی که دستگاه کارتخوان نشون میده را فورا از ذهنم پاک کنم...این روزها نگران سوت و کور شدن وبلاگم هستم و سعی دارم با چنگ و دندان بکشمش بالا و زنده نگهش دارم...هنوز هم دوست دارم اون چند دقیقه ای که صرف خواندن اینجا میشه با لبخند بگذره و خاطر هیچ خواننده ای آزرده تر از اینی که هست نشه...

بخدا این روزها میگذرن بچه ها...من به رویش ناگزیر جوانه ها...من به مشت هایی که هر روز بیشتر از خشم فشرده میشن...من به دعاهای مادرم ایمان دارم...

۲۴ مهر ۹۹ ، ۲۰:۵۱
life around me

سه چهار ماه قبل اگر از همچین روزی میپرسیدین احتمالا با بغض و ناامیدی شانه بالا می انداختم که نه،اون‌ روز هیچوقت قرار نیست برسه...اما برخلاف تصور ما روزهای بد همیشه ماندگار نیستن و شب و روز میچرخن و زمان رو جلو میندازن و سربالایی ها تمام میشن و ما به قله میرسیم...

امروز از لحظه ای که وسط مریض دیدن تلفنم زنگ خورد و‌شنیدم نتایج اومدن تا لحظه ای که بالاخره سایت باز شد فقط مثل دیوانه ها از این طرف درمانگاه میرفتم اون طرف و به مریض هایی که منتظر نشسته بودن میگفتم ببخشید الان،ببخشید الان!

خداروشکر میکنم بابت این روز و این حال و از خود خود سبیلوش میخوام این لحظه ی رسیدن رو برای همه تون...از صمیم قلبم ازتون ممنونم که این زمان طولانی رو با من بودین،روزهای غم و غصه و سختی رو کنارم بودین و من هیچوقت یادم نمیره اون روزهایی رو که با تمام آدمهای نزدیک زندگیم قطع رابطه کرده بودم تا تمرکزم حفظ بشه،باز کردن این صفحه و حرف زدن با شما گنج مخفی بود که سر پا نگهم میداشت...ممنونم ازتون و امیدوارم انقدری وقت داشته باشم که حداقل چراغ اینجا رو‌ روشن نگه دارم...ستاره ای که چشمک بزنه و من رو یادتون بندازه:)

۱۹ مهر ۹۹ ، ۱۵:۵۲
life around me

امروز درمانگاه خیلی شلوغ بود و از طرفی باید ویزیت ها رو‌ تا ساعت ۱۰صبح تموم میکردم چون باید میرفتیم دهگردشی و‌ پیگیری مادر بارداری که نه سونو‌ انجام میداد و نه آزمایش و بعد بریم خونه اون بنده خدایی که فوت شده و خواهش کنیم مراسم برگزار نکنن و خلاصه با سرعت برق مریض میدیدم...یه پسر ۱۰-۱۲ساله رو‌ با شکایت دلپیچه و‌ استفراغ آوردن پیشم...شرح حال گرفتم،درد واضحا کرامپی رو‌ ذکر میکرد و بی اشتها هم نبود(میگفت الان میتونه یه گاو رو بخوره از گرسنگی) و ظاهرش هم کاملا خوشحال بود که اینا به ضرر تشخیص آپاندیسیته...بدون معاینه براش آمپول هیوسین و دمیترون و این جور چیزها نوشتم و درست لحظه ای که بچه بلند شد بره انگار خدا به دلم انداخت گفتم گلی واقعا میخوای یه دستی به شکم این بچه نزنی؟

گفتم پسرم دراز بکش معاینه ات کنم و فکر میکنید چی داشت؟تندرنس واضح RLQ و دقیق تر که شرح حال گرفتم شیفت pain رو ذکر میکرد...دماسنج گذاشتم ولی تب نداشت اما انقدر معاینه اش تیپیک آپاندیسیت بود که براش CBC اورژانسی نوشتم که بعد نیم ساعت با جوابش اومد...بله لکوسیتوز شانزده هزار داشت!!!

فرستادمش بیمارستان و دو ساعت بعد تماس گرفتم پدرش گفت بله سونوگرافی انجام شده و همون‌ آپاندیسه و‌ باید عمل بشه.

 

این داستان چندتا کلید اسرار در خودش داره!

یک.لود بسیار بالای مریض های پزشکان عمومی باعث‌ میشه دقت و‌ تمرکز پزشک بیاد پایین و این وسط کسی که ضرر میکنه بیماره...تازه درمانگاه من نسبتا خلوت به حساب میاد.بعضی از همکاران من در یک شیفت ۱۰۰مریض ویزیت میکنن و طبیعتا شرح حالی گرفته نمیشه و‌ معاینه ی موثری انجام نمیشه و‌ کلی از بیماری ها میس میشن.

 

دو.توصیه میکنم اول به خودم بعد به باقی همکاران که در مواقعی که شکایت بیمار چیزی هست که احتیاج به معاینه داره واقعا بدون معاینه نفرستیدش خونه...اگر من با همون نسخه ی اولیه بچه رو‌فرستاده بودم احتمالا به یک آپاندیسیت پرفوره ختم میشد...یا چند مورد پیش اومده بیمار فشارخونی اومده پیش من و چون وقت نداشتم نخواستم فشارخون بگیرم اما به همین شکل به دلم داده و گرفتم و با فشارهای۱۷-۱۸مواجه شدم.

 

سه.هیچوقت هیچوقت هیچوقت نخواهید پزشکی ندیده برای شما تجویزی انجام بده.امکان تشخیص و‌ تجویز اشتباه بالاست و متاسفانه ضررش به خودتون میرسه.

