آخرین روز قرن ۱۴۰۰
خانه و زندگی مان دم عیدی بمب خورده و رفته هوا از گچ کاری بی وقت و پیدا نشدن نقاش و صداهای عجیب و غریبی که از نصب کردن پارکت های آشپزخانه می آید...مادرم بی وقفه شیرینی های نه چندان مطبوعی میپزد که من با خوردن شان چهره ام را از شگفتی باز میکنم که عجب شیرینی خوشمزه ای پسر!
دومین کتاب امسالم را میخوانم و بیشتر از کتاب قبلی دوستش دارم.سریع پیش میروم و امید دارم سال آینده کتاب های بیشتری بخوانم...لاک سورمه ای زده ام و بی خیال نوبت ناخن کارم شده ام...امسال سفره نچیدیم...پارسال هم...سال تحویل را کنار برادرم خواهیم بود که خیلی دلتنگش هستیم...که اگر بود،به زودی تولدش را جشن میگرفتیم...جمع بندی از سالی که گذشت ندارم که همه اش سختی های پخش و پلا و نامنظم بود...راه روهای تنگ و تاریک ساختمان و پُک های عمیق به سیگارهای دهنی و تُندی الکل هایی که معده را میسوزاندند...سال تنهایی بود...سالی که دیوانه شدم...سال افسار پاره کردن از خستگی...درگیری...اعصاب خوردی...