گوشواره های گیلاس

گوشواره های گیلاس

پدر و مادرم نطفه ام را در بامداد یک روز پاییزی،زیر درخت گیلاس نوپایی بستند و نه ماه بعد،از آن نطفه دختری زاده شد با چشم هایی به طعم گیلاس،به رنگ تابستان و به عطر آفتاب.
رهگذر عزیز?بپا میان هیاهو و آشفتگی های ذهن تبدارم،قهوه ات سرد نشود!

................................
آدرس کوتاه شده برای بلاگفایی ها:
http://goo.gl/vFR4ly
................................
در اینستاگرام پیجی به این اسم و آدرس ندارم.

برزخی که منتظرش بودم رسید...

امتحان بورد تمام شد،قبول شدم و حالا گیج و سردرگم دنبال شهر طرحی میکردم...

کجا برم؟

جای شلوغ کارانه ی بیشتر داره...کارانه؟کی داده و کی گرفته...

جای خلوت دردسر کمتر داره...جای خلوت...

مثل همه ی این سالها دغدغه ی اصلی زندگیم بی پولیه و چاره ای براش ندارم...صبر...مثل همه ی این سالها...کار زیاد و صبر و بی حاصلی...

دیگه موقعیت های خوب خوشحالم نمیکنن...نه پیشنهاد اون طرح پژوهشی که استادم داد و نه اصرار اون یکی بر هیات علمی شدن،نه بیدار شدن های دیروقتِ بی آلارم،نه فراغت و نه تمام شدن بورد...امید از زندگیم رفته...

برای حتی یک روز بیشتر زنده بودن نیاز به امید دارم...

۲۹ شهریور ۰۳ ، ۱۰:۳۳
life around me

فردا امتحان بورد تخصصی دارم...برام دعا کنید لطفا و انرژی بفرستید...من اعتقاداتم رو به کائنات از دست دادم و حداقل سه یا چهارساله که از آقای خدای سبیلو خبری ندارم...شده که بشینیم رو به روی هم و توی چشمهای همدیگه زل بزنیم و اون منتظر باشه دعام رو بشنوه ...اما من لجوجانه نگاهش کردم و دندونام رو فشار دادم و حرفی نزدم...ازش دلگیرم و تا نمیدونم کی،ازش چیزی درخواست نمیکنم...نمیتونم که درخواست کنم...متاسفانه آدم کینه ای هستم...

ولی شما اگر هنوز بند اتصالی به معنویات دارید لطفا برام دعا کنید...

۰۷ شهریور ۰۳ ، ۰۹:۳۷
life around me

دقیقا پنج ماه گذشت از خانه نشینی من و درس خوندن برای امتحان بورد...چند روز دیگه برای بار هزارم امتحان میدم...هزارمین کنکور...هزارساله که روز پزشک رو بهم تبریک میگن و هیچکدوم از اون هزارسال در واقع پزشک نبودم...

به امید اینکه هزار و یکمین تبریک را در اون شرایطی که مدنظرم هست بگیرم...در اون شرایطی که میدونم برام بهتره...

۳۱ مرداد ۰۳ ، ۲۲:۴۵
life around me

برنامه ی فوتبال ۳۶۰ یک مصاحبه ی احتمالا مربوط به بازی های یورو پخش کرد که خیلی جالب بود...

فکر میکنم بازی دانمارک و آلمان بود،گزارشگر از دوتا پسربچه که لباس و کلاه گیسِ آرایش شده با پرچم دانمارک داشتن پرسید فکر میکنید کی میبره؟

گفت بخوام راستش رو بگم آلمان میبره،ولی به هرحال امید داشتن حق هر آدمیه...

 

پسره نهایتا ۹-۱۰ساله بود و حرفی زد که چند روزه ذهنم درگیرشه...

۲۶ مرداد ۰۳ ، ۲۳:۰۴
life around me

شاید هیچکس اصلا نفهمه این چندماه برای من چه تجربه ای بود و چطور گذشت اما خودم که میدونم...چندماه تنها زندگی کردن و درس خوندن...تنهایی درس خوندن و خراب شدن کولر،خراب شدن یخچال،پیدا کردن تعمیرکار،آشپزی،تمیزکاری،خرید،و هزارتا کار ریز و درشت یک زندگی....

خودم که میدونم بعد زدن دکمه ی ۱۲ ساعت کرنومتر،بری ناهار فردا رو درست کنی،طالبی های یخچال رو آب بگیری(!)،آشغالا رو ببری بذاری داخل کوچه،ظرفا رو بشوری،دوش بگیری،خریدایی که اسنپ آورده رو سر و سامون بدی و هزارتا استرس هم همزمان تو دلت باشه یعنی چی...

زندگی انگار مثل یک دایره میچرخه اما هر دور سخت تر...همون زندگی دوران کنکور،همون زندگی دوران درس خوندن برای دستیاری اما این بار تنها...بدون حضور سادات عزیزم که خوشمزه ترین غذاهای دنیا رو برام درست کنه و من تنها دغدغه ام درس خوندن باشه...

۲۱ مرداد ۰۳ ، ۲۳:۱۶
life around me

آخرین امتحان ارتقا/گواهینامه را دادم...من دیگه هیچوقت رزیدنت نخواهم بود.