۱۵ مهر ۹۹ ، ۱۷:۵۷
life around me

دیروز روز آخر مرخصیم بود و باید امروز سر کار میبودم...یک ساعت اول صبح را پاس گرفتم چون بعد از نیمه شب امروز راه افتادم و دیر رسیدم...وارد محوطه که شدم صف مریض ها بود که چپ چپ نگام میکردن.بدو بدو روپوش پوشیدم و ویزیت مریضها و بعد دهگردشی و حرف زدن و حرف زدن و خستگی و‌کم‌خوابی و ظهر که رسیدم پانسیون دیدم ای دل غافل،ناهار ندارم...تند تند دم دادن برنج و سرخ کردن سیب زمینی فقط جهت اینکه شکمم با یک چیزی پر بشه...خوابیدم اما نگو خواب،بگو مرگ ...چه کیفی داد وقتی تو تاریکی اتاقی که تمام پنجره هاش رو روزنامه کشیدم بیدار شدم...خوردن انگور و انارهایی که دوستم از باغ شون بهم داده و شستن ظرف ها و گوش دادن به آهنگ های دهه شصتی و رقصدن و درست کردن ژله و رسیدن به گلها و پختن ناهار فردا و دیدن اپیزود اول سریال fleabag و نشستن روی حیاط محوطه و نسیم خنک و مهتاب و تنهایی...

خدایا بایت تمام داشته ها و‌ نداشته هام شُکرت...تو برای من خدای خوبی بودی اما من؟سرکش و نا سپاس!

 

 

*اوضاع کرونا وحشتناک شده و‌ بیشتر که فکر میکنم میگم‌ کاش نتیجه ها دیرتر بیاد بلکه شرایط آروم تر بشه...

 

*عنوان:حالا کجای جهان هستی؟آیا کسی آنقدر دوستت دارد که از جهان نترسی؟_شمس لنگرودی_
 

*کتابدونی۹۹ به روز شد،اونجا،گوشه ی چپ صفحه. 

 

 

 

 

 

۱۴ مهر ۹۹ ، ۱۹:۰۲
life around me

یک.

هروقت میام مرخصی یکراست کج میکنیم سمت روستای پدریم...الله الله از این همه قشنگی و از این حجم سبز و نارنجی...مدام گوشی موبایل به دستم و‌ مواظبم حتی جُم خوردن برگ درختی از لنز دوربینم دور نمونه...

درست در همین لحظه نشستم روی سنگ فرش حیاط،این طرفم بید مجنون و اون طرفم نهال سپیداری که تازه جون گرفته،و جلوی پام درخت انگور و منظره ی روبه روم؟نفس رو در سینه حبس میکنه...

 

دو.

پوست صورتم بالاخره به این ماسک زدن های طولانی واکنش نشون داد و پر از آکنه های ریز شد...دلم میخواد کلی پول برای محصولات مراقبت پوست خرج کنم ولی میترسم نتایج بیاد و من قبول شده باشم و مجبور بشم بریزم شون تو سطل آشغال!

 

سه.

دیگه کم کم داره یکسال میشه از آخرین باری که بیرون چیزی خوردم و دلم برای کافه و رستوران رفتن لک میزنه...باید   با دوستهام بزنیم به جاده و کباب دست پخت خودمون رو‌بزنیم بر بدن!

 

چهار.

بهترین حس دنیا اینه که شب بخوابی بدون اینکه به امتحان،درس،کشیک یا استرس فردا فکر کنی!

 

۱۱ مهر ۹۹ ، ۱۳:۱۳
life around me

یک.

همونطور که میدونید کمبود واکسن انفلوانزا وجود داره و باید بر اساس اولویت بندی دقیق توزیع انجام بشه...مرکز بهداشت از ما لیست اسامی پرسنل و زنان باردار رو‌ خواست که اولویت اول هستن و در نهایت به ما و فقط چهارتا از زنان باردارمون که بیماری زمینه ای داشتن و پرخطر محسوب میشن واکسن دادن و‌گفتن اگر اضاف اومد در دور بعد به باردارهای در معرض خطر و‌ نهایتا به باردارهای کم خطر واکسن میدیم...

حالا خانم‌ باردار اومده سر ماما دعوا داره که چرا به فلانی واکسن دادین به من ندادین؟ماما میگه خب اون باردار دیابتی بوده و‌ پرخطره،تازه من اسم همه تون‌ رو رد کردم،مرکز بهداشت همون چهارنفر رو‌انتخاب کرده...

داد و بیداد که واکسن بهمون نمیدین،بسته کمک معیشتی هم نمیدین،قرص آهن و‌ مکمل هم خودمون بخریم،پس چرا دولت انقد میگه بزایین ما حمایت تون میکنیم؟

ماما با حال داغون اومد اتاقم گفت خانم دکتر بخدا من خسته شدم،چکارش کنم؟طلبکار منه که چرا از جیب خودم بهش قرص نمیدم و چرا سونوهایی که درخواست میدیم‌پولیه!

گفتم برو‌بگو دکتر میگه اگه خوابیدن کنار شوهرت هم برات زحمت داره بگو من میام برات انجامش میدم،تعارف نکنی!!

 

دو.

این سومین مریضی بود که بهم گفت شنیدیم دارید از اینجا میرید و ناراحت شدیم و گفت اینجا همه ازتون راضی هستن...من نمیدونم چندتا از مریضهایی که اومدن درمانگاه من در نهایت خوب نشدن یا به هرعلتی خوشحال میشن از رفتنم،من فقط میدونم قند تو دلم آب شد با همون چندتا بازخورد مثبت.

 

سه.

هزارسال قبل شیرینی خداحافظی رو دادم به پرسنل و خداحافظی کردم.از اون موقع دوبار دیگه هم‌ رفتم مرخصی و بازهم نتایج نیومدن...حالا فکر کن من قبول نشده باشم:)))

 

چهار.

بین خودمون بمونه من حتی لباس اتاق عمل هم خریدم...حالا فهمیدین چرا مادرم به من میگه بی شراب شوریده؟

 

پنج.

امروز خیلی خلوته،ماما و کاردان هم بخاطر جلسه نیستن...با پذیرش و دارویار نشستیم دور هم اونا لهجه ی خودشون‌‌ رو بهم یاد میدن...میخندن و میگن مثل خارجی هایی حرف میزنی که تازه فارسی یاد گرفتن:)

 

شش.

