گوشواره های گیلاس

گوشواره های گیلاس

پدر و مادرم نطفه ام را در بامداد یک روز پاییزی،زیر درخت گیلاس نوپایی بستند و نه ماه بعد،از آن نطفه دختری زاده شد با چشم هایی به طعم گیلاس،به رنگ تابستان و به عطر آفتاب.
رهگذر عزیز?بپا میان هیاهو و آشفتگی های ذهن تبدارم،قهوه ات سرد نشود!

................................
آدرس کوتاه شده برای بلاگفایی ها:
http://goo.gl/vFR4ly
................................
در اینستاگرام پیجی به این اسم و آدرس ندارم.

ششم خردادماه هزار و چهارصد و سه

يكشنبه, ۶ خرداد ۱۴۰۳، ۰۹:۳۸ ب.ظ

پسره ی هم ورودیم عکس را فرستاده و زیرش نوشته بود:

«منی که نقش شراب از کتاب میشستم

زمانه کاتب دکان می فروشم کرد»

 

داخل عکس شبه

شب زمستونی

سال یک بودیم

مریض ۱۵۰-۱۶۰‌کیلویی داشتیم که  mri بیمارستان تحملش وزنش رو نداشت.با آمبولانس و دفتر و دستک بردیمش یک مرکز دیگه برای mri ...داخل عکس کسی که دوربین سلفی دستشه نرس بخش هست،من روی صندلی آمبولانس نشستم و پسر هم ورودیم کنارم ایستاده.

 

خاطرات خیلی شفاف به یادم میان...من کشیک بودم و هم خوشحال از اینکه چندساعت خارج از جهنم بیمارستانم و هم استرس کارهایی که در نبودم داشتن تلنبار میشدن رو داشتم ...پسره ولی پست کشیک بود و بخاطر من نرفت خونه.چون یک سرِ برانکاردِ مرد ۱۵۰-۱۶۰کیلویی رو موقع جابجایی من باید میگرفتم.باهامون اومد و اونجایی که توی نوبت بودیم رفت کلی خوراکی خرید برامون

بعد دیدیم همراه مریض هم خوراکی خریده و اصرار داشت شام بگیره برامون و ما قبول نکردیم.هی میپرسید سیگار اگه میکشید بخرم براتون؟و اگر الان بود میگفتم بگیره و تو اون سرما کامی میگرفتم...

 

یک جایی از اون شب من نشسته بودم کنار پیاده رو و اون طرف یکی ویولون میزد.من پاهامو با ریتمش تکون میدادم و فیلم میگرفتم از حرکت پاهام و پس زمینه ی فیلم موسیقی غمگینی بود که نواخته میشد.یک روز نمیدونم چرا، اون فیلم رو از موبایلم پاک کردم ولی دیدن این عکس چراغ حافظه ام رو روشن کرد...چقدر روزهای سختی بود...چقدر هنوز هم روزهای سختیه...

با دیدنش سختی این چهار سال و خاطرات عجیبش از جلوی چشمم رد شد...بغض گلوم رو گرفته و با خودم میخونم:

«منی که نقش شراب از کتاب میشستم

زمانه کاتب دکان می فروشم کرد»...

۰۳/۰۳/۰۶
life around me