گوشواره های گیلاس

گوشواره های گیلاس

پدر و مادرم نطفه ام را در بامداد یک روز پاییزی،زیر درخت گیلاس نوپایی بستند و نه ماه بعد،از آن نطفه دختری زاده شد با چشم هایی به طعم گیلاس،به رنگ تابستان و به عطر آفتاب.
رهگذر عزیز?بپا میان هیاهو و آشفتگی های ذهن تبدارم،قهوه ات سرد نشود!

................................
آدرس کوتاه شده برای بلاگفایی ها:
http://goo.gl/vFR4ly
................................
در اینستاگرام پیجی به این اسم و آدرس ندارم.

نیمه ی اسفندی که منتظرش بودیم تا دستبندها باز و‌ ما آزاد بشیم رسید به نیمه ی مرداد اما رسید...برای نوشتن از این یک سال نحس و سخت باید زمان بگذره تا کلمه پیدا کنم و جملات رو‌ به هم ربط بدم تا حس و‌ حالم اون طور که باید گفته بشه اما فعلا همین شکر که گذشت...که من حالا میتونم راجع به رشته ها تحقیق کنم و تصمیم بگیرم...که حالا میتونم هر ساعتی از شب که خواستم بخوابم و ساعت پنج صبح بیدار نشم،که با خیال راحت آشپزی کنم و از شر غذاهای یخ زده ای که سادات با عشق پخته بود راحت بشم که گل بکارم که با فراغ خاطر مریض ببینم که معاشرت کنم که برقصم که ورزش کنم که توی کوچه های روستا قدم بزنم که...که...که...

شکر خدا خوب گذشت:)

 

+تو آخرین پستی که کامنت باز داشت یکی از بچه های اینجا پرسیده بود تو هم خوندن رو گذاشتی کنار؟منم گذاشتم برای سال بعد...اون روز حال روحی بدی داشتم و هرچه تلاش کردم نتونستم جواب بدم...نتونستم بنویسم رها کردن تو خون من نیست...من عادت دارم انقدر بدوم و نرسم،بدوم و نرسم و بدوم و بدوم و بدوم تا بالاخره برسم...!

۳۴ نظر ۲۴ مرداد ۹۹ ، ۱۶:۴۷
life around me

فردا

فردا

فردا

 

۱۵ مرداد ۹۹ ، ۲۳:۱۶
life around me

_یازدهم مردادماه نود و نُه_ 

روی مبل ولو شده ام ‌و ‌منتظرم‌ پدر و مادری که با زنگ های پیاپی امروز و‌گریه های دیوانه وارم‌‌ نگران شان ‌کرده ام برسند...وسایل و کتاب هایی که ممکن است نیاز پیدا کنم را برداشته ام،ظرف های کثیف داخل سینک را شسته ام و باقی مانده ی دمپُختَکی که دیروز پختم را پک کرده ام که با خودم ببرم...”ارغوان”،دخترک رو‌ به رشدم را گذاشتم دم‌ در که به نگهبان بسپارمش و این یعنی اینجا خانواده ای تشکیل داده ام و‌ کسی،چیزی را برای دلواپسش شدن دارم...

پسرک نگهبان گفته بود خانم دکتر یک روز قبل از رفتن خبر بدین براتون رطب بچینم و نگفته بودم من طوفان بهاری ام...رگبار...در لحظه تصمیم میگیرم و با اشک و‌ زاری پدر و‌مادر خسته ام‌ را راهی این مسیر دراز میکنم...

زمین لرزه ی امروز صبح توی دلم را خالی کرده و من تازه فهمیده ام چقدر از تنهایی میترسم...از اینکه لحظه ی مرگ دستی نگران دستم را نگرفته باشد...از صبح افتاده ام به گریه کردن و این روزهای سرنوشت ساز دستم به کتاب نمی رود...دارم حاصل دوسال تلاشم را دستی دستی زیر خاک میکنم اما جان بلند شدن ندارم...دنیا دنیا تفاوت است بین تلاشی که برای نتیجه اش عشق و‌هیجان و خوش بینی داشته باشی،با تلاش برای هیچ...قبولی این امتحان کوفتی حالا برایم از هیچ هم بی ارزش تر است وقتی آینده ای در انتظارم نیست و همین دست و‌ پا زدن هم فقط برای هدر نرفتن جان کندن هایم است...

هنوز هم امید ندارم این چند روز بگذرد،که جمعه برسد و‌ما خوشحال باشیم و عمه میهمانی به صرف کباب برّه اش را که یک سال به خاطر من عقب انداخت برگزار کند،عکس بگیریم و من بعد از هزارسال بخندم...وسط پس زمینه ی دشت های سبز روستای پدری ام...

۱۱ مرداد ۹۹ ، ۲۰:۲۲
life around me

در جواب مردی که پرسیده بود"بهتون نمیاد اینجایی باشین؟" گفته بودم "پزشک جدیدم".مرد خندیده و گفته بود "جای خوبی رو انتخاب کردین...اینجا امن و امانه" و اشاره کرده بود به دو دختر لاغر اندامی که وسط سبزی چرک نخلستان گم میشدن و گفته بود "این دخترا رو میبینی مثل حوری بهشتی وسط نخلستون ها میچرخن؟هیچکس باهاشون کاری نداره ,اینا با پسرا کار دارن ولی پسرا با اینا کار ندارن"...دوتایی خندیده بودیم...

دید زدن زن های این حوالی از تفریحات ناسالمی هست که اینجا دارم...زن هایی به غایت زیبا,خوش اندام با موهایی بلند و تیره که طبق رسم و رسومات قدیمی روی شونه ها بازشون میذارن...با پیراهن های خوش رنگ,راسته و بلند که خاص همینجاست...با دست های حنا گذاشته و صندل های قشنگ...

