آخرین کشیک سال نود و نُه را تحویل دادم و صبح با تب و بدن درد بعد از واکسن کرونا و با دسته گلی که از پیرمرد گل فروش سر کوچه خریده بودم برگشتم به خانه...به این چهاردیواری که دوستش دارم...از رخوت و کاری نکردن بیزارم...صدای ابی پیچیده بود توی فضا و من در کنار قابلمه ای که بعد مدتها بار گذاشته بودم،ظرف های کثیف دو هفته ی اخیر را میشستم و در مقابل بُغضی که هجوم خاطرات باعثش بود مقاومت میکردم ...
سال نود و نه را دوست ندارم سال سیاهی نامگذاری کنم...از زدن برچسب سیاه و سفید به روزها و هفته ها و سالها بیزارم...من سال نود و نه عزیزترینم را از دست دادم و برای همیشه حفره ای قدّ سالهای سال خاطره در قلبم حفر شد اما امسال بود که هزار تجربه ی شیرین را از سر گذراندم...امسال طرحی شدم...امسال تنها ی تنها کنج روستایی دور افتاده اما مهربان درمان کردم و لذت بردم و سختی های شیرینی چشیدم و اشک ریختم و جنگیدم...من امسال بود که به رویای همیشگی ام رسیدم و حالا در همین سالی که گذشت در جای درستی ایستاده ام انگار...جایی که آرزویش را داشتم و دودستی چسبیدمش...من در این سالی که گذشت با وجود داغ عزیز از دست رفته ام کشیک ایستادم و خندیدم و جز یک بار هیچ کس من را حتی غمگین ندید...استادم چند روز قبل گفت به نظرم دختر خیلی قوی هستی و من گفتم بله استاد،تلاش میکنم زمین نخورم...تلاش میکنم من قوی تر از غمها باشم...
من سیاه نپوشیدم...من با بیل و کلنگ به جان خاطرات نیفتادم...من امیدم به این زندگی بیش از ناامیدی ام از مرگ عزیزانم است...من منتظر فردا و سال بعد و روزهایی که نیامده اند میمانم و حالا حق این را دارم که راست وپوست کنده از آدمهایی که از ماندن وسط مرداب غم و غصه و خودآزاری لذت میبرند بیزارباشم...