بیست و یکم شهریورماه نود و نُه
این چندوقت درس خوندن من رو از هر آلارمی،هر نظم و قانونی متنفر کرده...دیشب خوشحال بودم که فردا قرار نیست ساعت هفت صبح بیدار بشم و آماده ی کار،اما راس ساعت هفت بیدار شدم...چشم های بیچاره ام که سیرِ خواب بودن رو به هم فشار میدادم تا فقط لجبازی کرده باشم...ساعت هشت،پیروزمندانه از جدال با ساعت بیولوژیک بدنم بیدار شدم و این هوس دو هفته ای کشاندم سمت اجاق گاز و سرتقانه پاکوبید به زمین که:من قورمه سبزی میخوام!
قابلمه ی محتوی مقدس ترین غذای دنیا قُل قُل میجوشید و بوی زعفرونی که برای پُلو خیس کرده بودم آشپزخونه ی کوچک پانسیون عزیزم رو پُر کرده بود...هایده میخوند،فرندز_این گنج زندگیم_پلی میشد...دلم گرم این نهایتِ نهایتِ خوشبختیم بود...
*هوپ پرسیده بود اگر بدونید فرصت کوتاهی از عُمرتون باقی مونده به چه طریقی میگذرونیدش؟من فکر کردم مسافرتی میرم و خستگی در میکنم و بعد برمیگردم به کار،به زندگی واقعی...به عقیده ی من آدم حتی آخرین روزهای عمرش رو باید زندگی کنه و کار کردن جزو جدایی ناپذیر این زندگیه...من انتخابم برای آخرین روزهای عمرم تصمیمات احساسی که فقط مسافرت میرم و خوش میگذرونم نیست...من اگر اون راه سخت را طی نکرده بودم حالا یک جمعه ی تعطیل و موزیکی که پلی میشه انقدر حس خوشبختی بهم نمیداد...