بزنید نتیجه های ما رو بی انصاف ها!

۱۰ مهر ۹۹ ، ۱۱:۲۱
life around me

هر بُرهه ای از زندگی من گره خورده با یک صدا...یک‌ قاب...صدای این روزهام،جیر جیر جیرجیرک های محوطه ی پانسیون طرحیه و صدای خیلی دوری از خنده ی پسرهای نوجوانی که انگار دارن فوتبال بازی میکنن...قابم اما یک‌ محوطه ی بزرگ با چراغ های روشن و هوای خنک و دختری که شلوارک گشادی پوشیده و در نقطه ی وسط اون قاب،زیر نور ماه با موبایلش ور میره...

 

چندوقت قبل داشتم توی یکی از بولوارهای بزرگ شهرم رانندگی میکردم که آهنگی از اِبی پلی شد...انگار حافظه ام‌ جرقه خورده باشه...به مادرم که کنارم نشسته بود گفتم انگار برگشتم به حوالی آذر یا دی سال قبل...وقتی زیر بار فشار‌ درسی کم می آوردم و توی همین بولوار با سرعت گاز میدادم و همین آهنگ رو داد میزدم...

۰۸ مهر ۹۹ ، ۲۲:۱۶
life around me

گفتم یک‌ نکته ی خیلی جالب که به تازگی فهمیدم رو‌ باهاتون به اشتراک بذارم:

اگر یکی از خانم های جمعیت ما در حیطه ی خارج ازدواج باردار بشه و‌ تمایل نداشته باشه خانواده اش بفهمن،پزشک خانواده میتونه با واحد روان شبکه بهداشت خودش هماهنگ و‌ زن رو‌ معرفی کنه و‌‌ اونا با اورژانس اجتماعی هماهنگ میکنن و ابتدا چند جلسه روانشناسی با زن انجام میشه و نهایتا تصمیم رو‌ به عهده ی خودش میذارن.اگر بخواد خونه در اختیارش میذارن تا دوره ی بارداری رو‌ طی کنه و فرزندش رو‌ به دنیا بیاره ولی بعد از تولد یکراست بچه به بهزیستی تحویل داده میشه،و اگر هم بچه رو‌ نخواد معرفی میشه به پزشک زنان امین و بچه رو‌ سقط میکنه...

و‌تمام این فرایند کاملا مسکوت انجام میشه تا خانواده ی فرد متوجه نشن...

حقیقتا انتظار این میزان از ساپورت همه جانبه رو در این جغرافیایی که هستیم نداشتم!

 

 

۰۶ مهر ۹۹ ، ۱۸:۱۸
life around me

دانشجو‌ که بودیم همیشه برام تعجب برانگیز بود که چطور اساتید انقدر خوب مریضاشون رو‌ یادشون میمونه و سر راند قشنگ میدونن این کی بوده و‌ چرا بستریه و ال و بل،ولی ما که هزار بار اطلاعات مریض رو‌ مینویسیم‌ و مرور میکنیم باز فرداش اصغر و ‌اکبر رو قاطی میکنیم...یادمه یه اتند نوزادان داشتیم که دیگه پدیده ای بود!خدا شاهده تک تک آزمایشات نوزدان که چندین صفحه میشدن شامل حتی ABGهای مریض رو‌ ریز به ریز از روزی که بستری شده بود حفظ بود و ما با قیافه های خنگ بهشون نگاه‌ میکردیم‌ و‌‌ نمیفهمیدیم چه سرّیه!

تا اینکه اومدم سر کار...حالا به محض دیدن مریضی که سه ماه قبل اومده پیشم میپرسم راستی ترشحاتت برطرف شد؟یا ضایعه پوستی بچه ات خوب شد؟یا رفتی پیش فلان دکتر؟ و الی آخر...همیشه هم مریضا تعجب میکنن که خانم دکتر چه حافظه ای داری...ولی من با اینکه طبابتم افتاد به روزهایی که بخاطر ماسک زدن اصلا چهره ی بیمارانم رو نمیبینم خیلی راحت به یادشون میارم...چند روز قبل رفتم نزدیک‌ترین شهر به محل طرح و‌ داشتم توی سوپرمارکت خرید میکردم ‌که زن ماسک زده و‌مردی بدون ماسک‌ وارد شدن...صدا زدم آقای فلانی از فلان روستا کوبیدی بدون ماسک اومدی که آبروی من بره بگن آموزش ندادم؟زیر ماسک به تعجبش میخندیدم و بنده خدا حتی پلک نمیزد...گفت شما؟گفتم دکتر فلانی ام! وقتی با حیرت گفت چطور شناختی؟گفتم دو بار اومدی پیشم داروی فشارخون گرفتی چطور یادم نباشه؟ خندید و رفت از توی ماشین ماسکش رو‌ آورد...

امروز مردی کیف به شونه وارد اتاقم شد و در همون لحظه ی اول شناختمش...وقتی حدود چهار پنج ماه قبل رفتیم دهگردشی یکی از روستاهای قمر که یک جای صعب العبور تو دل کوه زندگی میکردن،توی مسیر این آقا رو‌ با همین کیف دیدیم که داشت با موتور میومد سمت شهر و‌بهورز که میشناختش گفت شیخ حسن،دکتر داره میاد برگرد دارو بهت بده و شیخ حسن برگشت و ‌ما رو ‌خونه اش مهمون‌ کرد به صرف نیمرو و دوغ محلی...

نشست و گفت چه حافظه ای دارین...خندیدم و‌ گفتم دستت رو بده فشارخونت رو‌بگیرم ببینم در چه حالی شیخ حسن...

