گوشواره های گیلاس

گوشواره های گیلاس

پدر و مادرم نطفه ام را در بامداد یک روز پاییزی،زیر درخت گیلاس نوپایی بستند و نه ماه بعد،از آن نطفه دختری زاده شد با چشم هایی به طعم گیلاس،به رنگ تابستان و به عطر آفتاب.
رهگذر عزیز?بپا میان هیاهو و آشفتگی های ذهن تبدارم،قهوه ات سرد نشود!

................................
آدرس کوتاه شده برای بلاگفایی ها:
http://goo.gl/vFR4ly
................................
در اینستاگرام پیجی به این اسم و آدرس ندارم.

۷ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

صبح ملال انگیزی را شروع کرده ام.بعد از یک شب باران خورده بی جهت هوا گرم است...زودتر از نگهبان رسیده ام و درب ورودی درمانگاه را باز کرده ام اما دعا میکنم مریضی نباشد،حداقل تا یک ساعت دیگر که این سگ سیاه افسردگی تن لش سنگینش را کمی  جابجا کند...

در وصف دوره ی فعلی زندگی نکبت بارم کلمه ای بهتر از "خفقان آور" به ذهنم نمیرسد...دیشب شنیدم رییس ستاد ریدمان کرونا درخواست لغو امتحانphd را کرده...جوک خنده داری بود در شرایطی که متروها باز و فوتبال ها به راه و رفت آمد مریض های تست مثبت به درمانگاه من برقرار است...زور وزارت بهداشت انگار فقط به کادر درمان رسیده و‌به لغو امتحانات در پیش رو...دوشیده شدیم و‌خسته و افسرده و امتحان نداده و پا در هوا...خدایا هستی؟گمت کرده ام...دیروز که گریه کنان دنبال نشانه میگشتم‌ انگار منتظر جوابی نبودم...نیستی...سرت یک جای دیگری گرم است...رسمش نبود این زندگی اجباری که انداخته شدیم وسطش و این همه رنج...کمر طاقتم خم شده...گاهی فکر میکنم تو از اولش هم زاده ی ذهن خود ما بودی...خیالی و موهون...هیچوقت وجود نداشتی...

۱۹ تیر ۹۹ ، ۰۸:۰۴
life around me

اوج سالهای شکوفایی جوانی ام را در پانسیونی احاطه شده با هوی داغ میگذرانم و سکون و سکوت...رخوت...

خدایا من کی دوباره بیست و شش هفت ساله میشوم؟

۱۳ تیر ۹۹ ، ۱۹:۳۰
life around me

مادر برگه ی معاینه ی پزشک را گذاشت روی میز و‌ بچه ای که از پزشک پوشیده با دو لایه ماسک و شیلد و کلاه و گان میترسید را به سمتم هدایت کرد...فصل سنجش پیش دبستانی شروع شده گویا...

استتوسکوپ را گذاشته بودم روی کانون دریچه ی میترال و همزمان با سمع قلب دختربچه ای که لرزش بدنش را زیر دستم حس میکردم پرت شدم به بیست و اندی سال قبل،روزی که سینه سپر ایستاده بودم جلوی پزشک تا برگه ی سنجشم را امضا کند...دکتر پرسید پرسپولیسی هستی یا استقلالی و من بی مکث و با صدای رسا گفتم پرسپولیس قهرمانه...دکتر خندید و گفت ما به پرسپولیسی ها آمپول میزنیم!بگو‌ درود بر استقلال تا بهت آمپول نزنم و من درحالی که از فکر آمپول وحشت زده بودم اما از قهرمان بودن پرسپولیس کوتاه نیامدم...