۰۷ مرداد ۰۳ ، ۲۳:۱۶
life around me

چهارسالِ رزیدنتی توی یک خونه ی ثابت موندگار شدم...خونه ای که میونه ی مسیرش تا بیمارستان پل بزرگی هست که شبها چشم انداز غروب میفته پشتش و رد شدنِ با سرعت ماشینها بهش ابهتی میده که چشم خسته ی منِ سال یکی رو همیشه جلب خودش میکرد...هر صبحِ قبل طلوع خورشیدی که وسط گرگ و میشِ هوای زمستونی این شهر میرفتم بیمارستان کشیک رو تحویل بگیرم از فرط خستگی و افسردگی چند دقیقه ای می ایستادم کنار اون پل،به حرکت ماشینها نگاه میکردم و با خودم میگفتم اگه خودم رو پرت کنم پایین از اجبار به ادامه ی اینهمه سختیِ فراتر از توانم راحت میشم.بعد فکرم میرفت پیش مریضهایی که داشتیم و از ارتفاعی سقوط کرده بودن و با هزارتا شکستگی و گاها تا همیشه زمین گیر شدن،از قضا زنده میموندن...با درد همیشگی...بعد با خودم میگفتم این یک روز رو برو کشیک،اگر تا پسفردا شرایط بهتر نشد خودت رو پرت کن...باز پسفردا همین مکالمه ی تکراری رو با خودم مرور میکردم و میرفتم کشیک بعدی رو تحویل میگرفتم...همینطوری چهارسال رو رد کردم...

رزیدنتی من عملا تموم شده ولی هنوز که هنوزه وقتی از کنار اون پل رد میشم چند دقیقه ای می ایستم کنارش،درنگی میکنم و بعد رد میشم...یه حرفهایی بین من و اون چشم انداز هست که بین خودمون دفن شده...یه روزهایی که دلم نمیخواد بهشون فکر کنم...

چرا یاد اینها افتادم؟دوستِ ندیده ای که این چندسال مخاطب نوشته های من بود و چندین بار عکس به اشتراک گذاشته شده ی اون پل رو در این چهارسال دیده بود،برام عکس مشابهی از مسیر کار جدیدش فرستاده و متنی نوشته که با خوندنش بغض میکنم :

«اینجا مسیریه که هر روز موقع رفتن سر کارم می‌بینم، یه ویو خیلی آشنا. یه آشنای صمیمی و از آن خود! بعد از یک ماه رد شدن و دیدن اینجا فهمیدم کجا دیده بودمش!!! اون روزهایی که خودمو زندانیه باتلاق کار بیمه می‌دیدم، یه عکس از بزرگ‌راه سر راه بیمارستانت یا خونه‌ات می‌ذاشتی و من گلی رو یه آدم موفق که هر چی اراده کنه داره می‌دیدم، و اون موقع دلم تجربه رفتن از چنین مسیری رو می‌خواست انگاری بهم حس اینکه هر چی اراده کنم بدست میارمی بهم میداد. حالا بعد از مدت‌ها و رفتن‌های پیاپی یاد این صحنه‌ی آشنا افتادم. دوستش دارم.»

۳۱ تیر ۰۳ ، ۲۲:۴۷
life around me

صبح پشت سر هم به منشی بخش زنگ میزدم بابت مدارکی که اعلام شده رزیدنتهای سال چهار باید تحویل بدن سوالی بپرسم و جواب نمیداد...عصبی و کلافه بودم از دستش...هرکاری انجام میدادم وسطش یک زنگ دیگه هم به این زن میزدم و توی دلم بد و بیراهی میگفتم...چند ساعت بعد که میخواستم ببینم امروز چندشنبه هست تا بفهمم فلان استادم که باهاش کار دارم امروز اتاق عمل هستن یا مطب،توی تقویم دیدم امروز عاشورا و تعطیله...و خب منشی بخش ما برای اولین بار در زندگیش واقعا حق داشت که تلفن جواب نده...

آسمون ریسمون بافتم که بگم روزها از دستم در رفته،تاریخ ها رو دیگه نمیفهمم،زمان اصلا نمیگذره...از چهارماه قبل همیشه دوماه تا امتحان فاصله داشتیم و هرچه جلوتر میرم این فاصله انگار همچنان دوماهه...میدونم متوجه منظورم نمیشید...فقط همین رو بدونید که خسته ام...

خسته ام و دوست دارم غر بزنم...زندگیم از چهار ماه قبل روی یک نقطه استاپ شده و حرکت نکردن من رو مضطرب میکنه...باید همیشه درحال دویدن باشم که احساس کنم دارم کاری انجام میدم...

سال یک که بودم اگر کشیک اورژانس بودم و بخت یاری میکرد شب ۲-۳ساعت بخوابم و فرداش درحال مرگ نبودم احساس میکردم کشیک مفیدی نبوده!

هیچ وقت از جایی که هستم راضی نیستم...این چشم به راهی همیشگی به روزهای خوبی که قراره بیان_و از قضا اصلا قراری به اومدن ندارن_تمام لذت زیست رو از من گرفته...

بعد از این امتحان چیه؟برزخ...قاعدتا نباید برای رسیدن برزخ عجله داشته باشم...باید زیر باد خنک کولر دراز بکشم و سی سالگی رو تجربه کنم اما نمیتونم...دلم گذر از این مرحله رو میخواد...دلم ثبات میخواد و فراموش کردم این مسیر راه به چنین مقصدی نداره...

 

۲۶ تیر ۰۳ ، ۱۴:۱۲
life around me

‏جمله ای از هاروکی موراکامی خواندم که مطمئن نیستم مربوط به کدام کتابش هست و حتی قسم نمیخورم که این جمله حتما از موراکامی باشد ولی جمله ی به قاعده ای بود...میگفت:«هر کدام از ما چیزی را از دست می‌دهیم که برایمان عزیز است، فرصت های از دست رفته، امکانات از دست رفته و احساساتی که هرگز نمی‌توانیم برشان گردانیم، این بخشی از آن چیزیست که به آن می‌گویند زنده بودن.»

