گوشواره های گیلاس

گوشواره های گیلاس

پدر و مادرم نطفه ام را در بامداد یک روز پاییزی،زیر درخت گیلاس نوپایی بستند و نه ماه بعد،از آن نطفه دختری زاده شد با چشم هایی به طعم گیلاس،به رنگ تابستان و به عطر آفتاب.
رهگذر عزیز?بپا میان هیاهو و آشفتگی های ذهن تبدارم،قهوه ات سرد نشود!

................................
آدرس کوتاه شده برای بلاگفایی ها:
http://goo.gl/vFR4ly
................................
در اینستاگرام پیجی به این اسم و آدرس ندارم.

۴ مطلب در تیر ۱۴۰۳ ثبت شده است

چهارسالِ رزیدنتی توی یک خونه ی ثابت موندگار شدم...خونه ای که میونه ی مسیرش تا بیمارستان پل بزرگی هست که شبها چشم انداز غروب میفته پشتش و رد شدنِ با سرعت ماشینها بهش ابهتی میده که چشم خسته ی منِ سال یکی رو همیشه جلب خودش میکرد...هر صبحِ قبل طلوع خورشیدی که وسط گرگ و میشِ هوای زمستونی این شهر میرفتم بیمارستان کشیک رو تحویل بگیرم از فرط خستگی و افسردگی چند دقیقه ای می ایستادم کنار اون پل،به حرکت ماشینها نگاه میکردم و با خودم میگفتم اگه خودم رو پرت کنم پایین از اجبار به ادامه ی اینهمه سختیِ فراتر از توانم راحت میشم.بعد فکرم میرفت پیش مریضهایی که داشتیم و از ارتفاعی سقوط کرده بودن و با هزارتا شکستگی و گاها تا همیشه زمین گیر شدن،از قضا زنده میموندن...با درد همیشگی...بعد با خودم میگفتم این یک روز رو برو کشیک،اگر تا پسفردا شرایط بهتر نشد خودت رو پرت کن...باز پسفردا همین مکالمه ی تکراری رو با خودم مرور میکردم و میرفتم کشیک بعدی رو تحویل میگرفتم...همینطوری چهارسال رو رد کردم...

رزیدنتی من عملا تموم شده ولی هنوز که هنوزه وقتی از کنار اون پل رد میشم چند دقیقه ای می ایستم کنارش،درنگی میکنم و بعد رد میشم...یه حرفهایی بین من و اون چشم انداز هست که بین خودمون دفن شده...یه روزهایی که دلم نمیخواد بهشون فکر کنم...

چرا یاد اینها افتادم؟دوستِ ندیده ای که این چندسال مخاطب نوشته های من بود و چندین بار عکس به اشتراک گذاشته شده ی اون پل رو در این چهارسال دیده بود،برام عکس مشابهی از مسیر کار جدیدش فرستاده و متنی نوشته که با خوندنش بغض میکنم :

«اینجا مسیریه که هر روز موقع رفتن سر کارم می‌بینم، یه ویو خیلی آشنا. یه آشنای صمیمی و از آن خود! بعد از یک ماه رد شدن و دیدن اینجا فهمیدم کجا دیده بودمش!!! اون روزهایی که خودمو زندانیه باتلاق کار بیمه می‌دیدم، یه عکس از بزرگ‌راه سر راه بیمارستانت یا خونه‌ات می‌ذاشتی و من گلی رو یه آدم موفق که هر چی اراده کنه داره می‌دیدم، و اون موقع دلم تجربه رفتن از چنین مسیری رو می‌خواست انگاری بهم حس اینکه هر چی اراده کنم بدست میارمی بهم میداد. حالا بعد از مدت‌ها و رفتن‌های پیاپی یاد این صحنه‌ی آشنا افتادم. دوستش دارم.»

۳۱ تیر ۰۳ ، ۲۲:۴۷
life around me

صبح پشت سر هم به منشی بخش زنگ میزدم بابت مدارکی که اعلام شده رزیدنتهای سال چهار باید تحویل بدن سوالی بپرسم و جواب نمیداد...عصبی و کلافه بودم از دستش...هرکاری انجام میدادم وسطش یک زنگ دیگه هم به این زن میزدم و توی دلم بد و بیراهی میگفتم...چند ساعت بعد که میخواستم ببینم امروز چندشنبه هست تا بفهمم فلان استادم که باهاش کار دارم امروز اتاق عمل هستن یا مطب،توی تقویم دیدم امروز عاشورا و تعطیله...و خب منشی بخش ما برای اولین بار در زندگیش واقعا حق داشت که تلفن جواب نده...

آسمون ریسمون بافتم که بگم روزها از دستم در رفته،تاریخ ها رو دیگه نمیفهمم،زمان اصلا نمیگذره...از چهارماه قبل همیشه دوماه تا امتحان فاصله داشتیم و هرچه جلوتر میرم این فاصله انگار همچنان دوماهه...میدونم متوجه منظورم نمیشید...فقط همین رو بدونید که خسته ام...

خسته ام و دوست دارم غر بزنم...زندگیم از چهار ماه قبل روی یک نقطه استاپ شده و حرکت نکردن من رو مضطرب میکنه...باید همیشه درحال دویدن باشم که احساس کنم دارم کاری انجام میدم...