 

۰۳ مهر ۹۹ ، ۲۲:۲۳
life around me

 شبها قلاب و‌ کامواهای رنگ و وارنگی که سادات بهم داده رو‌ برمیدارم و میام رو‌حیاط محوطه میشینم و رشته های بلند غم و خنده رو به هم میبافم و میرم جلو...بدون اینکه بدونم سر این کلاف قراره به کجاها برسه...چراغ های بی شمار روی دیوارهای درمانگاه همه جا رو‌ روشن میکنن و من به صدای جیرجیرک ها و‌ بال زدن ملخ ها گوش میدم و نفس میکشم و یک احساس امنیت عجیبی میکنم...روزهای قبل از طوفان...گاهی کوروش یغمایی میخونه"بالای پشتی،عاشق رو‌کُشتی،با خون عاشق لیلی جان نامه نوشتی..."

و گاهی من از زبون‌ عمران صلاحی میخونم:

"کنار تنگ ماهیا،گربه رو‌ نازش میکنن

سنگ‌ سیاه حقه رو‌ مُهر نمازش میکنن

آخر خط که‌ میرسیم‌ خطو درازش میکنن

آهای فلک که گردنت از همه مون بُلَن تره‌

به ما که خسته ایم بگو‌ خونه ی باهار کدوم‌ وره؟ 

 

*عنوان:دارم جهان را دور میریزم/من قوم و خویش شمس تبریزم...نانت نبود آبت نبود ای مرد/ول کن جهان را قهوه ات یخ کرد....

۰۲ مهر ۹۹ ، ۰۸:۰۲
life around me

از اواسط شهریور انگار تازه دارم کار پزشکی خانواده انجام میدم...قبل از اون فقط استرس امتحان رو یادم میاد و عجله برای رسیدن به پانسیون،و نابلدی کار بهداشتی که شبکه بهداشت از ما انتظار داشت...حالا که پایش های سه ماهه ی اول انجام شدن و‌من تازه دارم کم کم یاد میگیرم کار اصلی من اینجا چیه،و تازه با وظایفم(جدای از ویزیت مریض ها)آشتا میشم اتفاقا کار برام‌ جذابیت پیدا کرده چون همونطور که میدونید من از حمالی کردن لذت میبرم:)))

بعد از پایش واحد روان که کلی بهم ایراد گرفتن چون هیچ مستند آموزش روانی نداشتم،این هفته رو اختصاص دادم به روان...تو دهگردشی امروز فراخوان بیماران روانپزشکی که اخیرا ویزیت نشده بودن رو‌داشتیم و دو مورد رو‌ ارجاع دادم‌به کارشناس روان برای مشاوره...بکی پسر جوانی که نامزدش بعد از یک سال حالا گفته بود نمیخوامت و دچار عود افسردگی شده بود و یکی نوجوان پرخاشگر با رفتارهای خشونت آمیز و ناسازگار که هیچکس نتونسته بود راضیش کنه به درمان و حاجی تون بعد از یک نطق غرّا و‌جلب اعتماد پسرک تونست بله رو از آقا بگیره:)

بعد جلسه با شوراها و ‌دهیارهای چهارتا از روستاهای تحت پوشش برای اینکه راضی شون کنیم پول بدن برای یکی از مدارس که آب لوله کشی نداره منبع آب و پمپ بخریم که اون‌ وسط دعواشون شد،من وساطت میکردم مردای گنده رو از هم جدا میکردم:)

خسته و‌ له از دهگردشی برگشتیم،بچه ها رفتن خونه و من بعد ساعت کاری موندم که کارهای سیستمی بیمارای روان رو انجام بدم و مستنداتم رو جمع آوری کنم و آخر سر دیرتر از همیشه برگشتم پانسیون...

قدرتی خدا،من روزهایی که بیشتر کار میکنم حالم ده برابر بهتره!

 

*حیف نیست من همه ی خاطرات بامزه رو‌ توی کانال تعریف میکنم و اینجا سوت و کور شده؟مثل دیشب که لخت پتی ‌ایستاده بودم رو‌حیاط درمانگاه و یهو نگهبان از سردر پرید بالا و رئیس مرکز رو در بی ناموسی ترین حالت ممکن دید و خب بی آبروتر از قبل شدم:)

یا اون روز که رفتم خرید و فروشنده دوید سمتم گفت خانم شما برندارین و خودش جنس مذکور رو برداشت گذاشت روی ویترین و گفت باردار هستین؟و من درحالی که از خنده غش کردم میگفتم بله قورمه سبزی بار دارم:)))

*راستی راستی شهریور تموم شد؟

*کاش بشینم و این کلمات عاشقانه را سر هم کنم...

۳۱ شهریور ۹۹ ، ۱۸:۰۳
life around me

ای ابر در شلوار کز کرده

جا رختی خاموش بر دیوار

ای ماریای روسی دلتنگ

ای بهت سنگین پس از دیدار

 

~علیرضا آذر

۳۰ شهریور ۹۹ ، ۲۲:۰۲
life around me

این روزها درواقع هیچ کار خاصی انجام نمیدم...هیچ حرکت رو به جلویی...سرِ کار میرم،آشپزی میکنم،کتاب باز میبینم و‌خودم را با فرندز دیدن خفه میکنم...حتی تحمل شروع سریال جدید ندارم و چرنوبیل را هرچند که خیلی خوب بود بعد از دو‌ اپیزود رها کردم چون تحمل درد دیدنم تموم شده انگار...میخوام پشت نقاب خنده های الکی پنهان بشم لابد...

این شب ها را در سکوت و روشنایی چراغ های محوطه ی درمانگاه میگذرونم...باید با اینجا خداحافظی کنم؟

نمیدونم دیگه هیچ جای دنیا هیچ ‌چراغی منتظرم هست یا نه؟

۲۵ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۱۷
life around me

آخر هفته برای توقف طرح اقدام میکنم...

دلهره...

دلهره...

دلهره...

۲۳ شهریور ۹۹ ، ۰۷:۵۰
life around me

این چندوقت درس خوندن من رو‌ از هر آلارمی،هر نظم و‌ قانونی متنفر کرده...دیشب خوشحال بودم‌ که فردا قرار نیست ساعت هفت صبح بیدار بشم و آماده ی کار،اما راس ساعت هفت بیدار شدم...چشم های بیچاره ام‌ که سیرِ خواب بودن رو به هم فشار میدادم تا فقط لجبازی کرده باشم...ساعت هشت،پیروزمندانه از جدال با ساعت بیولوژیک بدنم بیدار شدم و این هوس دو هفته ای کشاندم سمت اجاق گاز و سرتقانه پا‌کوبید به زمین که:من قورمه سبزی میخوام!

