خاطرات طرح
تمام داستان روایتی از زبان خانمی که امروز مراجعه کرد درمانگاهم وخواست بدون اینکه پذیرش بشه از من سوالی بپرسه...وطولانی ترین مکالمه را باهم داشتیم:
خانم دکتر من بچه ی شیرخواره دارم.با شوهرم اختلاف دارم،کتکم میزنه،فحش میده،معتاده...دو هفته قبل کارد به استخونم رسید.رفتم خونه ی بابام ولی مادرشوهرم بچه ام رو ازم گرفت و نذاشت با خودم ببرمش...اولش سینه هام ورم کردن وسفت شدن چون شیر توشون جمع شده بود ولی بعدش دوباره خالی شدن...خانم دکتر من انقدر بچه ام رو دوست دارم که داشتم از دوریش دیوونه میشدم حتی میخواستم سم بخورم...اطرافیا گفتن برو پیش مُلّا که مهرت رواز بچه ببُره...رفتم...بعد از رفتنم شیرم خشک شد...
حالا مجبور شدم برگردم خونه شوهرم ولی شیر ندارم...امروز بعد از اینکه بچه ام کلی میک زد چندتا قطره اومد...خانم دکتر میشه چون ملا مهر منو از این بچه بُریده شیرم خشک شده؟
*طی این مدت کوتاه طبابت خیلی پیش اومده مواردی که کاری ازم برنمیاد و فقط میتونم سر تکون بدم وبگم میفهمم...درحالی که هیچ چیز از حال طرف مقابلم نمیفهمم...من نمیفهمم وقتی تحت خشونتی(به هر دلیل،حتی خطای خودت که البته خشونت را توجیه نمیکنه) و مجبوری محیط را ترک کنی،چه حسی داره دوری از بچه ات...بچه ای که لازمه با پوستت تماس داشته باشه تا مهر تو باعث تولید شیر بشه...تو بگو کار ملا اما من میگم دوری این تماس...دوری از این عشقی که من نمیفهممش حق تو نیست دخترم...دختر بیست ودو ساله...