حال و احوال این روزهای من بیلچه زدن به گذشته هاست...حالا که بعد از چهارسال دوری به خانه ای برگشتم که به آن هیچ حس تعلق خاطری ندارم...اتاقی که یک زمانی در اوج شور نوجوانی جزئیاتش را با عشق،تک به تک انتخاب کرده بودم برایم مفهومی متفاوت از باقی اتاقها ندارد...کتابخانه ای که جلد به جلد کتابهایش را با عشق و هیجان خواندم حالا فقط یک کتابخانه ی خاک گرفته است.زندگی که سالها در این اتاق داشتم و در تصورم نبود یک روزی تغییرش بدهم حالا با تمام خاطرات دورش برایم بی معنی و مفهوم است...

تنها چیزی که دلتنگش میشوم خود چندسال قبل،خود سالها قبلترم هست...دختری که میخندید...دختری که تلاش میکرد...دختری که از دیدن شبنم روی گلبرگ گلدانهای سادات جانش به وجد می آمد...دلم برای شادی بی دلیلم تنگ میشود...دلتنگ تخت روی حیاط خانه نیستم اما دلتنگ دختری ام که بعد آب دادن گلها و تمیز کردن اتاقش،چای و کتاب به دست مینشست روی همان تخت و از ته دلش احساس خوشحالی میکرد...

احساس خوشحالی نمیکنم و این بزرگترین مشکل این روزهای زندگیم هست...

خاطره ای از گذشته ای خیلی دور،خیلی خیلی دور گهگاه توی ذهنم جرقه میزند از بدنهای خیسِ از آبْ بازی برگشته ی یک ظهر تابستانی توام با بوی نای خیسی و گرما که یک لحظه روشن و و تا میخواهم زنده اش کنم خاموش میشود...خاطره ای از دورانی که برادرم بود و به عنوان کوچکترین و عزیزترین عضو بازیهای تابستانه کمتر خیس میشد...من دلم برای این خاطره و دختری که خیس آب برمیگشت خانه و سادات وسط غر زدن لباس هایش را عوض میکرد تنگ شده...نه حتی برای این خاطره،برای احساسی که در این تصویر دور دارم دلتنگم...

برای دختری که در چهارسال اخیر زندگی عجیبی را تجربه کرد...خیلی خیلی عجیب...اما از جهنم بیمارستان حتی ساعت ۱۱شب برگشت خانه و خریدهایش را با ذوق چید روی کانتر آشپزخانه و گفت زندگی ادامه دارد...

دوست دارم چشم باز کنم و ببینم دخترک زنده شده...من آدم این روزهای خاکستری نیستم...این آدم جدید و این پوسته ی ناشناس من را به جاهای خطرناکی خواهد برد...

دلم برای احساس شادی بی دلیلی که در گذشته داشتم تنگ شده...

۱۳ تیر ۰۳ ، ۱۷:۳۷
life around me

شمع پایان سی سال زندگی را فوت کردم...

سی سال بنظرم عدد زیادی میاد...عدد ترسناکی...

مدام با خودم فکر میکنم آدم در سی سالگیش باید حاصلی از عمر و تلاشش داشته باشه

احساس بی حاصلی دارم...

هنوز هم سرنوشتم در گرو امتحان های پیش رو که انگار تمومی ندارن هست...

بی تعارف،از خودم راضی نیستم!

از بستری که در اون ناخواسته قرار گرفتم(قرار گرفتیم)...

به امید روزهای خوب

به امید روزهای شاد

۰۹ تیر ۰۳ ، ۱۴:۲۱
life around me

یک.صبح از خوابی بیدار شدم که توش برادرم گم شده بود.بابا لباس میپوشید بره دنبالش...من از برادر بزرگترم میپرسیدم یعنی پیداش میکنیم؟

اون مطمئن میخندید که یعنی آره بابا!

بیدار شدم و حقیقت مثل مشت خورد تو دهنم...ما دیگه هیچوقت این بچه رو پیدا نمیکنیم...

 

دو.در کمتر از یک ماه دیگه سی ساله میشم.بی پول،بلاتکلیف،بی شغل،در میانه ی برزخ...انتظار بالاتری از سی سالگیم داشتم.

 

سه.دلم میخواد هرطور شده تولد امسالم شمع فوت کنم...تا ببینیم چه خواهد شد...

 

چهار.این روزها که از اینستاگرام فاصله گرفتم و نه از آدمها خبر دارم و نه کسی رو در جریان خودم میذارم عجیب احساس میکنم فراموش شدم...دوستان مزاحمم نمیشن که درس بخونم اما این گوشه نشینی و بیخبری برام عذاب آوره...امروز که دو نفر پیام دادن و حالمو پرسیدن و ابراز دلتنگی کردن بغضم گرفت...البته اینکه در این برهه ی حساس(!)با هرچیزی بغضم میگیره هم بی تاثیر نیست!

 

پنج:گلهای عزیزم یکی یکی دارن خشک میشن...این بچه ها هم تحت تاثیر حال من قرار گرفتن...

 

شش:دو ماه و هجده روزش گذشت،دو ماه و بیست و یک روزش باقی مونده!

۱۸ خرداد ۰۳ ، ۲۳:۴۸
life around me

پسره ی هم ورودیم عکس را فرستاده و زیرش نوشته بود:

«منی که نقش شراب از کتاب میشستم

زمانه کاتب دکان می فروشم کرد»

 

داخل عکس شبه

شب زمستونی

سال یک بودیم

مریض ۱۵۰-۱۶۰‌کیلویی داشتیم که  mri بیمارستان تحملش وزنش رو نداشت.با آمبولانس و دفتر و دستک بردیمش یک مرکز دیگه برای mri ...داخل عکس کسی که دوربین سلفی دستشه نرس بخش هست،من روی صندلی آمبولانس نشستم و پسر هم ورودیم کنارم ایستاده.