قابلمه ی محتوی مقدس ترین غذای دنیا قُل قُل میجوشید و بوی زعفرونی که برای پُلو خیس کرده بودم آشپزخونه ی کوچک‌ پانسیون عزیزم رو‌ پُر کرده بود...هایده میخوند،فرندز_این گنج زندگیم_پلی میشد...دلم گرم این نهایتِ نهایتِ خوشبختیم بود...

 

*هوپ پرسیده بود اگر بدونید فرصت کوتاهی از عُمرتون باقی مونده به چه طریقی میگذرونیدش؟من فکر کردم مسافرتی میرم و خستگی در میکنم و بعد برمیگردم به کار،به زندگی واقعی...به عقیده ی من آدم حتی آخرین روزهای عمرش رو باید زندگی کنه و کار کردن جزو‌ جدایی ناپذیر این زندگیه...من انتخابم برای آخرین روزهای عمرم تصمیمات احساسی که فقط مسافرت میرم و خوش میگذرونم نیست...من اگر اون راه سخت را طی نکرده بودم حالا یک جمعه ی تعطیل و‌ موزیکی که پلی میشه انقدر حس خوشبختی بهم نمیداد...

۲۱ شهریور ۹۹ ، ۱۹:۵۲
life around me

تمام داستان روایتی از زبان خانمی که امروز مراجعه کرد درمانگاهم و‌خواست بدون اینکه پذیرش بشه از من سوالی بپرسه...و‌طولانی ترین مکالمه را باهم داشتیم:

خانم دکتر من بچه ی شیرخواره دارم.با شوهرم اختلاف دارم،کتکم میزنه،فحش میده،معتاده...دو هفته قبل کارد به استخونم رسید.رفتم خونه ی بابام ولی مادرشوهرم بچه ام رو‌ ازم گرفت و نذاشت با خودم ببرمش...اولش سینه هام ورم کردن و‌سفت شدن چون شیر توشون‌ جمع شده بود ولی بعدش دوباره خالی شدن...خانم دکتر من انقدر بچه ام رو‌ دوست دارم که داشتم از دوریش دیوونه میشدم حتی میخواستم سم بخورم...اطرافیا گفتن برو‌ پیش مُلّا که مهرت رو‌از بچه ببُره...رفتم...بعد از رفتنم شیرم خشک شد...

حالا مجبور شدم برگردم خونه شوهرم ولی شیر ندارم...امروز بعد از اینکه بچه ام‌ کلی میک‌ زد چندتا قطره اومد...خانم دکتر میشه چون ملا مهر منو از این بچه بُریده شیرم خشک شده؟ 

 

 

*طی این مدت کوتاه طبابت خیلی پیش اومده مواردی که کاری ازم برنمیاد و فقط میتونم سر تکون بدم و‌بگم میفهمم...درحالی که هیچ چیز از حال طرف مقابلم نمیفهمم...من نمیفهمم وقتی تحت خشونتی(به هر دلیل،حتی خطای خودت که البته خشونت را توجیه نمیکنه) و مجبوری محیط را ترک کنی،چه حسی داره دوری از بچه ات...بچه ای که لازمه با پوستت تماس داشته باشه تا مهر تو باعث ‌تولید شیر بشه...تو بگو کار ملا اما من میگم دوری این تماس...دوری از این عشقی که من نمیفهممش حق تو نیست دخترم...دختر بیست و‌دو ساله...

۱۸ شهریور ۹۹ ، ۱۸:۳۴
life around me

کاری که انجام دادم بزرگ ‌ترین ریسک زندگیم بود...مثل راه رفتن روی طنابی باریک در ارتفاع چند صد متری یک‌ درّه...

نگرانم...

نگران...

۱۷ شهریور ۹۹ ، ۱۷:۲۶
life around me

اومدم درمانگاه و مثل همه ی بعدازظهرها خلوته...برادر پذیرش مرکز میگه فردا مصاحبه کاری دارم و میگن در مورد نماز میپرسن من هیچی بلد نیستم...میگم نماز و اینا در تخصص من نیست فقط میدونم اگه گفت اول کدوم پا رو‌ میذاریم تو توالت بگو پای راست و بعد فکر کردم حالا راست بود یا چپ؟

۱۵ شهریور ۹۹ ، ۱۷:۵۴
life around me

چقدر عمر آدمیزاد زود میگذره و بی ثمر...انگار همین سال قبل بود که نشسته بودیم تریای دانشگاه و آروغ فلسفی مبزدیم و نمیفهمیدیم سال بالایی ها بابت ترمک بودن دستمون میندازن...که روزهای اول سال بالاها آدرس اشتباه بهمون میدادن و به هرچه بیشتر گم شدن مون میخندیدن...انگار همین دیروز بود که به بچه های فیزیوپات نگاه میکردیم و فکر میکردیم اوووه چقدر بزرگ و باسوادن و ما باید چقدر راه بریم که بهشون برسیم...عجیبه...روزهای استاجری با همه ی تلخی ها و‌شیرینی ها و دوستی ها و‌دشمنی ها و زیرآب زدن ها و دعواها انگار همین دیروز بود...یا شاید همین شب قبل بود که سر کشیک پر ویزیت اینترنی جراحی میخواستم گریه کنم...کشیک های دوست داشتنی داخلی...مگه جشن فارغ التحصیلی مون همین هفته ی گذشته نبود که براش اونهمه برنامه ریختیم؟

 

امروز با یک تاخیر حسابی،کنار تقدیر از بهورزها یک لوح تقدیر هم برای روز پزشک به ما دادن...سرد و از دهن افتاده...اما اولین سالی بود که تبریکش واقعی بود نه یک‌ تعارف فامیلی یا قربان صدقه های بی خودی پدری برای دخترش...

