چهارسالِ رزیدنتی توی یک خونه ی ثابت موندگار شدم...خونه ای که میونه ی مسیرش تا بیمارستان پل بزرگی هست که شبها چشم انداز غروب میفته پشتش و رد شدنِ با سرعت ماشینها بهش ابهتی میده که چشم خسته ی منِ سال یکی رو همیشه جلب خودش میکرد...هر صبحِ قبل طلوع خورشیدی که وسط گرگ و میشِ هوای زمستونی این شهر میرفتم بیمارستان کشیک رو تحویل بگیرم از فرط خستگی و افسردگی چند دقیقه ای می ایستادم کنار اون پل،به حرکت ماشینها نگاه میکردم و با خودم میگفتم اگه خودم رو پرت کنم پایین از اجبار به ادامه ی اینهمه سختیِ فراتر از توانم راحت میشم.بعد فکرم میرفت پیش مریضهایی که داشتیم و از ارتفاعی سقوط کرده بودن و با هزارتا شکستگی و گاها تا همیشه زمین گیر شدن،از قضا زنده میموندن...با درد همیشگی...بعد با خودم میگفتم این یک روز رو برو کشیک،اگر تا پسفردا شرایط بهتر نشد خودت رو پرت کن...باز پسفردا همین مکالمه ی تکراری رو با خودم مرور میکردم و میرفتم کشیک بعدی رو تحویل میگرفتم...همینطوری چهارسال رو رد کردم...
رزیدنتی من عملا تموم شده ولی هنوز که هنوزه وقتی از کنار اون پل رد میشم چند دقیقه ای می ایستم کنارش،درنگی میکنم و بعد رد میشم...یه حرفهایی بین من و اون چشم انداز هست که بین خودمون دفن شده...یه روزهایی که دلم نمیخواد بهشون فکر کنم...
چرا یاد اینها افتادم؟دوستِ ندیده ای که این چندسال مخاطب نوشته های من بود و چندین بار عکس به اشتراک گذاشته شده ی اون پل رو در این چهارسال دیده بود،برام عکس مشابهی از مسیر کار جدیدش فرستاده و متنی نوشته که با خوندنش بغض میکنم :
«اینجا مسیریه که هر روز موقع رفتن سر کارم میبینم، یه ویو خیلی آشنا. یه آشنای صمیمی و از آن خود! بعد از یک ماه رد شدن و دیدن اینجا فهمیدم کجا دیده بودمش!!! اون روزهایی که خودمو زندانیه باتلاق کار بیمه میدیدم، یه عکس از بزرگراه سر راه بیمارستانت یا خونهات میذاشتی و من گلی رو یه آدم موفق که هر چی اراده کنه داره میدیدم، و اون موقع دلم تجربه رفتن از چنین مسیری رو میخواست انگاری بهم حس اینکه هر چی اراده کنم بدست میارمی بهم میداد. حالا بعد از مدتها و رفتنهای پیاپی یاد این صحنهی آشنا افتادم. دوستش دارم.»