 

خاطرات خیلی شفاف به یادم میان...من کشیک بودم و هم خوشحال از اینکه چندساعت خارج از جهنم بیمارستانم و هم استرس کارهایی که در نبودم داشتن تلنبار میشدن رو داشتم ...پسره ولی پست کشیک بود و بخاطر من نرفت خونه.چون یک سرِ برانکاردِ مرد ۱۵۰-۱۶۰کیلویی رو موقع جابجایی من باید میگرفتم.باهامون اومد و اونجایی که توی نوبت بودیم رفت کلی خوراکی خرید برامون

بعد دیدیم همراه مریض هم خوراکی خریده و اصرار داشت شام بگیره برامون و ما قبول نکردیم.هی میپرسید سیگار اگه میکشید بخرم براتون؟و اگر الان بود میگفتم بگیره و تو اون سرما کامی میگرفتم...

 

یک جایی از اون شب من نشسته بودم کنار پیاده رو و اون طرف یکی ویولون میزد.من پاهامو با ریتمش تکون میدادم و فیلم میگرفتم از حرکت پاهام و پس زمینه ی فیلم موسیقی غمگینی بود که نواخته میشد.یک روز نمیدونم چرا، اون فیلم رو از موبایلم پاک کردم ولی دیدن این عکس چراغ حافظه ام رو روشن کرد...چقدر روزهای سختی بود...چقدر هنوز هم روزهای سختیه...

با دیدنش سختی این چهار سال و خاطرات عجیبش از جلوی چشمم رد شد...بغض گلوم رو گرفته و با خودم میخونم:

«منی که نقش شراب از کتاب میشستم

زمانه کاتب دکان می فروشم کرد»...

۰۶ خرداد ۰۳ ، ۲۱:۳۸
life around me

یک.گربه هه همیشه ی خدا دم در کتابخونه ی بیمارستانه

طوری که اگه نباشه همه نگرانش میشن...

آقای کتابدار گفت این تا الان دوتا شکم زاییده و من هربار که میبینم شکمش قلمبه ست و یهو یه روز میاد لاغر شده میفهمم بچه داره،دنبالش میکنم بچه هاشو پیدا میکنم براشون غذا میبرم واسه همین میاد اینجا

 

دو.سانتی متر به سانتی متر کتابخونه گلدون گل هایی هست که آقای کتابدار خودش کاشته و با سلیقه در جاهای درست گذاشته

 

سه.آقای کتابدار چندبار در طول روز چای زیره(که مورد علاقه ی دخترش هست)رو درست میکنه،هروقت دم کشید یه زنگوله رو به صدا در میاره که یعنی چای دمه هرکی خواست بریزه.

 

چهار.آقای کتابدار اگر چند روز نری کتابخونه متوجه میشه و میپرسه چندوقت نبودی؟چیزی که نشده؟

 

آقای کتابدار مورد علاقه مه

۰۴ خرداد ۰۳ ، ۲۱:۰۴
life around me

سلام

شما چه خبر؟

از دوستهای قدیمی کسی هست اینجا؟خواننده های سالهای دور؟

۲۸ نظر ۲۸ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۸:۰۸
life around me

یک هفته ی دیگه که بگذره میشه دوماه خونه نشینی و درس،درس،درس...

کاش چشم باز کنم و ببینم شهریور شده و امتحان دادیم.

 

پ.ن:من خودم هنوز باورم نمیشه رزیدنتی داره تمام میشه،شما باور میکنید؟!

پ.ن۲:پیر شدم...دیگه بیشتر از یازده ساعت نمیکشم...یاد جوانی و کرنومترهای ۱۴ ساعته!!

۲۳ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۲:۵۳
life around me

دوباره برگشتم به روزهای خونه نشینی و کرنومتر و ماژیک های هایلایتر...

دوباره کنکوری شدم!

منتها این بار دورم از خانواده و تنهای تنها با همه ی مسئولیت های یک زندگی مستقل از آشپزی گرفته تا خرید منزل و منیج کردن بیماری و نداشتن کسی برای کمک.

این هم تجربه ی جدیدی هست در نوع خودش در هر صورت.

 

پ.ن:برام دعا کنید لطفا.

۱۹ فروردين ۰۳ ، ۲۳:۳۳
life around me

امروز ششمین روز پیاپی بود که کشیکم و تقریبا هر روز حداقل یک عمل جراحی رو داشتم...امروز آخرین کشیک رزیدنتیم مصادف شد با آخرین روز سال هزار و چهارصد و دو...صبح که میرفتم بیمارستان بارون نرم و ملایمی میبارید...بجای شامِ خداحافظی،سال پایینای کشیک رو صبحونه مهمون کردم،آخرین عمل رو انجام دادم،به دونه دونه بخشهای بیمارستان که سال یکی بارها برای انجام مشاوره ارتوپدی رفته بودم برای بار آخر سر زدم و از سفره های هفت سین هرکدوم عکسی به یادگار گرفتم...با کسانی که چهارسال از عمرم رو در معاشرت شون گذروندم در حد توانم خداحافظی کردم،کمد پاویونم رو تحویل دادم،روپوش و اسکرابها و کراکس های اتاق عمل و پتوی مسافرتی که چهارسال روی همون تخت مشخص پاویون بود رو زدم زیر بغل و توی دلم گفتم خداحافظ...

و زیر بارونی که همچنان میبارید تا خونه قدم زدم...

