گوشواره های گیلاس

گوشواره های گیلاس

پدر و مادرم نطفه ام را در بامداد یک روز پاییزی،زیر درخت گیلاس نوپایی بستند و نه ماه بعد،از آن نطفه دختری زاده شد با چشم هایی به طعم گیلاس،به رنگ تابستان و به عطر آفتاب.
رهگذر عزیز?بپا میان هیاهو و آشفتگی های ذهن تبدارم،قهوه ات سرد نشود!

................................
آدرس کوتاه شده برای بلاگفایی ها:
http://goo.gl/vFR4ly
................................
در اینستاگرام پیجی به این اسم و آدرس ندارم.

بیست و شش تیرماه هزار و چهارصد و سه

سه شنبه, ۲۶ تیر ۱۴۰۳، ۰۲:۱۲ ب.ظ

صبح پشت سر هم به منشی بخش زنگ میزدم بابت مدارکی که اعلام شده رزیدنتهای سال چهار باید تحویل بدن سوالی بپرسم و جواب نمیداد...عصبی و کلافه بودم از دستش...هرکاری انجام میدادم وسطش یک زنگ دیگه هم به این زن میزدم و توی دلم بد و بیراهی میگفتم...چند ساعت بعد که میخواستم ببینم امروز چندشنبه هست تا بفهمم فلان استادم که باهاش کار دارم امروز اتاق عمل هستن یا مطب،توی تقویم دیدم امروز عاشورا و تعطیله...و خب منشی بخش ما برای اولین بار در زندگیش واقعا حق داشت که تلفن جواب نده...

آسمون ریسمون بافتم که بگم روزها از دستم در رفته،تاریخ ها رو دیگه نمیفهمم،زمان اصلا نمیگذره...از چهارماه قبل همیشه دوماه تا امتحان فاصله داشتیم و هرچه جلوتر میرم این فاصله انگار همچنان دوماهه...میدونم متوجه منظورم نمیشید...فقط همین رو بدونید که خسته ام...

خسته ام و دوست دارم غر بزنم...زندگیم از چهار ماه قبل روی یک نقطه استاپ شده و حرکت نکردن من رو مضطرب میکنه...باید همیشه درحال دویدن باشم که احساس کنم دارم کاری انجام میدم...

سال یک که بودم اگر کشیک اورژانس بودم و بخت یاری میکرد شب ۲-۳ساعت بخوابم و فرداش درحال مرگ نبودم احساس میکردم کشیک مفیدی نبوده!

هیچ وقت از جایی که هستم راضی نیستم...این چشم به راهی همیشگی به روزهای خوبی که قراره بیان_و از قضا اصلا قراری به اومدن ندارن_تمام لذت زیست رو از من گرفته...

بعد از این امتحان چیه؟برزخ...قاعدتا نباید برای رسیدن برزخ عجله داشته باشم...باید زیر باد خنک کولر دراز بکشم و سی سالگی رو تجربه کنم اما نمیتونم...دلم گذر از این مرحله رو میخواد...دلم ثبات میخواد و فراموش کردم این مسیر راه به چنین مقصدی نداره...

 

۰۳/۰۴/۲۶
life around me