 

رتبه های امتحان دستیاری اعلام شده،درست!...اما اون کسی که نشسته به انتخاب رشته و ‌دودوتا چهارتا میکنه واقعا منم یا یکی از خیال هام؟

هنوز هم اهل رویا پردازی ام...رویاهای خرکی خانمان سوز...رویای این رشته ی کوفتی که مثل بختک‌افتاده به زندگیم و تا اشکم ‌رو‌در نیازه رهام نمیکنه بی انصاف...

۱۲ شهریور ۹۹ ، ۲۱:۴۶
life around me

   

 

برق ها رفته بودن و‌ ما از تاریکی خونه ی روستایی پناه برده بودیم به مهتاب بیرون...هوا سرد بود و ناچار گولّه شده بودیم لای پتو  و به آسمون سُرمه ای رنگ نگاه میکردیم...دستم رو‌ سمت جای نامعلومی گرفتم و‌ گفتم فکر کنم اون دُبّ اکبره...نه! نه! اون باید باشه و هی ستاره ها ذهنم رو‌ به بازی و‌اشتباه مینداختن...پدرم متفکرانه دور و اطراف رو‌ پایید و‌گفت اونجا رو‌میبینی؟اون دب اکبره...قدیما میگفتن اون سه تا خواهرن.اولی مجرد دومی شوهر دار و سومی حامله بوده.اون ها هم برادرهاشون بودن و اون یکی رو‌میبینی که وسط ایناست؟اون پدر اینا رو‌کشته و‌اینا تا قیامت دورش میگردن برای انتقام...

گفت اون جا خرچنگه...اون جا هم ترازو...و من محو این شکل های هندسی بودم...

گفتم بابا اون چیه؟اَبره؟

گفت اون‌ کهکشان راه شیریه...

یه نوار روشن از این سر آسمون تا اون سر ناپیداش...

نمیدونم چند ساعت گذشته بود اما انگار ما متوجه اومدن برق ها نشده بودیم...من به اعجاز پیش روم نگاه میکردم و به این فکر که چرا بیست و شش سال از عمرم گذشته بود بدون اینکه کهکشان راه شیری رو دیده باشم؟

۰۹ شهریور ۹۹ ، ۱۴:۰۱
life around me

پستی که با تاخیر منتشر میشود:

خسته و‌عصبانی از اینکه بخاطر تصمیم معاونت درمان نمیتونم برم خونه از سر کار برگشتم پانسیون...دست و دلم به غذا خوردن نبود ولی به زور هم‌ که شده خوردم تا سنگین بشم و خوابم ببره...زیر سرمای کولر خوابم برد و انگار هنوز سیرخواب نشده بودم که صدای بارون بیدارم کرد...بارونی یواش و بی آزار که میبارید و‌من با بغض خوشحالی از پنجره نگاه میکردم...زمین انقدر داغ بود که حرکت تبخیر قطره های بارون رو‌ میشد دید...هوا شرجی شد اما من خوشحال بودم و همچنان با بغض نگاه میکردم و عکس میگرفتم و به هر دری میزدم این حالم رو حفظ کنم...

طاقت نیاوردم تا بند اومدنش و بعد از چند صفحه ای کتاب خوندن زدم بیرون...روستا خلوت بود و به سختی میشد کسی رو از دور دید...فصل خرما چینی شروع شده و سر اهالی گرم کار توی نخلستون هاست...

خسته که شدم برگشتم و‌نشستم توی محوطه ی بزرگ‌ درمانگاه...احساس شیرین تنهایی میکردم...احساس خیلی خیلی کوچک بودن...انگار ریزه ماهی گُلی باشم وسط استخری بزرگ...آسمون رو نگاه میکردم و انگار کوچک تر میشدم...محو‌ میشدم...

هوای بارون خورده هدیه ی آقای خدای سبیلوی قشنگم بود برای جبران حال بد امروزم...و حالا حالم عمیقا خوبه...

شاید انقدری اینجا بشینم که شب بشه و صبح بشه و مریض ها بیان و برن و من همچنان دست ها به کمر چشمم به آسمون باشه...

۰۶ شهریور ۹۹ ، ۱۸:۵۳
life around me

شروع مراسم عزاداری امام حسین(ع) مقارن شد با شروع موج جدیدی از دردسر برای ما و پرسنل مراکز...شروع تلفن زدن بهورزها که خانم دکتر فلان تکیه مردم بدون ماسک بودن،فلان تکیه نذری پخش کردن،فلان تکیه حلقه ی واحد تشکیل دادن...و در اوج این خبرها اینکه موارد قطعی و مشکوکی که قرنطینه کرده بودیم توی مراسم حاضر شدن...این آخری کاسه ی آب داغی بود که روی سرم ریخته شد...
من در مقابل تک تک موارد مثبت جدید جمعیتم باید جوابگو باشم و نمیدونم چرا...اینکه من انقدر در مورد کرونا به دونه دونه ی مراجعینم آموزش میدم و در جوابم پوزخندی تحویل میگیرم و جمله ی «من کرونا نمیگیرم»،«من دو ماه قبل تب کردم احتمالا گرفتم و خوب شدم»،«ای خانم دکتر چقدر میترسی بذار بگیریم بمیریم» را میشنوم تقصیر من چیه نمیدونم...
اینکه ما میریم بازدید مغازه ها و یک ساعت فک میزنیم تا دهن مون کف کنه اما وقتی برای بازدید بعدی میریم و میبینیم نه فروشنده ماسک داره و نه خریدار نمیدونم چرا تقصیر ماست؟

