دوازدهم شهریورماه نود و نُه
چقدر عمر آدمیزاد زود میگذره و بی ثمر...انگار همین سال قبل بود که نشسته بودیم تریای دانشگاه و آروغ فلسفی مبزدیم و نمیفهمیدیم سال بالایی ها بابت ترمک بودن دستمون میندازن...که روزهای اول سال بالاها آدرس اشتباه بهمون میدادن و به هرچه بیشتر گم شدن مون میخندیدن...انگار همین دیروز بود که به بچه های فیزیوپات نگاه میکردیم و فکر میکردیم اوووه چقدر بزرگ و باسوادن و ما باید چقدر راه بریم که بهشون برسیم...عجیبه...روزهای استاجری با همه ی تلخی ها وشیرینی ها و دوستی ها ودشمنی ها و زیرآب زدن ها و دعواها انگار همین دیروز بود...یا شاید همین شب قبل بود که سر کشیک پر ویزیت اینترنی جراحی میخواستم گریه کنم...کشیک های دوست داشتنی داخلی...مگه جشن فارغ التحصیلی مون همین هفته ی گذشته نبود که براش اونهمه برنامه ریختیم؟
امروز با یک تاخیر حسابی،کنار تقدیر از بهورزها یک لوح تقدیر هم برای روز پزشک به ما دادن...سرد و از دهن افتاده...اما اولین سالی بود که تبریکش واقعی بود نه یک تعارف فامیلی یا قربان صدقه های بی خودی پدری برای دخترش...
رتبه های امتحان دستیاری اعلام شده،درست!...اما اون کسی که نشسته به انتخاب رشته و دودوتا چهارتا میکنه واقعا منم یا یکی از خیال هام؟
هنوز هم اهل رویا پردازی ام...رویاهای خرکی خانمان سوز...رویای این رشته ی کوفتی که مثل بختکافتاده به زندگیم و تا اشکم رودر نیازه رهام نمیکنه بی انصاف...