دیدن این همه زیبایی برای من مثل پیدا کردن جزیره ای بکر در نقطه ی انتهایی دنیاست که هنوز دست بشر بهش نرسیده...جزیره ی زنهایی با شال های نازک که سیاهی موها رو نمیپوشونه و انگار انقدر خوشبخت بودن که نه حجاب زوری اسلام و جبر گشت ارشاد,و نه فرهنگ بدسلیقه ی غرب بهشون نرسیده....

۰۶ مرداد ۹۹ ، ۱۰:۵۳
life around me

صبح ملال انگیزی را شروع کرده ام.بعد از یک شب باران خورده بی جهت هوا گرم است...زودتر از نگهبان رسیده ام و درب ورودی درمانگاه را باز کرده ام اما دعا میکنم مریضی نباشد،حداقل تا یک ساعت دیگر که این سگ سیاه افسردگی تن لش سنگینش را کمی  جابجا کند...

در وصف دوره ی فعلی زندگی نکبت بارم کلمه ای بهتر از "خفقان آور" به ذهنم نمیرسد...دیشب شنیدم رییس ستاد ریدمان کرونا درخواست لغو امتحانphd را کرده...جوک خنده داری بود در شرایطی که متروها باز و فوتبال ها به راه و رفت آمد مریض های تست مثبت به درمانگاه من برقرار است...زور وزارت بهداشت انگار فقط به کادر درمان رسیده و‌به لغو امتحانات در پیش رو...دوشیده شدیم و‌خسته و افسرده و امتحان نداده و پا در هوا...خدایا هستی؟گمت کرده ام...دیروز که گریه کنان دنبال نشانه میگشتم‌ انگار منتظر جوابی نبودم...نیستی...سرت یک جای دیگری گرم است...رسمش نبود این زندگی اجباری که انداخته شدیم وسطش و این همه رنج...کمر طاقتم خم شده...گاهی فکر میکنم تو از اولش هم زاده ی ذهن خود ما بودی...خیالی و موهون...هیچوقت وجود نداشتی...

۱۹ تیر ۹۹ ، ۰۸:۰۴
life around me

اوج سالهای شکوفایی جوانی ام را در پانسیونی احاطه شده با هوی داغ میگذرانم و سکون و سکوت...رخوت...

خدایا من کی دوباره بیست و شش هفت ساله میشوم؟

۱۳ تیر ۹۹ ، ۱۹:۳۰
life around me

مادر برگه ی معاینه ی پزشک را گذاشت روی میز و‌ بچه ای که از پزشک پوشیده با دو لایه ماسک و شیلد و کلاه و گان میترسید را به سمتم هدایت کرد...فصل سنجش پیش دبستانی شروع شده گویا...

استتوسکوپ را گذاشته بودم روی کانون دریچه ی میترال و همزمان با سمع قلب دختربچه ای که لرزش بدنش را زیر دستم حس میکردم پرت شدم به بیست و اندی سال قبل،روزی که سینه سپر ایستاده بودم جلوی پزشک تا برگه ی سنجشم را امضا کند...دکتر پرسید پرسپولیسی هستی یا استقلالی و من بی مکث و با صدای رسا گفتم پرسپولیس قهرمانه...دکتر خندید و گفت ما به پرسپولیسی ها آمپول میزنیم!بگو‌ درود بر استقلال تا بهت آمپول نزنم و من درحالی که از فکر آمپول وحشت زده بودم اما از قهرمان بودن پرسپولیس کوتاه نیامدم...

قلب دخترک میگفت لاب داب لاب داب لاب داب و من به گذر این همه سال فکر میکردم... این همه سالی که انگار به قدر چشم برهم زدنی گذشته...خدایا من کی انقدر بزرگ شدم؟

۱۳ تیر ۹۹ ، ۱۵:۰۰
life around me

امروز از اون روزهاییه که حوصله ی هیچکس و هیچ چیزی رو ندارم و‌دلم میخواد ساعتها سکوت کنم...نه حوصله ی آدمها رو‌دارم و نه توان درس خوندن...نشستم رو حیاط درمانگاه و دعا میکنم مریض بیشتری نیاد...دعا میکنم مریض های امروزم حرف حاشیه ای نزنن...

زنی که از روز اومدنم به این روستا چندین بار مراجعه کرده و با پزشک خوش رویی مواجه شده امروز از دیدن برج زهرماری که بودم تعجب کرد و در سکوت دفترچه اش رو گرفت و‌رفت...حرف زد و حرف زد و حرف زد اما جوابی جز نسخه ی نوشته داخل دفترچه ی بیمه اش نگرفت...

 

دوست داشتم نوشتن این متن را تا یک ساعت ادامه بدم اما مریض دارم...هوف...

۱۲ تیر ۹۹ ، ۰۸:۳۳
life around me

+من:جانم دخترم مشکل تون چیه؟

_زن:وقتی پهلوخوابی میکنم توی جونم میسوزه.

+من:.....(نمای پرواز گنجشک ها اطراف مغز درحال سوختنم)....(تلاش برای تحلیل جمله ای که شنیدم)...(درحالی که به نتیجه ای نرسیدم):وقتی به پهلو میخوابی بدنت میسوزه؟

_زن:بله

+من:(درحالی که دارم دنبال یک نشانه یا بیماری میگردم):به کدوم پهلوت میخوابی بدنت میسوزه؟چپ یا راست؟

_زن:وقتی با شوهرم پهلوخوابی میکنم...

+من:آهااااان موقع نزدیکی بدنت میسوزه؟
_زن:بله

+من:آهاااان موقع نزدیکی،سوزش ناحیه تناسلی داری؟
_بله

(و ادامه ی شرح حال عفونت و‌ ترشح واژینال و الی آخر...)

