صبح با هوس آش رشته از خواب بیدار شدم و قبل ترش سر پیامی که روی صفحه ی موبایلم دیدم با بچه های کانال گفته و خندیده بودیم...
دوشی گرفتم و پاکت سبزی که همین دو روز قبل پاک کرده و خورد کرده و گذاشته بودم فریزر را برداشتم و بسم الله گفتم...قابلمه که میجوشید یاد کتاب مغازه ی خودکشی افتادم و مرلین که بوسه های مرگبار داشت...و به این ویروس جاری در نفس هام فکر میکردم و اینکه الان به درد فروش مرگ میخورم و با خودم بلند بلند میخندیدم...
چند صفحه ای درس و شال وکلاه و قدمی در پارکی که به تازگی کشفش کردم و قرص جوشانی و تماس تصویری با خانواده و همین...زندگی این چند روزم خلاصه شده در همین ها که نوشتم و البته تنگی نفسی که کم کم اعصاب خورد کن شده...دلم برای بیمارستان و سگ دویی تنگ شده...برای حمالی و شنیدن حرف زور...