هنوز بیمارستان بودم که دلم هوس سفره هفت سین چیدن کرد و بعد برگشتنم یک سفره ی کوچک و جمع و جور چیدم که دوستش دارم...خونه رو سر و سامون دادم و نشستم به گوش کردن موزیک های شاد دهه شصت و هفتاد...

 

سال خوبی رو برای همه آرزو میکنم...سالی که توش دلهامون آروم باشه...دلهای همه مون...

من سال سرنوشت سازی در پیش دارم...برای منم دعا کنید🌱

۲۹ اسفند ۰۲ ، ۱۷:۵۹
life around me

We become what we think about

من نمیگم آدم موفقی ام،که اگر بودم الان زندگیم استیبل تر میبود،لنگ یک قرون دو هزار حقوق ناچیز رزیدنتی نبودم،چهارتا کشور رو دیده بودم،کلی تجربه های بیشتر داشتم... اما حداقل خوب یا بد چیزی شدم که دلم میخواسته همیشه...

از هر زمان که توی زندگیم یادم میاد شبا قبل خواب خودمو تو موقعیت دلخواه چند سال بعد تصور میکردم و دروغ نیست که به همه ی اون موقعیت ها رسیدم...من لحظه خبر قبولی پزشکی و قبولی رزیدنتی و ری اکشنمو قبلا تصور کرده بودم،رتبه شدنم توی پره انترنی...من از چند سال قبل تصور کرده بودم این دانشگاه ارتوپدی میخونم و خودمو توی قاب عکسی که فلان استاد حضور داره و منم یه تیکه ی اون قاب هستم دیده بودم...من چندین سال قبل تصور کرده بودم تنها رزیدنت دختر دانشگاهم و توی یه جشنی صدام میکنن بالا و بهم جایزه میدن درحالی که پسرا برام دست میزنن...و وقتی فکر میکنم فردا تو جشن تجلیل از رزیدنتهای برتر بیمارستان این رویاپردازی چند سال قبلم عملی میشه بغضم میگیره...

خودتون رو تو جایی که میخواید تصور کنید و براش تلاش کنید...زندگی خیلی ارزشمنده بچه ها،اینو استادم حین عمل و در واکنش به حرف یکی از پرسنل که گفته بود«والا مگه این زندگی چه ارزشی داره که...»گفته بود...گفته بود این حرف رو نزن،ما چه چیزی باارزش تر از زندگی داریم؟

 

پ.ن:فردا پایان نامه تخصصم رو دفاع میکنم...احساساتم ترکیبی از اضطراب،شادی و هیجانه...انگار همین دیروز بود که اینجا از آرزوی ارتوپد شدن مینوشتم...به این آرزوم رسیدم و برام ارزشمنده.به بهشت برین و شادی و راحتی نرسیدم...با دید صحیح وارد این راه شدم و منتظر راحتی و رفاه نبودم...هدفم از پزشک شدن این نبود که اگر میبود این راه اشتباهه.

 

پ.ن۲:برای مرحله بعد زندگیم هیچ برنامه ای ندارم...برنامه فعلا درس خوندن برای آزمون بورد هست و خب یک موضوع برای رویاپردازی های قبل از خواب دست و پا کردم.

 

پ.ن۳:باید بمونیم یا بریم؟آیا پزشکی قبول شدن الان کار درستیه؟آیا الان باید برای مهاجرت اقدام کنیم؟...هرکاری که خودتون دلتون میخواد و مناسب شخص شماست انجام بدید...اینکه همه میخوان برن یا بمونن دلیل نمیشه شما هم دنبال شون راه بیفتید.

 

پ.ن۴:پسر واقعا رزیدنتی تموم شد؟!

۱۵ اسفند ۰۲ ، ۱۹:۱۵
life around me

استادم دوست داره من رتبه برتر بورد بشم که بتونن برای هیات علمی جذبم کنن و من به باد مسخره میگیرم حرفاش رو...میگم دلم از این به بعد فقط خوابیدن تو خونه ی پدری و مفت خوردن میخواد ...سر تکون میده و میگه آره جون خودت،اونم تو!

مدتیه ازم میخواد برم بیمارستان خصوصی کمکش و در ازاش دستمزدم رو میده...میرم نه چون باهاش رودربایستی دارم،که ندارم،که پر رو تر از این حرفهام و بعد چهارسال دیگه میشناسنم...میرم چون به پولش هرچقدر اندک باشه نیاز دارم...

منتظر ماشین نشستم که برم بیمارستان برای عمل دیروقت و تو فکر مورنینگ صبح هستم که گرافی های مریضایی که آخرهفته عمل کرده بودم رو اساتید تحسین کردن...دو سه روزم رو ساختن..،تا انشالله مورنینگ بعدی از روم عبور کنن!

۱۶ دی ۰۲ ، ۲۰:۱۷
life around me

از آخرین باری که اینجا چیزی نوشتم بیش از یک سال گذشته...بی انصافیه حالا که حال روحیم خرابه،دنیا به سینه ام فشار میاره و احساس تنهایی میکنم یاد اینجا افتادم...ستاره های روشن را که دیدم تعجب کردم...نمیدونم چرا فکر کردم وقتی کرکره ی وبلاگ من پایین باشه همه میرن؟

عجیبه...با مرگ مون هم دنیا از حرکت نمی ایسته...حتی عزیزترین هامون هر صبح از خواب بیدار میشن،سر کار میرن،میخندن،گریه میکنن،عاشق میشن...جهان راه خودش رو میره...چه ما باشیم و چه نباشیم...