۱۰ تیر ۹۹ ، ۲۳:۵۴
life around me

بیست و‌ شش هفت سال قبل این موقع مادرم برای تولد نوزادی که نمیدونست دختره یا پسر هیجان داشته و دل تو دلش نبوده هرچه زودتر این بار سنگین را زمین بذاره...داشتم با خودم فکر میکردم امسال هم دست سرنوشت این بوده که تولدم اینجا باشم،طرح،روستا و در کنار پرسنلی که لبخند به لبم میارن اما حالا که دقیق تر فکر میکنم باید اصلاح کنم معلوم نیست دست سرنوشت چه باشه و‌تا هفته ی آینده من کجای این دنیا باشم یا اصلا نباشم...

۰۵ تیر ۹۹ ، ۰۸:۰۳
life around me

فشارها از همه طرف زیاد شده و نمیدونم چطور کنترل کنم این روزها رو...

درس و فشردگی مطالب و‌نزدیکی به امتحان و استرس های خاص خودش،مریضها و‌اوضاع نگران کننده ی کرونا در جمعیت تحت پوششم و مقاومت سرسختانه ی مردم برای ماسک نزدن و عروسی گرفتن،بازرسی چهارشنبه از مرکزمون توسط رئیس و درست در زمانی که وقت نفس کشیدن ندارم،خانمی که کارهای سامانه ام رو‌انجام میداد کرونا گرفت و‌گفت دیگه نمیتونم...

امروز وسط هر کلمه درس خوندنم به نسخه هام و سامانه ی کوفتی سیب فکر کردم که هیچ تایمی براش ندارم...از عصر درد زده سمت چپ قفسه ی سینه و دست چپم‌ و میدونم درد سایکولوژیک و اضطرابیه...

دعام کنید...که زودتر بگذره این روزهای سخت...

۰۳ تیر ۹۹ ، ۰۰:۱۰
life around me

اینجا تعداد زیادی بیمار تحت درمان بیماریهای مختلف داریم که وقتی دارو تمام میکنن میان تا داروهاشون رو توی دفترچه بنویسم و‌خب طبیعتا پاکت داروهای مصرفی رو میارن تا من بدونم چی مصرف میکنن.امروز خانمی نشست روی صندلی و گفت داروی تومور مغزی بنویس(!!!) و وقتی پرسیدم خب هزارتا دارو‌ برای تومور مغزی داریم،داروی شما چیه انقدر متعجب و ناباورانه بهم نگاه کرد که صحنه ی حیرت من با اون بازی درخشان به چشم کسی نیومد:)

 

یک بار دیگه هم خانمی اومد و‌ در پاسخ به سوال مشکل تون چی بوده؟چه دارویی مصرف میکنین؟گفت از همون قرصای قرمزو بنویس:)

 

دخترک خندان بدون ماسک نشست روی صندلی کلینیک غربالگری کرونا و‌ گفت سفر به بندرعباس و بندرلنگه داشتم،عروسی هم رفتم و حالا با علایم کرونا اومدم...به افتخارش با صدای بلند دست زدم و‌گفتم آقااای فلانی؟بیزحمت اون مدال افتخار رو برای خانم بیارین که از بی مسئولیتی شون انقدر باافتخار تعریف میکنن!!

بهش گفتم چرا وقتی علایم مشکوک داری ماسک نزدی؟خندید و گفت من نمیتونم ماسک بزنم نفسم میگیره! اشاره کردم به صورتم و‌گفتم فکر میکنی نفس کشیدن زیر این دو لایه ماسک ضخیم برای من کار راحتیه؟من ماسک میزنم تا در کنار محافظت از خودم،از شمایی که با من تماس داری هم حفاظت بشه...گفتم اگر در مسیر اومدنت به اینجا با فرد نقص ایمنی تماس داشتی و مبتلاش کرده باشی و‌به خطرش انداخته باشی باید تا آخر عمرت عذاب وجدان بکشی...فرستادمش برای تست و کشیک بعدی فهمیدم تستش مثبت بوده!!کاش حداقل این افراد مبتلا نشن که بقیه کمتر آسیب بیینن!

۲۲ خرداد ۹۹ ، ۱۸:۱۶
life around me

اینکه بعد از هزار سال همچنان برای این امتحان هیجان دارم و همچنان فکر کردن به اتاق عملی تماما سبز با گُله های خون روی وسایل و صدای دریل گم شده وسط ریتم خشن موسیقی راکی که در پس زمینه پخش میشه ضربان قلبم را بالا میبره برای خودم هم جالبه!

 

پ.ن:اونکه قراره آخر این ماجرا لوزر داستان باشه من نیستم...حداقل تا لحظه ی آخر جون میکنم...این خط،اینم نشون!

۲۲ خرداد ۹۹ ، ۰۰:۳۰
life around me

*زن بدون هماهنگی با همسرش از پنج سال قبل IUD گذاشته بود...دو بچه ی منتال ریتارد داشت و‌ وضع مالی ضعیف.دارو را نوشتم و‌گفتم باید بهشون میگفتی،حق داشتن بدونن ولی خبیث درونم توی دلش گفتم دمت گرم دختر عاقل!

۲۰ خرداد ۹۹ ، ۱۹:۳۹
life around me

دارم برمیگردم روستا و استرس تماس با مریض تست مثبتی را دارم که نیم ساعت قبل ویزیتش کردم...به خونه فکر میکنم و اینکه چطور تا حمام برسم بدون اینکه جایی را لمس کنم...به سادات فکر میکنم که تازه امروز اومده تا تعطیلاتی که نتونستم مرخصی بگیرم را تنها نباشم...کاش برای اومدنش انقدر اصرار نمیکردم...

