گوشواره های گیلاس

گوشواره های گیلاس

پدر و مادرم نطفه ام را در بامداد یک روز پاییزی،زیر درخت گیلاس نوپایی بستند و نه ماه بعد،از آن نطفه دختری زاده شد با چشم هایی به طعم گیلاس،به رنگ تابستان و به عطر آفتاب.
رهگذر عزیز?بپا میان هیاهو و آشفتگی های ذهن تبدارم،قهوه ات سرد نشود!

................................
آدرس کوتاه شده برای بلاگفایی ها:
http://goo.gl/vFR4ly
................................
در اینستاگرام پیجی به این اسم و آدرس ندارم.

۳ مطلب در خرداد ۱۴۰۳ ثبت شده است

یک.صبح از خوابی بیدار شدم که توش برادرم گم شده بود.بابا لباس میپوشید بره دنبالش...من از برادر بزرگترم میپرسیدم یعنی پیداش میکنیم؟

اون مطمئن میخندید که یعنی آره بابا!

بیدار شدم و حقیقت مثل مشت خورد تو دهنم...ما دیگه هیچوقت این بچه رو پیدا نمیکنیم...

 

دو.در کمتر از یک ماه دیگه سی ساله میشم.بی پول،بلاتکلیف،بی شغل،در میانه ی برزخ...انتظار بالاتری از سی سالگیم داشتم.

 

سه.دلم میخواد هرطور شده تولد امسالم شمع فوت کنم...تا ببینیم چه خواهد شد...

 

چهار.این روزها که از اینستاگرام فاصله گرفتم و نه از آدمها خبر دارم و نه کسی رو در جریان خودم میذارم عجیب احساس میکنم فراموش شدم...دوستان مزاحمم نمیشن که درس بخونم اما این گوشه نشینی و بیخبری برام عذاب آوره...امروز که دو نفر پیام دادن و حالمو پرسیدن و ابراز دلتنگی کردن بغضم گرفت...البته اینکه در این برهه ی حساس(!)با هرچیزی بغضم میگیره هم بی تاثیر نیست!

 

پنج:گلهای عزیزم یکی یکی دارن خشک میشن...این بچه ها هم تحت تاثیر حال من قرار گرفتن...

 

شش:دو ماه و هجده روزش گذشت،دو ماه و بیست و یک روزش باقی مونده!

۱۸ خرداد ۰۳ ، ۲۳:۴۸
life around me

پسره ی هم ورودیم عکس را فرستاده و زیرش نوشته بود:

«منی که نقش شراب از کتاب میشستم

زمانه کاتب دکان می فروشم کرد»

 

داخل عکس شبه

شب زمستونی

سال یک بودیم

مریض ۱۵۰-۱۶۰‌کیلویی داشتیم که  mri بیمارستان تحملش وزنش رو نداشت.با آمبولانس و دفتر و دستک بردیمش یک مرکز دیگه برای mri ...داخل عکس کسی که دوربین سلفی دستشه نرس بخش هست،من روی صندلی آمبولانس نشستم و پسر هم ورودیم کنارم ایستاده.

 

خاطرات خیلی شفاف به یادم میان...من کشیک بودم و هم خوشحال از اینکه چندساعت خارج از جهنم بیمارستانم و هم استرس کارهایی که در نبودم داشتن تلنبار میشدن رو داشتم ...پسره ولی پست کشیک بود و بخاطر من نرفت خونه.چون یک سرِ برانکاردِ مرد ۱۵۰-۱۶۰کیلویی رو موقع جابجایی من باید میگرفتم.باهامون اومد و اونجایی که توی نوبت بودیم رفت کلی خوراکی خرید برامون

بعد دیدیم همراه مریض هم خوراکی خریده و اصرار داشت شام بگیره برامون و ما قبول نکردیم.هی میپرسید سیگار اگه میکشید بخرم براتون؟و اگر الان بود میگفتم بگیره و تو اون سرما کامی میگرفتم...

 

یک جایی از اون شب من نشسته بودم کنار پیاده رو و اون طرف یکی ویولون میزد.من پاهامو با ریتمش تکون میدادم و فیلم میگرفتم از حرکت پاهام و پس زمینه ی فیلم موسیقی غمگینی بود که نواخته میشد.یک روز نمیدونم چرا، اون فیلم رو از موبایلم پاک کردم ولی دیدن این عکس چراغ حافظه ام رو روشن کرد...چقدر روزهای سختی بود...چقدر هنوز هم روزهای سختیه...

با دیدنش سختی این چهار سال و خاطرات عجیبش از جلوی چشمم رد شد...بغض گلوم رو گرفته و با خودم میخونم:

«منی که نقش شراب از کتاب میشستم

زمانه کاتب دکان می فروشم کرد»...

۰۶ خرداد ۰۳ ، ۲۱:۳۸
life around me

یک.گربه هه همیشه ی خدا دم در کتابخونه ی بیمارستانه

طوری که اگه نباشه همه نگرانش میشن...

آقای کتابدار گفت این تا الان دوتا شکم زاییده و من هربار که میبینم شکمش قلمبه ست و یهو یه روز میاد لاغر شده میفهمم بچه داره،دنبالش میکنم بچه هاشو پیدا میکنم براشون غذا میبرم واسه همین میاد اینجا

 

دو.سانتی متر به سانتی متر کتابخونه گلدون گل هایی هست که آقای کتابدار خودش کاشته و با سلیقه در جاهای درست گذاشته

 

سه.آقای کتابدار چندبار در طول روز چای زیره(که مورد علاقه ی دخترش هست)رو درست میکنه،هروقت دم کشید یه زنگوله رو به صدا در میاره که یعنی چای دمه هرکی خواست بریزه.

 

چهار.آقای کتابدار اگر چند روز نری کتابخونه متوجه میشه و میپرسه چندوقت نبودی؟چیزی که نشده؟

 

آقای کتابدار مورد علاقه مه

۰۴ خرداد ۰۳ ، ۲۱:۰۴
life around me