گوشواره های گیلاس

گوشواره های گیلاس

پدر و مادرم نطفه ام را در بامداد یک روز پاییزی،زیر درخت گیلاس نوپایی بستند و نه ماه بعد،از آن نطفه دختری زاده شد با چشم هایی به طعم گیلاس،به رنگ تابستان و به عطر آفتاب.
رهگذر عزیز?بپا میان هیاهو و آشفتگی های ذهن تبدارم،قهوه ات سرد نشود!

................................
آدرس کوتاه شده برای بلاگفایی ها:
http://goo.gl/vFR4ly
................................
در اینستاگرام پیجی به این اسم و آدرس ندارم.

چهاردهم بهمن هزار و چهارصد

پنجشنبه, ۱۴ بهمن ۱۴۰۰، ۰۹:۳۹ ق.ظ

دوست داشتم بعد هزار سال اینجا را باز کنم و از زندگی بنویسم.از گلهایی که دم صبح آب اسپری کردم روی برگ های تازه شان و نان تازه ای که بعد از آن خریده ام.در مورد املتی که برای صبحانه بار گذاشته ام و همزمان با خوردنش در مورد همکاران محیط کارم غیبت میکنم...در مورد موزیکی که شبها پس زمینه خانه گرمم است...

اما خب همه ی جزئیات زندگی باب دل وامانده ما که پیش نمیرود...زندگی ام ملغمه ایست از کار و کار و کار و بی خوابی و بی خوابی و بی خوابی و درس های تلنبار شده و پروپوزالی که پنجاه هزارتا ایراد از آن گرفته شده.وسط این ملغمه مریض کد ترومایی داشتیم که وسط کشیک من بی نوا اکسپایر شد و داستان های بعدش...

زندگی ام وسط زنگ های وقت و بی وقت بیماران بی ملاحظه و هدیه ای که بیمار عزیزم از زاهدان برایم فرستاد و دو ستاره ی طلایی روی جفت شانه هایم نشاند خلاصه شده...بیماری که گفت من توی فلان بازارچه،غرفه هشتم میوه میفروشم و گفت هرکاری از دستش بر بیاید برایم انجام میدهد و من با خنده تشکر کردم...یا مریضی که داد زد و داد زدم...که بی احترامی کرد و با غیض رفتم...زندگی ام غرق شده وسط کرونایی که اوج می‌گیرد و بستری شدن مریض های ما را سخت میکند و دوندگی ما برای جور کردن تخت خالی را ده برابر میکند...

اما خب کم و بیش عمل میکنیم و جان دوباره میگیریم...عمل مستقل برای من مدیتیشن است...راه جان در بردن...

راستش انقدر غرقم وسط کار که وقت فکر کردن به هیچ چیز را ندارم...فقط دست و پا میزنم خفه نشوم...

۰۰/۱۱/۱۴
life around me