۰۴ خرداد ۹۹ ، ۱۸:۴۱
life around me

آمدم شهرستان،کشیک کرونا..."پدرخوانده" را آوردم و میخونم و بابت لذتی که بیش از یک ساله ازش محروم شدم حسرت میخورم...

سریال میبینم...زیاد...این روزها the handmaids tale و بعد از این معلوم نیست چه سریالی...

آشپزی میکنم...تجربه...یک وقتهایی مثل امروز ظهر بی رحمانه می اُفتم به جان خونه...تمام کمردردش اما به دیدن خونه ای مرتب و تمیز می ارزه...

کار کردن لذت اولیه اش رو از دست داده و دوباره افتادم به روزمرگی...دنبال هیجانی تازه میگردم و یاد میکنم از روزهای اینترنی و بودن در بیمارستانی که هیچ روزش مثل روز قبل نبود...

۰۲ خرداد ۹۹ ، ۱۷:۵۶
life around me

*زن با شکایت بی حالی و درد زیر شکم مراجعه کرده بود.

پرسیدم روش پیشگیریت چیه?مطمئنی باردار نیستی?

گفت بله مطمئنم!

گفتم من مطمئن نیستم ولی.لطفا یه بیبی چک بگیر تا با خیال راحت بهت دارو بدم...

گفت نه مطمئنم!

گفتم دختر قشنگم?خدای نکرده اگر باردار باشی به مشکل میخوریم...کاری نداره که یه بیبی چک...همین داروخانه ی اینجا داره...

گفت خانم دکتر من دهم همین ماه پریود شدم و دوماهه که شوهرم رو ندیدم...دوماهه که اومدم خونه ی پدرم...

اینجای حرفش طوری غمگین بود که من کوتاه اومدم...گفتم بخواب روی تخت معاینه ات کنم...نسخه را دادم دستش و خداحافظی کردم...

 

**زن میگفت" خانم دکتر حال ندارم،سرم درد میکنه،همه طورم هست".در همین حال سه تا بچه هاش داشتن از روی سر و کول من و درمانگاه بالا میرفتن و دعوت به سکوت من افاقه ای نداشت.بچه ی چهارم زن سی و هشت ساله خانه بود...در معاینه نکته ی خاصی پیدا نکردم...گفتم تو هنوز چهل سالت نشده و چهار بار باردار شدی،چهار بار زایمان کرده،چهار دوره ی دوساله ی شیردهی را طی کردی و شبانه روزی بیست و چهار ساعت با این اجنّه(این را نگفتم مسلما) سر و کله میزنی...من طی همین دو دقیقه سرسام گرفتم و احتمالا تا شب سردرد باشم...بنظرت علایمی که داری منطقی نیست?

خندید و گفت حرف حساب میزنی خانم دکتر...

گفتم غذای خوب بخور و خودت را تقویت کن(توی دلم گفتم برای بارداری پنجمی که در راه خواهی داشت)!

 

***

زن با شکایت تهوع و استفراغ چند روزه و بی حالی مراجعه کرد...گفتم لطفا بیبی چک بگیر اول تا مطمئن باشم باردار نیستی...

زن برگشت...با خطی روی کیت که بارداری اش را نشان میداد...

زن بچه ی یک و اندی ساله ای بغل داشت و من منتظر بودم مثل زنهایی که در دوران دانشجویی دیده بودم در این مواقع گریه کنن و نفرین به بخت خودشون بفرستن بابت این بارداری ناخواسته اما زن ساکت بود...

گفتم مبارکت باشه...ناراحت که نیستی?گفت نه خانم دکتر،خدا داده چرا ناراحت باشم?گفتم آفرین دختر گلم...

توی دلم اما حرف دیگری بود...پذیرفتن مشیت الهی که داری...زاییدن...

 

****

زن گفت خانم دکتر مهر ارجاع میزنی ببرمش برای نوار گوش?جدیدا دیگه گوشش اصلا نمیشنوه...

گفتم همون روز اول بهت گفتم ببرش،گفتی بخاطر کرونا نمیرم...هرچه زودتر برو...

گفت خانم دکتر نامزد داره،میترسم کسی بفهمه و به گوششون برسونه خدای نکرده بزنن زیرش...

با دهن نیمه باز زیر ماسک نگاهش کردم...گفتم این بچه رو داری عروس میکنی?اینکه خیلی کوچیکه مامان?!

گفت اوووه خانم دکتر دختر باید آخرش عروس بشه دیگه...بره سر خونه زندگی خودش...

دفترچه را گرفتم سمت زن و گفتم دختر به این قشنگی داری.باید از خداشون باشه عروسشون بشه...ولی بذار دخترت درس بخونه...بذار بره دانشگاه...

گفت اوووه خانم دکتر...دختر باید عروس بشه...وگرنه میمونه رو دستمون...

 

*****

بهورز یکی از خانه بهداشت هامون آقاست...سر شوخی گفت خانم دکتر نگاه به این سیستم بنداز?من الان کد هر کدوم از بیماری ها رو بزنم و لیست مریض ها بیاد بالا میبینی هشتاد درصد شون خانمه...اینجا زنها کلّه ی مردها رو خوردن و فقط خودشون زنده مونده و همه زدن زیر خنده...

درحالی که میخندیدم گفتم اینجا زنهای طفلی انقدر زاییدن که همه جور بیماری دارن...مردها چرا ثبت نیستن?چون هیچ کوفتی ندارن و سالم موندن...همه خندیدن...

 

******

 

زن گفت حس میکنم یه چیزی توی شکمم تکون میخوره...

