گوشواره های گیلاس

گوشواره های گیلاس

پدر و مادرم نطفه ام را در بامداد یک روز پاییزی،زیر درخت گیلاس نوپایی بستند و نه ماه بعد،از آن نطفه دختری زاده شد با چشم هایی به طعم گیلاس،به رنگ تابستان و به عطر آفتاب.
رهگذر عزیز?بپا میان هیاهو و آشفتگی های ذهن تبدارم،قهوه ات سرد نشود!

................................
آدرس کوتاه شده برای بلاگفایی ها:
http://goo.gl/vFR4ly
................................
در اینستاگرام پیجی به این اسم و آدرس ندارم.

سیزدهم تیرماه هزار و چهارصد و سه

چهارشنبه, ۱۳ تیر ۱۴۰۳، ۰۵:۳۷ ب.ظ

‏جمله ای از هاروکی موراکامی خواندم که مطمئن نیستم مربوط به کدام کتابش هست و حتی قسم نمیخورم که این جمله حتما از موراکامی باشد ولی جمله ی به قاعده ای بود...میگفت:«هر کدام از ما چیزی را از دست می‌دهیم که برایمان عزیز است، فرصت های از دست رفته، امکانات از دست رفته و احساساتی که هرگز نمی‌توانیم برشان گردانیم، این بخشی از آن چیزیست که به آن می‌گویند زنده بودن.»

حال و احوال این روزهای من بیلچه زدن به گذشته هاست...حالا که بعد از چهارسال دوری به خانه ای برگشتم که به آن هیچ حس تعلق خاطری ندارم...اتاقی که یک زمانی در اوج شور نوجوانی جزئیاتش را با عشق،تک به تک انتخاب کرده بودم برایم مفهومی متفاوت از باقی اتاقها ندارد...کتابخانه ای که جلد به جلد کتابهایش را با عشق و هیجان خواندم حالا فقط یک کتابخانه ی خاک گرفته است.زندگی که سالها در این اتاق داشتم و در تصورم نبود یک روزی تغییرش بدهم حالا با تمام خاطرات دورش برایم بی معنی و مفهوم است...

تنها چیزی که دلتنگش میشوم خود چندسال قبل،خود سالها قبلترم هست...دختری که میخندید...دختری که تلاش میکرد...دختری که از دیدن شبنم روی گلبرگ گلدانهای سادات جانش به وجد می آمد...دلم برای شادی بی دلیلم تنگ میشود...دلتنگ تخت روی حیاط خانه نیستم اما دلتنگ دختری ام که بعد آب دادن گلها و تمیز کردن اتاقش،چای و کتاب به دست مینشست روی همان تخت و از ته دلش احساس خوشحالی میکرد...

احساس خوشحالی نمیکنم و این بزرگترین مشکل این روزهای زندگیم هست...

خاطره ای از گذشته ای خیلی دور،خیلی خیلی دور گهگاه توی ذهنم جرقه میزند از بدنهای خیسِ از آبْ بازی برگشته ی یک ظهر تابستانی توام با بوی نای خیسی و گرما که یک لحظه روشن و و تا میخواهم زنده اش کنم خاموش میشود...خاطره ای از دورانی که برادرم بود و به عنوان کوچکترین و عزیزترین عضو بازیهای تابستانه کمتر خیس میشد...من دلم برای این خاطره و دختری که خیس آب برمیگشت خانه و سادات وسط غر زدن لباس هایش را عوض میکرد تنگ شده...نه حتی برای این خاطره،برای احساسی که در این تصویر دور دارم دلتنگم...

برای دختری که در چهارسال اخیر زندگی عجیبی را تجربه کرد...خیلی خیلی عجیب...اما از جهنم بیمارستان حتی ساعت ۱۱شب برگشت خانه و خریدهایش را با ذوق چید روی کانتر آشپزخانه و گفت زندگی ادامه دارد...

دوست دارم چشم باز کنم و ببینم دخترک زنده شده...من آدم این روزهای خاکستری نیستم...این آدم جدید و این پوسته ی ناشناس من را به جاهای خطرناکی خواهد برد...

دلم برای احساس شادی بی دلیلی که در گذشته داشتم تنگ شده...

۰۳/۰۴/۱۳
life around me