گوشواره های گیلاس

گوشواره های گیلاس

پدر و مادرم نطفه ام را در بامداد یک روز پاییزی،زیر درخت گیلاس نوپایی بستند و نه ماه بعد،از آن نطفه دختری زاده شد با چشم هایی به طعم گیلاس،به رنگ تابستان و به عطر آفتاب.
رهگذر عزیز?بپا میان هیاهو و آشفتگی های ذهن تبدارم،قهوه ات سرد نشود!

................................
آدرس کوتاه شده برای بلاگفایی ها:
http://goo.gl/vFR4ly
................................
در اینستاگرام پیجی به این اسم و آدرس ندارم.

دگردیسی

پنجشنبه, ۳ مهر ۱۳۹۹، ۱۰:۲۳ ب.ظ

دانشجو‌ که بودیم همیشه برام تعجب برانگیز بود که چطور اساتید انقدر خوب مریضاشون رو‌ یادشون میمونه و سر راند قشنگ میدونن این کی بوده و‌ چرا بستریه و ال و بل،ولی ما که هزار بار اطلاعات مریض رو‌ مینویسیم‌ و مرور میکنیم باز فرداش اصغر و ‌اکبر رو قاطی میکنیم...یادمه یه اتند نوزادان داشتیم که دیگه پدیده ای بود!خدا شاهده تک تک آزمایشات نوزدان که چندین صفحه میشدن شامل حتی ABGهای مریض رو‌ ریز به ریز از روزی که بستری شده بود حفظ بود و ما با قیافه های خنگ بهشون نگاه‌ میکردیم‌ و‌‌ نمیفهمیدیم چه سرّیه!

تا اینکه اومدم سر کار...حالا به محض دیدن مریضی که سه ماه قبل اومده پیشم میپرسم راستی ترشحاتت برطرف شد؟یا ضایعه پوستی بچه ات خوب شد؟یا رفتی پیش فلان دکتر؟ و الی آخر...همیشه هم مریضا تعجب میکنن که خانم دکتر چه حافظه ای داری...ولی من با اینکه طبابتم افتاد به روزهایی که بخاطر ماسک زدن اصلا چهره ی بیمارانم رو نمیبینم خیلی راحت به یادشون میارم...چند روز قبل رفتم نزدیک‌ترین شهر به محل طرح و‌ داشتم توی سوپرمارکت خرید میکردم ‌که زن ماسک زده و‌مردی بدون ماسک‌ وارد شدن...صدا زدم آقای فلانی از فلان روستا کوبیدی بدون ماسک اومدی که آبروی من بره بگن آموزش ندادم؟زیر ماسک به تعجبش میخندیدم و بنده خدا حتی پلک نمیزد...گفت شما؟گفتم دکتر فلانی ام! وقتی با حیرت گفت چطور شناختی؟گفتم دو بار اومدی پیشم داروی فشارخون گرفتی چطور یادم نباشه؟ خندید و رفت از توی ماشین ماسکش رو‌ آورد...

امروز مردی کیف به شونه وارد اتاقم شد و در همون لحظه ی اول شناختمش...وقتی حدود چهار پنج ماه قبل رفتیم دهگردشی یکی از روستاهای قمر که یک جای صعب العبور تو دل کوه زندگی میکردن،توی مسیر این آقا رو‌ با همین کیف دیدیم که داشت با موتور میومد سمت شهر و‌بهورز که میشناختش گفت شیخ حسن،دکتر داره میاد برگرد دارو بهت بده و شیخ حسن برگشت و ‌ما رو ‌خونه اش مهمون‌ کرد به صرف نیمرو و دوغ محلی...

نشست و گفت چه حافظه ای دارین...خندیدم و‌ گفتم دستت رو بده فشارخونت رو‌بگیرم ببینم در چه حالی شیخ حسن...

 

۹۹/۰۷/۰۳
life around me