ماما پروب را گذاشت روی شکمش...ضربان قلب جنینی داشت...

فردا با جواب سونوگرافی برگشت...پنج ماهه باردار بود...

 

 

۳۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۶:۳۰
life around me

   

شوک چندباره ی لغو امتحانی که تمام انرژی دو سال اخیرم را صرفش کرده بودم این بار هم مثل سطل آب داغی روی سرم خالی شد...شوک و بغضش اما هربار کوتاه تر است از بار قبل و من هربار زودتر سرپا میشوم از بار قبل...حالا دیدم به زندگی بازتر شده و زندگی را دارای ابعاد گسترده تری میبینم...حالا درگیر مسائل دیگری هم هستم که باید در کنار قبولی تخصص سر و سامان بدم...

ورود به دنیای عجیب و بعضا نامهربان کاری,بی اخلاقی ها و زیرآب زدن ها و خلاصه فضایی که من متعلق به آن نیستم اما باید هرطور که شده با آن کنار بیایم بخشی از ماجراست...

دو روز مرخصی و برگشتن به روستای پدری بعد از یک سال,بهترین دارویی بود که میتوانستم به یک دختر آشفته پیشنهاد کنم...طبیعت به روال سالهای قبل شگفت انگیز بود...شگفت انگیزتر از جزیره ی پرنس ادوارد....هوا فوق العاده,پرنده ها خوش صدا و شاداب,گوسفندها چاق و چله,گل های رز و محمدی پر گل,منظره ی مشرف به ایوان خانه ی پدربزرگم یکپارچه سبز.....تمام این دو روز با نفسی که در سینه حبس بود به اطراف نگاه میکردم و حال اصحاب کهف را داشتم که بعد از صد سال خوابیدن در دنیای جدیدی بیدار شده اند...

حالا آماده ام که به روستای داغ و خشک و بی آب و علف طرحی برگردم و با مردم سر و کله بزنم و گاها زیر ماسک و شیلد از دست بعضی مریض ها_بدون اشک_زار بزنم و با سردرد برگردم پانسیون و یکراست روپوش و مقنعه را توی ماشین لباسشویی بیندازم و دوشی بگیرم غذا گرم کنم و چرتی بزنم و درسی بخوانم و خلاصه این دوره ی دوست نداشتنی انشالله گذرا را طی کنم و به چیزی برگردم که متعلق به آن هستم...

این دوره ی گذرا_انشالله_را قصد دارم ساده تر و با طعم سریال جدیدی که شروع کرده ام طی کنم و البته کتابی که قرار بود دو سال قبل خوانده شود اما حسرتش مانده بود روی دلم...

 

+عکس:چشمه و بید لیلی...روستای پدری...

+کتابدونی 99:)

۲۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۴:۱۳
life around me

امروز بیمارهایی که به من مراجعه داشتن،با پس زمینه ی صدای آهنگ به غایت غمگین پرتقال من ویزیت شدن...

من میپرسیدم مادرجان دیگه چه مشکلی داری?و صدا میخوند "بودنت هنوز مثل بارونه..."

من میپرسیدم سرفه ی خشک میزنی یا خلطی?و صدا میخوند"آهای زمونه....آهای زمونه..."

امروز اهالی این روستا فهمیدن بی حوصله ام و دلتنگ و غمگین...

۲۲ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۰:۵۶
life around me

بدترین قسمت طرح برای من بعد از افت ساعت مطالعه و ناامید شدنم از قبولی در امتحان،این نت ضعیف و محروم شدنم از وبلاگ خوندنه!

۱۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۸:۱۳
life around me

ساعت پنج بعد از ظهر و وسط درس خواندن دلم خواسته بود به سادات زنگ بزنم... هنوز الو? را نگفته بودم که با صدای بلند،از ته دل های های زد زیر گریه و گفت گلی اینجا جات خالیه مامان...من همیشه توی لحظه های حساس زندگیم خنده ام میگیره و این بار هم این طرف خط میخندیدم و سعی میکردم سادات را آروم کنم...بعد پیشنهاد کردم طی هفته ی آینده بیان دیدنم که دلتنگی سادات هم رفع بشه و شاید چند روزی نگهش دارم پیش خودم...بابت اینکه من اینطور با سوز و گداز دلتنگش نشده بودم عذاب وجدان دارم...

از حالا شروع کرده به پک کردن غذا برای من و خدایا مگر میشه این همه دوست داشتن رو طاقت آورد?

برای بار هزارم از اینکه مادر نیستم و اینطور قلبم برای کسی نمی تپه احساس آرامش میکنم...میترسم از روزی که اینطور خوشحالیم به حال خوب کس دیگه ای گره بخوره...چه اعجازیه این مادر شدن? اعجازی که من ازش فراری ام...

۱۲ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۴۹
life around me

بیشترین چیزی که در این مدت کوتاه طرح آزارم داده مساله ی محروم کردن مردم از وسایل پیشگیری از بارداریست.روزهای اول که برای آموزش اولیه میرفتم شهرستان،خانم مسئول واحد بهداشت خانواده گفت خانم دکتر براساس س.ی.ا.س.ت های جدید(!) ما دیگه نباید به خانم بالای 45سال بگیم شما پرخطر هستی و نباید باردار بشی_شاشیدم وسط شما و س.ی.ا.س.ت هاتون_!

توی جلسات دهگردشی که هرهفته داریم مکررا میبینم خانم هایی که بچه به بغل میان خانه بهداشت و از بهورز تقاضای وسایل پیشگیری دارن و بهورز میگه متاسفانه برای خانم هایی که بچه ی بالای دوسال دارن به ما وسایل پیشگیری نمیدن و زنها با خنده میگن یعنی هی بزاییم?و بهورز با خنده میگه تقصیر من نیست بخدا!