قلب دخترک میگفت لاب داب لاب داب لاب داب و من به گذر این همه سال فکر میکردم... این همه سالی که انگار به قدر چشم برهم زدنی گذشته...خدایا من کی انقدر بزرگ شدم؟

۱۳ تیر ۹۹ ، ۱۵:۰۰
life around me

امروز از اون روزهاییه که حوصله ی هیچکس و هیچ چیزی رو ندارم و‌دلم میخواد ساعتها سکوت کنم...نه حوصله ی آدمها رو‌دارم و نه توان درس خوندن...نشستم رو حیاط درمانگاه و دعا میکنم مریض بیشتری نیاد...دعا میکنم مریض های امروزم حرف حاشیه ای نزنن...

زنی که از روز اومدنم به این روستا چندین بار مراجعه کرده و با پزشک خوش رویی مواجه شده امروز از دیدن برج زهرماری که بودم تعجب کرد و در سکوت دفترچه اش رو گرفت و‌رفت...حرف زد و حرف زد و حرف زد اما جوابی جز نسخه ی نوشته داخل دفترچه ی بیمه اش نگرفت...

 

دوست داشتم نوشتن این متن را تا یک ساعت ادامه بدم اما مریض دارم...هوف...

۱۲ تیر ۹۹ ، ۰۸:۳۳
life around me

+من:جانم دخترم مشکل تون چیه؟

_زن:وقتی پهلوخوابی میکنم توی جونم میسوزه.

+من:.....(نمای پرواز گنجشک ها اطراف مغز درحال سوختنم)....(تلاش برای تحلیل جمله ای که شنیدم)...(درحالی که به نتیجه ای نرسیدم):وقتی به پهلو میخوابی بدنت میسوزه؟

_زن:بله

+من:(درحالی که دارم دنبال یک نشانه یا بیماری میگردم):به کدوم پهلوت میخوابی بدنت میسوزه؟چپ یا راست؟

_زن:وقتی با شوهرم پهلوخوابی میکنم...

+من:آهااااان موقع نزدیکی بدنت میسوزه؟
_زن:بله

+من:آهاااان موقع نزدیکی،سوزش ناحیه تناسلی داری؟
_بله

(و ادامه ی شرح حال عفونت و‌ ترشح واژینال و الی آخر...)

۱۰ تیر ۹۹ ، ۲۳:۵۴
life around me

بیست و‌ شش هفت سال قبل این موقع مادرم برای تولد نوزادی که نمیدونست دختره یا پسر هیجان داشته و دل تو دلش نبوده هرچه زودتر این بار سنگین را زمین بذاره...داشتم با خودم فکر میکردم امسال هم دست سرنوشت این بوده که تولدم اینجا باشم،طرح،روستا و در کنار پرسنلی که لبخند به لبم میارن اما حالا که دقیق تر فکر میکنم باید اصلاح کنم معلوم نیست دست سرنوشت چه باشه و‌تا هفته ی آینده من کجای این دنیا باشم یا اصلا نباشم...

۰۵ تیر ۹۹ ، ۰۸:۰۳
life around me

فشارها از همه طرف زیاد شده و نمیدونم چطور کنترل کنم این روزها رو...

درس و فشردگی مطالب و‌نزدیکی به امتحان و استرس های خاص خودش،مریضها و‌اوضاع نگران کننده ی کرونا در جمعیت تحت پوششم و مقاومت سرسختانه ی مردم برای ماسک نزدن و عروسی گرفتن،بازرسی چهارشنبه از مرکزمون توسط رئیس و درست در زمانی که وقت نفس کشیدن ندارم،خانمی که کارهای سامانه ام رو‌انجام میداد کرونا گرفت و‌گفت دیگه نمیتونم...

امروز وسط هر کلمه درس خوندنم به نسخه هام و سامانه ی کوفتی سیب فکر کردم که هیچ تایمی براش ندارم...از عصر درد زده سمت چپ قفسه ی سینه و دست چپم‌ و میدونم درد سایکولوژیک و اضطرابیه...

دعام کنید...که زودتر بگذره این روزهای سخت...

۰۳ تیر ۹۹ ، ۰۰:۱۰
life around me