گوشواره های گیلاس

گوشواره های گیلاس

پدر و مادرم نطفه ام را در بامداد یک روز پاییزی،زیر درخت گیلاس نوپایی بستند و نه ماه بعد،از آن نطفه دختری زاده شد با چشم هایی به طعم گیلاس،به رنگ تابستان و به عطر آفتاب.
رهگذر عزیز?بپا میان هیاهو و آشفتگی های ذهن تبدارم،قهوه ات سرد نشود!

................................
آدرس کوتاه شده برای بلاگفایی ها:
http://goo.gl/vFR4ly
................................
در اینستاگرام پیجی به این اسم و آدرس ندارم.

درمانگاه سه شنبه ها به روال هرهفته شلوغ بود و اصطلاحا"خر تو خر" و من از صبح سر حرف سال بالا کمی دلخور و عصبانی بودم که خب به هیچ جای هیچ کسی نبود البته ...تند تند مریض میدیدم و حس و حالش هم نبود...تلفن زنگ خورد...شوک بود و خبر بد و اشکهایی که سرازیر بود...دنبال بلیط پروازی بودم که وجود خارجی نداشت...همه جا سیاه بود...چهره ی گوگولی بچه هایی که چند دقیقه قبل ویزیت کرده بودم حالا هیولانما به نظر میرسید.با دندان های زشت از گوشه ی لب بیرون زده...استاد را اما همچنان دوستش داشتم...مثل هر روز اتاق عمل خودش که به دستم مستقلا عمل میداد...گفت برو...رفتم و وسط سیاهی دنیا قدم گذاشتم...خانه ام از کدام طرف بود؟نمیدانستم...انتهای خیابان جلوی بیمارستان به کدام جهنمی ختم میشد؟نمیدانستم...گیج و سردرگم با صورتی خیس بی هدف شماره های غریبه ای را میگرفتم و از خودم انگار میپرسیدم حالا چه غلطی بکنم؟

فرشته ی نجات رسید و من خودم را روی صندلی اول ردیف دوم،لب شیشه ی هواپیما پیدا کردم...ساختمان ها کوچکتر شدند،زمین های کشاورزی اندازه ی تکه لواشکی دیده میشدند اما از انهمه زیبایی فقط سیاهی اش را یادم است و مه ناامیدی و اشک هایی که میریختم...ابرهایی که بیست سانتی متر انطرف تر،پشت شیشه برایم دست تکان میدادند من را یاد سپیدی پنبه یا موی مادربزرگ پیرم نمی انداخت...کفن های سفیدی بودن که قرار بود عزیزی را بپوشانند...همه جا خاکستری بود و من اشک میریختم...قصه ی دراز سیاهی را بیش از این کش نمیدهم اما دوست عزیزم،دنیا با یک برادر کمتر جایی برای زندگی نیست...آخ...

 

سه شنبه ی نحس پنجم اسفندماه نود و نُه!

۹۹/۱۲/۰۷
life around me