شروع عزاداری ها مقارن شد با دوبرابر شدن فشار کاری من و پرسنل...تماس هایی که باید میگرفتیم حالا دو برابر شده...تلفن به دهیار و شورا و بخشدار که نامسلمون ها بیاین یه فکری کنین که تا دو هفته ی دیگه آمار اینجا دوبرابر میشه و در جواب میدیدم انگار این وسط فقط منم که نگرانم...که رئیس شورا همونطور که ماه قبل عروسی چندصدنفری برای دخترش گرفت حالا هم صف اول سینه زن هاست...چند روز قبل بعد از بحث طولانی سر همین مساله با بخشدار و ندیدن همکاری و وقتی واحد بیماری های واگیر مرکز بهداشت گفت نمیدونم خانم دکتر دیگه شما باید جوابگو باشین تلفن را قطع کردم و زدم زیر گریه...که در مقابل شنیدن حرف زور و غیر منطقی فقط گریه از دستم بر می اومد....
از یک هفته ی قبل پیام داده بودم به مسئول گسترش که بالاغیرتا این جمعه من رو نذار کشیک کرونا که برم خونه.و خبر داده بودم خانواده بیان دنبالم و تمام این چند وقت را به این امید گذروندم که پنج شنبه میاد و بعد از این مدت ۷روز هفته دو شیفت کار کردن دو روز میرم مرخصی...و امروز گسترش خبر داد نامه ای از معاونت درمان اومده که مراکز باید تاسوعا و‌عاشورا باز باشن چون احتمال داره شرایط نگران کننده باشه...
من این هفته را هم باید جمعه سر کار باشم؟به تاوان عزاداری کردن کسانی که یک سال حاضر نشدن به نفع کادر درمان نه فداکاری سختی که فقط از منزل نوحه گوش کنن؟....کاش آدمها در این برهه که کادر درمان از همه خسته تر هستن،وقتی کاری از دست شون برنمیاد برای کاهش این رنج،حداقل بار اضافی نباشن...
اینکه شما امسال هم عزاداری جمعی میکنید تبعاتی برای دیگران داره...برای من اینکه این هفته هم جمعه نمیتونم برگردم خونه و استرسم بابت جمعیت زنان باردارم چند برابر شده و غیره...و برای یک پرستار ICU کرونا که امیدوار بوده به کاهش آمار،اینکه دست از امید بکشه...

کاش حداقل بدونید این پرسنل بابت این بار اضافی پول چندانی دریافت نمیکنن...در شبکه ای که من مشغول به کار هستم بابت سه ماه اولیه کشیک های کرونا به پزشکها که بیشترین دریافتی را داشتن دو میلیون تومن دادن و این پزشکها در سه ماه اول حتی تا شانزده کشیک در ماه می ایستادن که به تدریج در ماه های بعد کمتر شد.و این مبلغ دریافتی مثلا برای مسئول پذیرش که پا به پای ما کشیک اومده بود هفتصد هزارتومن بود و برای راننده که با بنزین لیتری سه هزار تومن ما رو‌ میبرد و می آورد حتی کمتر از این و برای نمونه گیر کلینیک غربالگری کرونا که پرخطرترین کار را داشت و روزانه تا پنجاه نمونه خلط از موارد مشکوک با لباس ایزوله و زیر نور مستقیم خورشید در گرمای چهل درجه میگرفت حدود یک میلیون تومن!!!!...و بعد از اون هم که دیگه هیچ‌ دریافتی نداشتیم....این را گفتم که بدونید پرسنل درمان در چه شرایطی دارن جور میکشن و تنها انتظارشون از مردم اینه که مدتی دست از خودخواهی بکشن و تا جایی که براشون مقدوره در منزل بمونن و بیرون رفتن رو بذارن فقط برای مواردی که مجبورن...شرایط سخته و از خونه‌ موندن دارید افسردگی میگیرید و احتیاج به بیرون رفتن دارید؟خیلی خوب درک میکنم...ولی این را در نظر بگیرید که کادر درمان و بهداشت که شامل تعداد زیادی آدم هستن که شما حتی ممکنه اسم پُست هاشون و کارهایی که انجام میدن رو تا حالا نشنیده باشین در کنار این مشکلات چالش های بیشتری هم دارن...بیاید برای حمایت از اونها و سبک تر کردن بار کاری اونها هم که شده این یکسال را کمی سخت تر بگذرونید....

۱۲ نظر ۰۵ شهریور ۹۹ ، ۱۷:۵۶
life around me

بعد از مدتها هوا عالیه...خنک با یه نسیم ملایم و بوی بارون حتی...

نشستم رو‌ حیاط و دعا میکنم مریضی نیاد که مجبور نشم‌ برم داخل و اصلا به درک که اون همه نسخه ی ثبت نشده دارم...

اگه بارون بیاد...آخ اگه بارون بیاد...

۵ نظر ۰۴ شهریور ۹۹ ، ۰۸:۲۱
life around me

دیشب که وسط تلّی از هله هوله ها فرندز میدیدم‌ و‌قهقهه میزدم به این فکر میکردم که من در آرام ترین و خوشبخت ترین برهه ی زندگیم قرار دارم و دیگه هیچوقت قرار نیست همچین روزهای کم‌دردسری رو‌بگذرونم...بحرانی رو‌ پشت سر گذاشتم و بحرانی رو‌پیش رو دارم...این روزها زیاد حوصله ام سر میره اما بابت تک تک لحظاتش شاکرم و دروغ چرا دلم میخواد رزیدنتی یک ماه عقب تر بیفته:)

۱۱ نظر ۰۲ شهریور ۹۹ ، ۰۸:۱۵
life around me

حالا به خانه ای که سالها توش بزرگ شدم انقدر تعلق خاطری ندارم و برای نوشتن از دلخواه ترین قاب باید گوشه گوشه ی پانسیون طرحی ام را بگردم...آخرشب های آشپزخانه که با عشق می ایستم و به وسایلی که از تمیزی برق میزنن نگاه میکنم؟

گلدان های پشت پنجره که هر روز و روزی هزاربار می ایستم و کنارشون و شعر میخونم و التماس میکنم جوانه بزنن؟

پنجره ای که زیباترین طلوع دنیا را به من نشون داد؟

نه...