رزیدنتی افتاده توی سرازیری سال آخر و در عین حال سربالایی امتحان بورد کمرم رو شکسته...پسر من داره ۳۰سالم میشه(!)و همچنان امتحان میدم،کتاب تست میخرم،خلاصه نویسی میکنم،خودکار و ماژیک های رنگی را با وسواس انتخاب میکنم،کرنومتر میزنم!...کرنومتری که چهارسال قبل برای امتحان دستیاری بیست هزارتومان خریده بودم شده چهارصد هزار تومان...توی مغازه زده بودم زیر خنده و گفته بودم نخواستم،گوشیم کرنومتر داره...گوشیم؟بیش از یک ماهه که ال سی دیش نیم سوز شده و دارم باهاش میسازم...میسازم چون خرید گوشی جدید در توانم نیست...چون کلی کتاب تست برای بورد باید بخرم...چون حقوق کمی میگیرم...ولی کار زیاد میکنم...اتاق عمل و درمانگاه و بیمارستان و مریض و درگیری و استرس...ولی خب تا سی سالگی که حاصلی نداشته...بعدش هم خدا بزرگه به هرحال...

با فکر کردن به زندگی بعد از رزیدنتی اضطراب خفه ام میکنه...چه غلطی میخوام بکنم وسط تنهایی طرح؟دوباره از صفر شروع کردن؟...به خدا من رمقش رو ندارم...رزیدنتی ای که یک زمانی از شروعش وحشت داشتم حالا از تمام شدنش میترسم...دلم در زندگی نقطه ی ثبات میخواد...آرامش...کار کمتر...امنیت مالی...خانواده...معاشرت...دل خوش...

 

۲۴ آذر ۰۲ ، ۲۰:۵۰
life around me

به نام خدای رنگین کمان:

نای نوشتن نیست

زانوی تحمل شکسته

چشم ها از غم کور

 و لب ها از خون تلخ

 

فقط خواستم آرشیو این وبلاگ بی ثبت تاریخی از 《آبان ۱۴۰۱》ورق نخورد...

۲۶ آبان ۰۱ ، ۲۳:۱۶
life around me

آمده ام مرخصی تابستانی بعد از ارتقای دو به سه...از بد روزگار در دوره افسردگی مربوط به PMS هستم و حال ندار...چپیده ام توی تخت و جز فیلم دیدن و کتاب خواندن کار دیگری انجام نمیدهم...

روز اول شروع تعطیلات داشتم surgical approach یک جراحی را توی word تایپ میکردم که استادم گفته بود اگر تمام استپ ها را بنویسی و بلد باشی بعد از برگشتنت از تعطیلات اجازه داری عمل کنی و انجام این عمل در LEVEL ما بی سابقه است...هیجان داشتم و تا نمینوشتمش دستم به شروع تعطیلات نمیرفت...اتند سینیور این سرویس پیام داد بالاخره تعطیلات را شروع کردی؟خندیدم و گفتم دارم سرجیکال اپروچ مینویسم...عصبانی شد و گفت چیزی به اسم ریکاوری تایم در زندگی به گوش شما خورده؟گفت تو یکی از بااستعدادترین رزیدنت هایی هستی که دیدم و جواب هایی که به سوالات من میدهی را بعضا موقع فارغ التحصیلی هم بلد نبودم اما تفریح چی!؟

گفت تو با این حجم کار و استرسی که داری باید یک hobby در زندگی داشته باشی وگرنه به ۴۰سالگی که برسی خالی میکنی...من؟نقاشی دوست دارم و شنا و دو...وقت اما ندارم...

یک کلاس طراحی خوب آنلاین پیدا کرده ام که درحال بالا و پایین کردن جیب و زمانم هستم که ببینم ثبت نام کنم یا نه...اینکه وقت شرکت در کلاس را پیدا کنم بنظرم بعید می‌رسد...

مرداد و شهریور دوران خیلی سختی را سپری میکنیم...دوران مرخصی بچه ها و کم شدن تعدادمان و چندبرابر شدن فشار کاری...من واقعا امیدوارم از اول مهر شرایط قابل تحمل تر شود...درحال حاضر از من تن بی رمقی مانده و اعصاب پرتنشی ...

۰۷ شهریور ۰۱ ، ۱۰:۳۳
life around me

سر سفره هفت سین دو سال قبل،وسط بحبوحه اولیه کرونا و لغو امتحان دستیاری و اضطراب شدیدی که از این بیماری ناشناخته داشتیم ،سال بی کرونایی را آرزو کردم...عجیبه که بعضی آرزوهامون وقتی برآورده میشن که دیگه برامون اون حس خوشبختی که انتظارش رو داریم نمیارن...کرونا وقتی رفت که به ایستادن وسط تلّ جنازه های آدم ها عادت کرده بودیم ...اما یادمون نره چی بهمون گذشت این دو سال...گرچه درنهایت مزد کادر درمان را خیلی خوب دادن(!) ولی حواسشون نبود ماها هیچوقت مزد چیزی رو از اونها نخواستیم!

بگذریم...اخیرا کتاب جدید استیو تولتز به اسم "هرچه باداباد" رو خوندم که در مورد شرایطی شبیه کرونا و شیوع یک بیماری شدیدا واگیر از طریق نیش پشه ها صحبت کرده بود...از تخلیه شهرها،از اینکه میبینی عزیزت جلوی چشمت میمیره ولی حتی حق نداری در آغوشش بگیری...با خوندن هر خطش انگار وزنه هزار کیلویی روی سینه ام میذاشتن و با خودم میگفتم خیلی انتزاعیه،مگه میشه؟...پسر ما دو سه سال تو همچین شرایطی حتی چندبرابر بدتر زندگی کردیم...عجب پوست کلفتی داره این آدمیزاد!

