حالا به خانه ای که سالها توش بزرگ شدم انقدر تعلق خاطری ندارم و برای نوشتن از دلخواه ترین قاب باید گوشه گوشه ی پانسیون طرحی ام را بگردم...آخرشب های آشپزخانه که با عشق می ایستم و به وسایلی که از تمیزی برق میزنن نگاه میکنم؟
گلدان های پشت پنجره که هر روز و روزی هزاربار می ایستم و کنارشون و شعر میخونم و التماس میکنم جوانه بزنن؟
پنجره ای که زیباترین طلوع دنیا را به من نشون داد؟
نه...
عکسی از چندماه قبل توی موبایلم دارم که زیباترین قاب جهانه...من هنوز امتحان دستیاری نداده بودم و خانواده آمده بودن دیدنم...ظهر شده بود و هرکس مشغول کار خودش...من اما نگران از اینکه چندساعت دیدار روبه اتمامه و باید خودم را برای دوباره تنها شدن آماده کنم...نگاه کردم به قاب رو به روم و دوربینم چلیک صدا داد:
هوا نیمه تاریک،سادات وسط هال دراز کشیده و ملحفه ی سفیدی را روی خودش کشیده ...کاری به پس زمینه ی کتابخانه ندارم،خود همان ملحفه ی برآمده ای که من میدونستم عزیزترین ساداتم زیرش قشنگ ترین خواب دنیا را میگذرونه زیباترین قابی هست که توی این پانسیون ثبت کردم....
*میدونید که اینجا با کمترین امکانات اوقات میگذرونم پس انتظار عکس نداشته باشید:)
**کتابدونی به گونه ای کم کیفیت به روز شد اما شد:)
***به دعوت تسنیم عزیز...دلم برای این بازی ها و دور هم بودن های وبلاگی تنگ شده بود...