بچه های زیر پنج سال جمعیت من?قریب به اتفاق سوتغذیه دارن که خودش علل مختلفی از فقر تا زیاد بودن تعداد بچه ها و عدم وقت کافی در رسیدگی بهشون داره...

کشورهایی مثل سوئد دارن تلاش میکنن جمعیت توانا، تحصیل کرده و سالم شون رو بیشتر کنن و این کار رو با دادن آپشن های متعدد به این قشر و تشویق کردن شون به بچه دار شدن انجام میدن.کشور ما تلاش میکنه با محروم کردن مردم فقیر از وسایل پیشگیری از بارداری و عدم آموزش این جمعیت در مورد روش های پیشگیری و تشویق خانم های میانسال پرخطر مستعد تولد نوزاد سندروم داون فقط شمار جمعیت رو بالا ببره و اصلا اهمیتی نداره این جمعیت جدید چقدر تواناست و چقدر میتونه در پیشرفت علمی و اقتصادی کشور نقش داشته باشه و در سالهای بعد چقدر میتونه سالمندی سالمی رو طی کنه.

در این راهکار،خانم ها رحم های کش اومده ای هستن که یا باید یک روزی بترکن و نابود بشن،یا هی عمل مقدس زاییدن رو تکرار کنن و بیشتر کش بیان!

۰۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۷:۴۳
life around me

به سختی درس میخونم و از شرایط راضی نیستم.نمیتونم بین اینکه واقعا خوب نمیخونم یا خوب میخونم ولی ایده آل گرایی افراطی ناراضی نگهم میداره افتراقی قائل بشم...صبح ها اما ساعت پنج صبح و وسط تاریکی که هیچ ردی از سپیده نداره_سیاه سیاه_بیدار میشم،دست و صورت شسته و چای هل دار درست کرده میشینم پای کتاب که قبل از درمانگاه دو ساعتم را چوب خط بزنم.

درمانگاهم هنوز به نسبت روستاهای اطراف شلوغه...حداقل شنبه ها که اینطوره...اگر از مریض دیدنم بپرسید میگم همونطور که فکرش را میکرم.شنوا شنوا شنوا و جدی...پذیرش هنوز هم غر میزنه که چرا انقدر به حرفهاشون گوش میکنی و میگم اگر حرف بی فایده ای بزنن ازش عبور میکنم اما اکثرا توضیحات مهمی میدن که باید بشنوم و یک روزی از کلیدهای تشخیصی و درمانی که مریض ها وسط حرفهاشون به شما انتقال میدن مینویسم اگر عمری بمونه...طبابت مثل گذاشتن یک هسته ی زردآلو توی دهانه...شیرین و خوشمزه اما امان از روزی که بدشانس باشی و هسته ی تلخ را برداشته باشی...بیمار بدحال یا بیماری که بعد از یک هفته برگرده و دردش همچنان پابرجا باشه...

مریض کمردردم برگشت و گفت داروهات جواب ندادن،مهر ارجاع بزن برم پیش متخصص...گفتم بهت اطمینان خاطر میدم گرفتگی عضلانی داری و باید صبر کنی و داروهایی که دادم کفایت میکنن اما حالا که خودت اصرار داری برو و شماره اش رو گرفتم تا در جریان روند درمانش باشم...و وقتی فهمیدم تشخیص متخصص هم همین بوده قند توی دلم آب شد...

بچه های مرکزم دوست داشتنی هستن اما این روزها جدی شدم...به زودی بازدید داریم و باید حساب ببرن تا کارها پیش بره...مامای مرکزم گفت خانم دکتر خیلی خوشحالم که شما جدی هستین و نظارت میکنین،اینطور که باشه امتیازمون میره بالا و انقدر از سر و ته حقوق مون نمیزنن...دخترک مثل تراکتور کار میکنه و در پایش سه ماهه ی قبل هشتاد هزارتومن بهش دادن...خواستم بهش بگم دختر ساده ی من،تو اگر ماه و خورشید را هم کف دست بازرس ها بذاری باز ایرادی پیدا میکنن که پولت رو ندن و نگفتم من از خیر پول پایش ها کلا گذشتم...گذاشتم امیدوار بمونه...

هوا رو به گرم شدنه و اعصاب من رو به ضعف...اخیرا دو مورد حمله به پرسنل کشیک کرونا از سمت مردم بومی داشتیم و این در ضعف اعصابم بی تاثیر نیست...با سادات مکالمه ی بدی داشتم و جواب پدرم را با بی حوصلگی دادم...زندگی همینه...خوشی و ناخوشی و غم و خوشحالی با هم...

مثلا دیروز صبحانه ی صبح جمعه را مفصل و زیبا برگزار کردم،عکسی گرفتم برای کانال اما منتشرش نکردم،عصر هوس خرید به سرم زد و با همسر نگهبان که متولد سال هفتاد و هفت است و باردار،تا سوپرمارکت و نانوایی قدم زدیم و خندیدیم و تا خرخره خرید کردم...مردم صدا میزدن حانیه پزشک جدیده?و حانیه جواب میداد بله...وسط راه باید می ایستادیم و با مردمی که روی حیاط های بی دیوارشون مشغول شستن ظرف یا رسیدگی به مرغ یا گوسفندهاشون بودن احوال پرسی کنیم...

بی دلیل خرید کردم و با تلّی از هله هوله و نون تافتون خاشخاشی برگشتم پانسیون...حالا عذاب جدید...شست و شو و ضدعفونی پاکت های خرید...خدایا کی فکرش رو میکرد یک روز بشینیم کف حمام و پفک و بستنی و پاکت های قهوه را بسابیم?

