پنجم شهریورماه نود و نُه
پستی که با تاخیر منتشر میشود:
خسته وعصبانی از اینکه بخاطر تصمیم معاونت درمان نمیتونم برم خونه از سر کار برگشتم پانسیون...دست و دلم به غذا خوردن نبود ولی به زور هم که شده خوردم تا سنگین بشم و خوابم ببره...زیر سرمای کولر خوابم برد و انگار هنوز سیرخواب نشده بودم که صدای بارون بیدارم کرد...بارونی یواش و بی آزار که میبارید ومن با بغض خوشحالی از پنجره نگاه میکردم...زمین انقدر داغ بود که حرکت تبخیر قطره های بارون رو میشد دید...هوا شرجی شد اما من خوشحال بودم و همچنان با بغض نگاه میکردم و عکس میگرفتم و به هر دری میزدم این حالم رو حفظ کنم...
طاقت نیاوردم تا بند اومدنش و بعد از چند صفحه ای کتاب خوندن زدم بیرون...روستا خلوت بود و به سختی میشد کسی رو از دور دید...فصل خرما چینی شروع شده و سر اهالی گرم کار توی نخلستون هاست...
خسته که شدم برگشتم ونشستم توی محوطه ی بزرگ درمانگاه...احساس شیرین تنهایی میکردم...احساس خیلی خیلی کوچک بودن...انگار ریزه ماهی گُلی باشم وسط استخری بزرگ...آسمون رو نگاه میکردم و انگار کوچک تر میشدم...محو میشدم...
هوای بارون خورده هدیه ی آقای خدای سبیلوی قشنگم بود برای جبران حال بد امروزم...و حالا حالم عمیقا خوبه...
شاید انقدری اینجا بشینم که شب بشه و صبح بشه و مریض ها بیان و برن و من همچنان دست ها به کمر چشمم به آسمون باشه...