اعجاز
برق ها رفته بودن و ما از تاریکی خونه ی روستایی پناه برده بودیم به مهتاب بیرون...هوا سرد بود و ناچار گولّه شده بودیم لای پتو و به آسمون سُرمه ای رنگ نگاه میکردیم...دستم رو سمت جای نامعلومی گرفتم و گفتم فکر کنم اون دُبّ اکبره...نه! نه! اون باید باشه و هی ستاره ها ذهنم رو به بازی واشتباه مینداختن...پدرم متفکرانه دور و اطراف رو پایید وگفت اونجا رومیبینی؟اون دب اکبره...قدیما میگفتن اون سه تا خواهرن.اولی مجرد دومی شوهر دار و سومی حامله بوده.اون ها هم برادرهاشون بودن و اون یکی رومیبینی که وسط ایناست؟اون پدر اینا روکشته واینا تا قیامت دورش میگردن برای انتقام...
گفت اون جا خرچنگه...اون جا هم ترازو...و من محو این شکل های هندسی بودم...
گفتم بابا اون چیه؟اَبره؟
گفت اون کهکشان راه شیریه...
یه نوار روشن از این سر آسمون تا اون سر ناپیداش...
نمیدونم چند ساعت گذشته بود اما انگار ما متوجه اومدن برق ها نشده بودیم...من به اعجاز پیش روم نگاه میکردم و به این فکر که چرا بیست و شش سال از عمرم گذشته بود بدون اینکه کهکشان راه شیری رو دیده باشم؟