تجربه های جدید...

اما من تکلیفم با یک مساله ای روشن شده و اونهم اینکه باید برم سمت و سوی شغلی که شبها از فرط خستگی بیهوشم کنه...من آدم تایم آزاد داشتن نیستم...آدم زار و زندگی و خانواده نیستم...خود تحت فشار استرسم را بیشتر دوست دارم و رو به جلوتر میبینم...

 

۰۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۳:۱۸
life around me

ساعت از موقع ناهارم گذشته و من کشیک درمانگاه کرونا هستم.بارون به زیباترین شکل ممکن از دیروز عصرا مدام اراده به باریدن کرده...صبح ساعت پنج بیدار شدم بلکه قبل از شروع درمانگاه درسی بخونم...چای گذاشتم و پنجره ی آشپزخونه را به حیاط بارون خورده باز کردم...حال عجیبی داشتم...شادی وصف نشدنی...دلیلی برای این میزان رضایت نبود اما نمیدونم در اون ساعت سکوت صبح دلم به چه خوشبختی گرم بود که اون طور نفس عمیق با لبخند میکشیدم...حالا سرم خلوته و رو کرده ام به پنجره ی رو به حیاط پشتی کلینیک کرونا،با ترس ماسک را لحظه ای برداشتم و نفسی کشیدم بلکه بوی خاک و بارون را بکشم توی ریه هام...بوی وایتکس و مواد بیمارستانی اما بیشتر نفوذ کرد...

اینجا،این فصل...خدایا چه بی رحمانه زیبا و سبز و رویایی شده و فقط همین ماسک ها،فاصله گرفتن ها و ترس ها زیادیه....امروز با مامای مرکز از همین حرف میزدم و ماما گفت کرونا که بگذره میبریمت یکی از روستاهای قمر..گفت اونجا گوشه ای از بهشته و من گفتم حیف...یک ماه دیگه اینجا رو جهنم تابستون آتیش زده...

یعنی میشه روزی چشم باز کنیم و ببینیم این بیماری گذشته ...این میهمان ناخوانده ای که بلای جان شده?....

۲۸ فروردين ۹۹ ، ۱۳:۲۲
life around me

صندلی عقب ماشین مرکز نشستم.راننده با سرعت بالا حرکت گاز میده،هایده میخونه و طبیعت بیرون به غایت زیباست...دشت ها تا چشم کار میکنه سرسبز و زن های چوپان و گله هاشون رو پشت سر هم رد می کنیم.روی کوه ها انگار پارچه ی سبز کشیدن...بارون دیروز هم مزید برعلت شده که صبح قشنگی باشه و نمیخوام به اون اداره ی کوفتی که قراره توش بدو بدوکنم فکر کنم...

۲۶ فروردين ۹۹ ، ۰۸:۳۱
life around me

دقیقا هشت ساعته که بی وقفه ماسک روی صورت دارم و دلم تشنه ی یک نفس عمیق توی هوای آزاده...گلوم از فرط تشنگی درد میکنه...تا امروز برنامه فقط دوندگی بوده...ما که تا همین سال آخر پزشکی نمیدونستیم ولی کاش بچه های پشت کنکور بدونن کار پزشک عمومی با تصور ما از پزشکی و با اونچه که در دوران تحصیل خوندیم زمین تا آسمون تفاوت داره...ما هفت سال در مورد بیماری ها و درمان میخونیم ولی در فیلد کار باید در مورد بهداشت کار کنیم...با سامانه ای که من مطلقا کار کردن باهاش رو بلد نیستم و البته کسایی که ماه هاست باهاش کار میکنن هم درست و حسابی بلد نیستن...

امروز رئیس مرکز شهرستان خیلی رک و راست گفت خانم دکتر برای ما اصلا مهم نیست شما چندتا مریض میبینی چون اون کار اصلی شما نیست.کار اصلی شما بهداشته و سامانه و انجام کارهایی که در پایش های سه ماهه از شما میخوان...

نشستم تو ماشین راننده ای که پدرش توی قرنطینه ی کروناست بعد عوضی بدون ماسک اومده سر کار...امروز اولین مورد کرونا رسما توی جمعیت من مثبت شد...وقت درس خوندن ندارم و از عذاب وجدان میمیرم احتمالا...دلم میخواد بالا بیارم روی این کار و زندگی و شانس و این مملکتی که توش برگزاری انتخابات مهم تر از سرنوشت ماهایی بود که یکسال روی یک امتحان جون کندیم...خدا لعنت تون کنه...

۲۵ فروردين ۹۹ ، ۱۳:۲۹
life around me

ناهار را قرمه سبزی دست پخت مادرم خوردیم با پیاز آبلیمو زده...قرمه سبزی هایی که درست کرده تا فریزر پانسیون طرحی من را پر کنه.به اضافه ی قیمه بادجون و حتی مواد ماکارونی...برادرم میگفت موقع پوست کندن بادمجون ها سادات را دیده که ریز ریز اشک میریخته...عوارض بیست و شش سال زندگی در این خونه و وابستگی بیش از حد آدمهاش به من و من به آدم هاش...

نشستم پشت لپ تاپ که اپیزودی از سریال مورد علاقه ام را ببینم و پیامکی که دلم نمیخواست بیاد اومد...بالاخره یک روز وقتش میشد..."سلام خانم دکتر,پزشک قبلی تسویه حساب کردن لطفا از فردا تشریف بیارید"...صبح خبردار شدم پرستار مرکز دوستم که یک روستا با هم فاصله خواهیم داشت تست کرونای لعنتیش مثبت شده و دلشوره افتاد به جونم...دوستی که تنها دلگرمیم امید به دیدنش بود حالا باید تست بده و دو هفته قرنطینه بشه...

