هجدهم خردادماه هزار و چهارصد و سه
یک.صبح از خوابی بیدار شدم که توش برادرم گم شده بود.بابا لباس میپوشید بره دنبالش...من از برادر بزرگترم میپرسیدم یعنی پیداش میکنیم؟
اون مطمئن میخندید که یعنی آره بابا!
بیدار شدم و حقیقت مثل مشت خورد تو دهنم...ما دیگه هیچوقت این بچه رو پیدا نمیکنیم...
دو.در کمتر از یک ماه دیگه سی ساله میشم.بی پول،بلاتکلیف،بی شغل،در میانه ی برزخ...انتظار بالاتری از سی سالگیم داشتم.
سه.دلم میخواد هرطور شده تولد امسالم شمع فوت کنم...تا ببینیم چه خواهد شد...
چهار.این روزها که از اینستاگرام فاصله گرفتم و نه از آدمها خبر دارم و نه کسی رو در جریان خودم میذارم عجیب احساس میکنم فراموش شدم...دوستان مزاحمم نمیشن که درس بخونم اما این گوشه نشینی و بیخبری برام عذاب آوره...امروز که دو نفر پیام دادن و حالمو پرسیدن و ابراز دلتنگی کردن بغضم گرفت...البته اینکه در این برهه ی حساس(!)با هرچیزی بغضم میگیره هم بی تاثیر نیست!
پنج:گلهای عزیزم یکی یکی دارن خشک میشن...این بچه ها هم تحت تاثیر حال من قرار گرفتن...
شش:دو ماه و هجده روزش گذشت،دو ماه و بیست و یک روزش باقی مونده!