بخارای من ایل من
شوک چندباره ی لغو امتحانی که تمام انرژی دو سال اخیرم را صرفش کرده بودم این بار هم مثل سطل آب داغی روی سرم خالی شد...شوک و بغضش اما هربار کوتاه تر است از بار قبل و من هربار زودتر سرپا میشوم از بار قبل...حالا دیدم به زندگی بازتر شده و زندگی را دارای ابعاد گسترده تری میبینم...حالا درگیر مسائل دیگری هم هستم که باید در کنار قبولی تخصص سر و سامان بدم...
ورود به دنیای عجیب و بعضا نامهربان کاری,بی اخلاقی ها و زیرآب زدن ها و خلاصه فضایی که من متعلق به آن نیستم اما باید هرطور که شده با آن کنار بیایم بخشی از ماجراست...
دو روز مرخصی و برگشتن به روستای پدری بعد از یک سال,بهترین دارویی بود که میتوانستم به یک دختر آشفته پیشنهاد کنم...طبیعت به روال سالهای قبل شگفت انگیز بود...شگفت انگیزتر از جزیره ی پرنس ادوارد....هوا فوق العاده,پرنده ها خوش صدا و شاداب,گوسفندها چاق و چله,گل های رز و محمدی پر گل,منظره ی مشرف به ایوان خانه ی پدربزرگم یکپارچه سبز.....تمام این دو روز با نفسی که در سینه حبس بود به اطراف نگاه میکردم و حال اصحاب کهف را داشتم که بعد از صد سال خوابیدن در دنیای جدیدی بیدار شده اند...
حالا آماده ام که به روستای داغ و خشک و بی آب و علف طرحی برگردم و با مردم سر و کله بزنم و گاها زیر ماسک و شیلد از دست بعضی مریض ها_بدون اشک_زار بزنم و با سردرد برگردم پانسیون و یکراست روپوش و مقنعه را توی ماشین لباسشویی بیندازم و دوشی بگیرم غذا گرم کنم و چرتی بزنم و درسی بخوانم و خلاصه این دوره ی دوست نداشتنی انشالله گذرا را طی کنم و به چیزی برگردم که متعلق به آن هستم...
این دوره ی گذرا_انشالله_را قصد دارم ساده تر و با طعم سریال جدیدی که شروع کرده ام طی کنم و البته کتابی که قرار بود دو سال قبل خوانده شود اما حسرتش مانده بود روی دلم...
+عکس:چشمه و بید لیلی...روستای پدری...
+کتابدونی 99:)