بیست و نهم شهریورماه هزار و چهارصد و سه
پنجشنبه, ۲۹ شهریور ۱۴۰۳، ۱۰:۳۳ ق.ظ
برزخی که منتظرش بودم رسید...
امتحان بورد تمام شد،قبول شدم و حالا گیج و سردرگم دنبال شهر طرحی میکردم...
کجا برم؟
جای شلوغ کارانه ی بیشتر داره...کارانه؟کی داده و کی گرفته...
جای خلوت دردسر کمتر داره...جای خلوت...
مثل همه ی این سالها دغدغه ی اصلی زندگیم بی پولیه و چاره ای براش ندارم...صبر...مثل همه ی این سالها...کار زیاد و صبر و بی حاصلی...
دیگه موقعیت های خوب خوشحالم نمیکنن...نه پیشنهاد اون طرح پژوهشی که استادم داد و نه اصرار اون یکی بر هیات علمی شدن،نه بیدار شدن های دیروقتِ بی آلارم،نه فراغت و نه تمام شدن بورد...امید از زندگیم رفته...
برای حتی یک روز بیشتر زنده بودن نیاز به امید دارم...
۰۳/۰۶/۲۹