حالا اما دوباره آروم گرفتم...

دوربین را برداشتم و از گوشه گوشه ی این خونه ی درندشت قدیمی,باغچه و تک تک گلهاش و دونه به دونه ی سبزی های باغ عکس گرفتم...مثل میس میزل که ایستاد وسط خونه ای که سالها باهاش خاطره داشت و با اتاق ها و آشپزخونه اش خداحافظی کرد,ایستادم وسط حیاط به صداها گوش کردم...صدای روزهای کودکی که ظهر تابستون با برادرهام لخت میشدیم و آب بازی میکردیم و من همیشه بیشتر از بقیه خیس میشدم...صدای دعوامون از کوچه اومد که موقع تیله بازی نسبت های خواهر و برادری را فراموش میکردیم و با حرص دنبال بیشتر کردن تیله ها بودیم...

صدای زمزمه کردن درس زیست دبیرستان اومد که دختری سالها قبل راه رفته و انقدر جمله ها را تکرار کرده بود تا حفظ بشه...

صدای سادت را شنیدم که با گربه ها حرف میزد و از گربه ی بی دم میپرسید کدوم پدرسوخته ای دم تو رو چیده؟

صدای باز شدن در حیاط و پدرم که ماشین را می آورد داخل...صدای خاطره ها هجوم آورد و من بغض گلوم را فرو دادم و نشستم به جمع کردن وسایلم...سادات را صدا زدم که ماسک ها رو فراموش نکنه و به برادرم گفتم عصر دوباره برای خریدن شیلد و گان تلاش کنه بلکه پیدا شد...

فرش اتاق را جمع کردن تا شسته بشه و اتاقم به چیزی که سالها با وسواس چیدمش شباهتی نداره...ماگ ها و خورده ریزه های یادگاری را ریختم توی جعبه تا در نبودم بلایی سرشون نیاد...به پسرها سپردم کتابهام را به کسی قرض ندن و نمیدونم چقدر میتونم روی قول شون حساب کنم...وسایلم...اتاقم...کتابهام...عروسک های سالهای دور...کتابخونه هام...گلهایی که هر روز خدا قد و بالاشون رو دنبال دیدن جوانه ی جدید گشتم...باید همه چیز را بذارم و برم و میدونم حتی اگر یک روز بعد رفتنم برگردم اینجا,دیگه اتاق من نیست که برای ورود بهش از من اجازه بگیرن...تیکه تیکه ی گوشتش رو کندن و هر کسی قسمتیش رو صاحب شده...میدونم که دیگه هیچوقت برای زندگی دائم به این خونه برنخواهم گشت...

من آدم وابستگی به اشیا هستم...آدمی که موقع انداختن شلوار پاره اش دست دست میکنه و دنبال دلیلی برای نینداختنش میگرده...

باید مثل میس میزل بایستم وسط اتاق و تکرار کنم:خداحافظ آینه ای که در سالهای بلوغ التماست میکردم بهم بگی خوشگلم...خداحافظ تختی که کنارت به عشق های زندگیم فکر کردم و رویا بافتم...خداحافظ یاد بیست و شش سال همزیستی...خداحافظ...

             

۲۲ فروردين ۹۹ ، ۱۵:۲۶
life around me

رکود...وزنه ای هزارکیلویی که مثل مهمان ناخوانده ای از ناکجاآباد سر و کله اش پیدا میشود و بی اینکه منتظرش باشی غافلگیرت میکند...گاهی همان صبح کله ی سحر که آلارم گوشی ات زنگ میخورد و قرار است پر انرژی بیدار شوی و جلوی برنامه ی نوشته از شب قبلت تیک بزنی،و گاهی دم عصر...به خودت که می آیی،رکود را میبینی دستهایش را زده زیر چانه و زُل زده توی چشم هات و به ساعتت که نگاه میکنی زمان بی رحمانه گذشته و تو متوجه گذرش نشده ای...

نحسی سیزده را سعی کردیم به در کنیم.با کباب برادرپز و سالاد دستپخت(!)من و دوغی که مادرم با شیر پاکتی درست کرده بود...سر سفره پدرم را که قصد داشت تک تک اخبار ناگوار تلگرام را برایمان تعریف کند با قسم حضرت عباس منصرف کردیم و برای خندیدن دنبال موضوع گشتیم...عصر سبزه های عید را گره زدیم و دعا کردیم...عکس اما نگرفتیم...

عصر لاک زدم...سیاه که به این روزها هم بیاد...فکر دو هفته ی بعد را دارم و شروع طرح و پانسیون خالی که هزارجور وسیله نیاز دارد تا به خانه ای برای زندگی تبدیل شود...به وسایل ضروری که احتیاج دارم و بازارهای تعطیل...و برای چطور هندل کردن این ماجرا ایده ای ندارم...

دو هفته ی بعد_اگر زنده باشم_در یک مرکز روستایی تک پزشکه،چندصد کیلومتر دور از خانه مشغول طرح میشوم و منتظر برگ های بعدی سرنوشت میمانم...

 

۸ نظر ۱۳ فروردين ۹۹ ، ۱۹:۲۹
life around me

بعد از چند وقت رکود و ناامیدی انگار دارم دوباره زنده میشم و جون میگیرم...افسانه ای هست که میگه سامورایی ها بعد از مرگ دوباره زنده میشن...

۱۳ فروردين ۹۹ ، ۰۰:۰۶
life around me

این روزهای عجیب کرونا زده هیچ به فکر سربازها و پادگان ها و شلوغی و نفس های نزدیک و به ازای هر سرباز یک مادر نگران هستید?

 

۱۰ فروردين ۹۹ ، ۱۲:۳۲
life around me