۰۵ تیر ۰۱ ، ۰۸:۰۴
life around me

اگر من بگم پایان این ماه امتحان ارتقای سال دو به سه دارم تعجب نمیکنید؟

شما با من هم عقیده نیستید که انگار همین دیروز بود که استاجر بودم؟اینترن چی؟دوران خوندن برای دستیاری چی؟طرح چی؟سال یک چی؟

پروردگارا زمان چه بی رحمانه میگذره!

۰۴ تیر ۰۱ ، ۱۳:۱۷
life around me

بعد از یک سال مجددا آمده ام روتیشن بیمارستانی خارج از بیمارستان اصلی محل تحصیلم و خب باتوجه به اینکه اینجا رزیدنت سال بالا ندارم شرایطم از نظر روحی استیبل است و سبک تر بودن کارها امکان درس خواندن بیشتر را دم امتحان ارتقا فراهم کرده...

کمابیش عمل جراحی انجام میدهم اما نه در حدی که احساس خوبی داشته باشم...گهگاه فکر میکنم اعتماد به نفسم تحت تاثیر تعداد کمتر عملهایی که نسبت به بیمارستانهای دیگر انجام میدهیم قرار گرفته...بیمارستانی که من انتخاب کرده ام شرایط پیچیده تری دارد و کانسپت اساتید بر عمل کمتر اما اصولی تر است و خب من به شخصه با بوی خون زنده ام انگار و دلم عمل های مستقل بیشتری میخواهد...

یک ماه مانده به امتحان ارتقا...امتحانی که در بیمارستان ما اهمیتی به مراتب بیشتر از سایر بیمارستان ها دارد و عملا حاشیه امن هر رزیدنت تا حد زیادی وابسته به نمره این امتحان است.سال قبل من بالاترین نمره شدم و امسال باتوجه به اینکه امتحان پره ارتقا باب میلم نبود راهی جز نمره عالی آوردن ندارم و این مضطربم میکند...

در این برهه ی به هم ریخته ی جهان اطرافم و غمی که با هر بار سر زدن به سوشال مدیا و دیدن عزاداری هم وطنان داغدار یا حتی دیدن قیمت خوراکی های فروشگاه و هر روز فروتر رفتن نسبت به روز قبل به قلبم وارد میشود را با تمرکز روی کارم جبران میکنم...انگار کن کار کردن برایم مثل فرار کردن از واقعیت های زندگی شده...

راستی ورزش میکنم و اگر اراده ام سر جایش بماند تصمیم گرفته ام به سالم خوری و با اینکه وزنم در محدوده نرمال است،هدفم عضله سازی و قوی تر کردن دستهایم برای عمل های جراحی سنگین تر است...

داشتم فکر میکردم سال دو هم رو به اتمام است...سال پر ماجرایی برای من بود و از اینکه مهرماه سال سه خواهم شد هیجان زده و در عین حال متعجب و حتی وحشت زده میشوم...کشیک ارشدی،قرار گرفتن در پوزیشن تصمیم گیری،تربیت رزیدنت سال پایین و ...و...و...پسر عمر آدم زیادی زود نمیگذرد؟همین دیروز نبود که هی سر انتخاب این رشته شل کن و سفت کن داشتم و میترسیدم؟که روزی فلان ساعت با عشق برای امتحان دستیاری درس میخواندم؟یا از بدبختی های کشیک های سال یکی و شبانه روز بیمارستان بودن مینالیدم؟...

علی الحساب که خوشحالم از گذرش و از اینکه حالا در جایی قرار گرفته ام که وقت دو روز در هفته باشگاه رفتن و آشپزی کردن و درس خواندن و معاشرت کردن دارم راضی ام ‌‌و‌ شاکر...و البته امیدوار به روزهای بهتر...روزهای شادی جمعی...شکرگزاری همگانی...روزی که مرد و زن وسط خیابان ردیفی برقصیم از پایان بی خردی...از اتمام فرمان روایی جهل...

۱۴ خرداد ۰۱ ، ۱۴:۳۵
life around me

این یکی دو هفته از استرس امتحان پره ارتقا فلج شده بودم و درس نخواندم.امتحان رضایت بخش نبود اما برای اولین بار در جمع بزرگی از بزرگ ترین آدم های رشته ام مقاله ارائه دادم و سخت گیرترین استادم تحسینم کرد.مثل همیشه در کنار هر تلخی دلیلی برای خوشحالی پیدا کردم...

این چند هفته نقطه عطفی در زندگی ام بود...فکر میکنم فیلد فوق تخصصی مورد علاقه ام را پیدا کرده ام و از هر لحظه عمل های جراحی اش لذت میبرم و تمام تلاشم را میکنم نظر استاد را جلب کنم ...دست گذاشته ام روی سنگین ترین فیلد و به مازوخیسم خودم ایمان پیدا کرده ام...

هزارتا کار انجام نداده دارم اما دیروز رفتم نمایشگاه کتاب و طبق پیشبینی قبلی ام جوگیر شدم و کلی کتاب خریدم...احتمالا کتابدونی را دوباره راه بیندازم...دل خودم برایش تنگ شده...

ته این حرف های بی هدفِ از هر وَری میرسم به اینجا که از محیط بیمارستان و آدم های خودشیفته اش خسته ام...دلم معاشرت با آدم هایی هایی را میخواهد که هیچ از این چهاردیواری سیاه خبر ندارند...از اتفاقاتش و دردسرها و نامردی آدم هایش...

۳۱ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۵:۴۸
life around me

دفاع پروپوزال؟

Done!