سال یک که بودم اگر کشیک اورژانس بودم و بخت یاری میکرد شب ۲-۳ساعت بخوابم و فرداش درحال مرگ نبودم احساس میکردم کشیک مفیدی نبوده!

هیچ وقت از جایی که هستم راضی نیستم...این چشم به راهی همیشگی به روزهای خوبی که قراره بیان_و از قضا اصلا قراری به اومدن ندارن_تمام لذت زیست رو از من گرفته...

بعد از این امتحان چیه؟برزخ...قاعدتا نباید برای رسیدن برزخ عجله داشته باشم...باید زیر باد خنک کولر دراز بکشم و سی سالگی رو تجربه کنم اما نمیتونم...دلم گذر از این مرحله رو میخواد...دلم ثبات میخواد و فراموش کردم این مسیر راه به چنین مقصدی نداره...

 

۲۶ تیر ۰۳ ، ۱۴:۱۲
life around me

‏جمله ای از هاروکی موراکامی خواندم که مطمئن نیستم مربوط به کدام کتابش هست و حتی قسم نمیخورم که این جمله حتما از موراکامی باشد ولی جمله ی به قاعده ای بود...میگفت:«هر کدام از ما چیزی را از دست می‌دهیم که برایمان عزیز است، فرصت های از دست رفته، امکانات از دست رفته و احساساتی که هرگز نمی‌توانیم برشان گردانیم، این بخشی از آن چیزیست که به آن می‌گویند زنده بودن.»

حال و احوال این روزهای من بیلچه زدن به گذشته هاست...حالا که بعد از چهارسال دوری به خانه ای برگشتم که به آن هیچ حس تعلق خاطری ندارم...اتاقی که یک زمانی در اوج شور نوجوانی جزئیاتش را با عشق،تک به تک انتخاب کرده بودم برایم مفهومی متفاوت از باقی اتاقها ندارد...کتابخانه ای که جلد به جلد کتابهایش را با عشق و هیجان خواندم حالا فقط یک کتابخانه ی خاک گرفته است.زندگی که سالها در این اتاق داشتم و در تصورم نبود یک روزی تغییرش بدهم حالا با تمام خاطرات دورش برایم بی معنی و مفهوم است...

تنها چیزی که دلتنگش میشوم خود چندسال قبل،خود سالها قبلترم هست...دختری که میخندید...دختری که تلاش میکرد...دختری که از دیدن شبنم روی گلبرگ گلدانهای سادات جانش به وجد می آمد...دلم برای شادی بی دلیلم تنگ میشود...دلتنگ تخت روی حیاط خانه نیستم اما دلتنگ دختری ام که بعد آب دادن گلها و تمیز کردن اتاقش،چای و کتاب به دست مینشست روی همان تخت و از ته دلش احساس خوشحالی میکرد...

احساس خوشحالی نمیکنم و این بزرگترین مشکل این روزهای زندگیم هست...

خاطره ای از گذشته ای خیلی دور،خیلی خیلی دور گهگاه توی ذهنم جرقه میزند از بدنهای خیسِ از آبْ بازی برگشته ی یک ظهر تابستانی توام با بوی نای خیسی و گرما که یک لحظه روشن و و تا میخواهم زنده اش کنم خاموش میشود...خاطره ای از دورانی که برادرم بود و به عنوان کوچکترین و عزیزترین عضو بازیهای تابستانه کمتر خیس میشد...من دلم برای این خاطره و دختری که خیس آب برمیگشت خانه و سادات وسط غر زدن لباس هایش را عوض میکرد تنگ شده...نه حتی برای این خاطره،برای احساسی که در این تصویر دور دارم دلتنگم...

برای دختری که در چهارسال اخیر زندگی عجیبی را تجربه کرد...خیلی خیلی عجیب...اما از جهنم بیمارستان حتی ساعت ۱۱شب برگشت خانه و خریدهایش را با ذوق چید روی کانتر آشپزخانه و گفت زندگی ادامه دارد...

دوست دارم چشم باز کنم و ببینم دخترک زنده شده...من آدم این روزهای خاکستری نیستم...این آدم جدید و این پوسته ی ناشناس من را به جاهای خطرناکی خواهد برد...

دلم برای احساس شادی بی دلیلی که در گذشته داشتم تنگ شده...

۱۳ تیر ۰۳ ، ۱۷:۳۷
life around me

شمع پایان سی سال زندگی را فوت کردم...

سی سال بنظرم عدد زیادی میاد...عدد ترسناکی...

مدام با خودم فکر میکنم آدم در سی سالگیش باید حاصلی از عمر و تلاشش داشته باشه

احساس بی حاصلی دارم...

هنوز هم سرنوشتم در گرو امتحان های پیش رو که انگار تمومی ندارن هست...

بی تعارف،از خودم راضی نیستم!

از بستری که در اون ناخواسته قرار گرفتم(قرار گرفتیم)...

به امید روزهای خوب

به امید روزهای شاد

۰۹ تیر ۰۳ ، ۱۴:۲۱
life around me