عکسی از چندماه قبل توی موبایلم دارم که زیباترین قاب جهانه...من هنوز امتحان دستیاری نداده بودم و خانواده آمده بودن دیدنم...ظهر شده بود و هرکس مشغول کار خودش...من اما نگران از اینکه چندساعت دیدار رو‌به اتمامه و باید خودم را برای دوباره تنها شدن آماده کنم...نگاه کردم به قاب رو به روم و دوربینم چلیک صدا داد:

هوا نیمه تاریک،سادات وسط هال دراز کشیده و ملحفه ی سفیدی را روی خودش کشیده ...کاری به پس زمینه ی کتابخانه ندارم،خود همان ملحفه ی برآمده ای که من میدونستم عزیزترین ساداتم زیرش قشنگ ترین خواب دنیا را میگذرونه زیباترین قابی هست که توی این پانسیون ثبت کردم....

 

*میدونید که اینجا با کمترین امکانات اوقات میگذرونم پس انتظار عکس نداشته باشید:)

**کتابدونی به گونه ای کم کیفیت به روز شد اما شد:)

***به دعوت تسنیم عزیز...دلم برای این بازی ها و‌ دور هم بودن های وبلاگی تنگ شده بود...

۱۱ نظر ۳۱ مرداد ۹۹ ، ۱۷:۳۴
life around me

دو‌ماه قبل پسر همسایه ی ما خواهرش رو‌ بخاطر «غیرت» و یک مساله ی «ناموسی» نامشخص توی خواب خفه کرد...کنار سردر خونه شون پارچه ی سیاهی کشیدن و برادر غیور سینه سپر کنار در می ایستاده و از کسایی که بخاطر کرونا وارد خونه نمیشدن و فقط تسلیتی میگفتن و میرفتن تشکر میکرده...خانواده تصمیم میگیرن موضوع رو‌بین خودشون ‌نگه دارن و به دروغ بگن دخترشون تصادف کرده...

انگار ننگ داشتن پسری قاتل که به طور قطع دارای مشکل حاد روانپزشکی نیازمند بستری و درمان هست کمتر از داشتن دختری هست که روابط و‌ رفت و آمدهای مشکوک‌ و پوشش نامناسب داشته...

من مدتهاست اون پسر رو‌ندیدم اما از وقتی این خبر رو‌شنیدم همیشه بهش فکر میکنم...به اینکه چطور فشار دست هاش رو‌انقدر ادامه داده تا نفس آخر خواهرش رو‌بیینه؟

به اینکه اون پسر ظاهر عجیب یا شاخ و دُمی نداشت...مثل همه ی ما بود...مثل همه ی آدمهایی که توی پیاده رو‌ از کنارمون رد میشن درحالی که سرشون توی گوشی موبایل شونه...به اینکه تابحال چند قاتل توی پیاده رو‌از کنارم رد شده؟

۳۰ مرداد ۹۹ ، ۱۸:۴۸
life around me

آمدیم مرکز شهرستان جلسه،و پزشکهای آقا ردیف اول و‌ پزشکهای خانم ردیف دوم نشستن...

شب فارغ التحصیلی یادمه اساتید آقا ردیف اول و خانم ها ردیف دوم ‌نشستن و حتی اساتیدی که با همسرشون اومده بودن مجبور شدن جدا بشن و خودشون برن ردیف جلو!

هنوز نمیدونم این چه قانون‌ نانوشته ای هست که ما باید ردیف دوم بشینیم؟چرا من به جای اینجا غر زدن نرفتم خیلی ریلکس ردیف اول بغل دست پزشکهای آقا بشینم؟از چه نگاهی ترسیدم؟از اینکه باقی پرسنل بگن این دکتر فلانی عقده ی ردیف اول داره یا عقده ی کنار مردها نشستن؟

هرچه هست کوتاهی از خودم بوده!

۲۸ مرداد ۹۹ ، ۰۹:۱۷
life around me

بعد گذشت بیش از سه ماه همزیستی حالا به این پانسیون و همه ی جزئیاتش احساس وابستگی میکنم...به مبل های نه چندان قشنگ و پرده های بدقواره اش...به به کتابخونه ای که برای من کافی بود و با گیاه پُتوسی که گذاشتم اون بالاش رنگ و رو گرفته...به اینکه روزی هزار بار بایستم روبه روی پنجره و برای گلهای جدیدی که کاشتم آواز بخونم و ازشون خواهش کنم سریعتر رشد کنن...برای اتاق خواب و‌تخت فراخ دو نفره ای که شیرین ترین خواب ها رو به من بخشید...برای آینه ی قدی که از همه ی آینه های دنیا روی فرم تر نشونم میده و چین های شکم قلمبه ام رو با دست و دلبازی قایم میکنه و من ممنونش هستم...بیش از همه اما «درگیر این آشپزخانه ی کوچکم» و از اون ته ته ته قلبم گاز و‌یخچال و ماشین لباسشویی و حتی کارد و‌ چنگال هاش رو ‌دوست دارم و وقت هایی رو‌که با آهنگ های دهه شصت میرقصم و آشپزی میکنم...

من عمیق ترین تنهایی ها رو‌ توی این پانسیون چشیدم و بیشترین اشکها رو‌ اینجا ریختم و توی این پانسیون بود که ته چاه افسردگی دست و پا زدم...اینجا بود که زمین لرزه شد و دست مادرم رو‌کم داشتم...بارون بارید و کسی رو نداشتم که هیجانم رو باهاش تقسیم کنم...اولین طلوع آفتاب رو‌دیدم و نتونستم کسی رو شریک در خوشحالیم کنم...اینجا بود که برای اولین بار پیامک واریز حقوقم رو‌ دیدم و هزار اولین دیگه که موند بین من و دیوارهای این پانسیون دوست داشتنی...

چیزی نمونده به روزی خداحافظی...به روزی که بایستم روی قالی آبی قشنگش و بگم خداحافظ آشپزخونه و خداحافظ محرم خیلی از اتفاقات و حس هایی که تا ابد میمونه بین خودم و خودت...

۲۶ مرداد ۹۹ ، ۰۸:۱۰
life around me