حالا با خیال راحت نشسته ام روی صندلی سالن کنفرانس و دوست دارم به مقاله هایی که ارائه میشوند گوش ندهم...اخیرا عمل های جذابی انجام دادم و بابت هرکدام از خوشی تا صبح پلک نزدم...دیروز که وسط سالن اتاق عمل دنبال کارهای مریض ها میدویدم و از بحث با رزیدنت بیهوشی سر تاخیر در بیهوش کردن مریض عصبانی بودم استادم یقه ام را چسبید،نشاندم روی تخت گوشه سالن و نصیحتم کرد...مثل هزاربار قبل...گفت تا کی میخوای دنبال عمل تروما باشی؟تا کی میخوای گرافی شکستگی ساقی که عمل کردی را برام بفرستی و ذوق کنی؟چرا گوش نمیکنی؟چرا بزرگ فکر نمیکنی؟چرا به ده سال بعد فکر نمیکنی؟چرا فیلدت را انتخاب نمیکنی؟گفت از اساتید اینجا بزرگتر کجا میخواهی پیدا کنی که هرچه بلد باشن را سخاوتمندانه در اختیارت بذارن؟

گفت فیلدت را انتخاب کن دختر چموش(!)و از همین الان اسپشیالیزه کار کن...به حرفش فکر میکنم...زیاد...از این به بعد در کنار هزار دغدغه دیگر یک دغدغه جدید هم پیدا کرده ام...

 

پ.ن یک:پارگی روتاتورکاف عمل کردم...انجام این عمل در بیمارستان ما روتین رزیدنت های سال سه هست و اینکه استاد به من برای انجامش اعتماد کرد سال سه ها را عصبانی کرده.

پ.ن:بعد از عید و رفتن سال چهارها و چیف شدن سال سه ها جو به هم ریخته...عملا هر روز تا دیروقت بیمارستانیم و آف شدن با معنای قبلیش اصلا تعریف نشده و خب باعث شده وقت درس خواندن نداشته باشیم.

پ.ن:کامنت های پست قبلی زیاد شد و فعلا وقت رسیدگی نداشتم...به زودی جواب میدم.

۰۱ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۷:۴۸
life around me

با تمام قوا در حال درس خواندنم و از این کار لذت میبرم...ارتوپدی شده تمام زندگیم و تک تک جزئیات مرتبط با این رشته هیجان زده ام میکنه...مثل حیوانی وحشی که به دنبال خون بو میکشه،دنبال عمل تروما بو میکشم که عمل کنم...

کشیک ۴۸ساعته بودم و فردا سایت درمانگاهم.روزهای طاقت فرسای کاری کم کم تمام میشن و زندگی وارد مرحله جدیدی میشه که بهمون فرصت دیدن روز بیرون بیمارستان را میده...که بعد از ظهر لش کنم روی مبل خانه قشنگم و چرتی بزنم...حالا زیاد غذا میخورم و وزن اضافه میکنم...اما خب یک چیزی انگار در من مرده...لابد یک چیزی مُرده که امروز تو کانالم نوشتم:

«یه چیزی که اخیرا در مورد خودم متوجه شدم سردی و بی تفاوتیم نسبت به آدم های اطرافمه و بی میلی به نزدیک شدن به آدم ها و دوری از دست های دوستی هست که به سمتم میاد ...طوری که دیگه نمیتونم با آدم ها رابطه عمیق یا همدلی داشته باشم...چشم انتظار شروع هیچ رابطه دوستی نیستم و از آدم ها هیچ توقعی ندارم...این چیزیه که بابتش خوشحال نیستم...حتی پارسال با اونهمه بدبختی من کلی رابطه صمیمی تر تو محیط بیمارستان داشتم مثلا با اینترن های ارتوپدی یا پرسنل ولی امسال خیلی ساکت میرم اورژانس،کارم رو انجام میدم و ساکت برمیگردم پاویون...نه صحبتی،نه هیچی...حتی صحبت کردنم که همیشه با آدمها از سر شوق و دلگرمی و با احوال پرسی های پر انرژی بود جای خودش رو داده یه یک سلام کمرنگ با صورت ماسکه و همین...این تغییرات منو میترسونه...»

 

۱۶ نظر ۱۹ فروردين ۰۱ ، ۱۸:۴۳
life around me

چون موضوعی نداشتم تا به بهانه اش این تاریخ رو ثبت کنم،پای قورمه سبزی مامان پزی که بعد چندماه خوردم را میکشم وسط چون تَنگش سالاد شیرازی و دوغ محلی داشت با نعناع!

۰۱ فروردين ۰۱ ، ۱۳:۰۸
life around me

خانه و زندگی مان دم عیدی بمب خورده و رفته هوا از گچ کاری بی وقت و پیدا نشدن نقاش و صداهای عجیب و غریبی که از نصب کردن پارکت های آشپزخانه می آید...مادرم بی وقفه شیرینی های نه چندان مطبوعی میپزد که من با خوردن شان چهره ام را از شگفتی باز میکنم که عجب شیرینی خوشمزه ای پسر!

دومین کتاب امسالم را میخوانم و بیشتر از کتاب قبلی دوستش دارم.سریع پیش می‌روم و امید دارم سال آینده کتاب های بیشتری بخوانم...لاک سورمه ای زده ام و بی خیال نوبت ناخن کارم شده ام...امسال سفره نچیدیم...پارسال هم...سال تحویل را کنار برادرم خواهیم بود که خیلی دلتنگش هستیم...که اگر بود،به زودی تولدش را جشن میگرفتیم...جمع بندی از سالی که‌ گذشت ندارم که همه اش سختی های پخش و پلا و نامنظم بود...راه روهای تنگ و تاریک ساختمان و پُک های عمیق به سیگارهای دهنی و تُندی الکل هایی که معده را میسوزاندند...سال تنهایی بود...سالی که دیوانه شدم...سال افسار پاره کردن از خستگی...درگیری...اعصاب خوردی...

۲۹ اسفند ۰۰ ، ۱۰:۰۰
life around me