گوشواره های گیلاس

گوشواره های گیلاس

پدر و مادرم نطفه ام را در بامداد یک روز پاییزی،زیر درخت گیلاس نوپایی بستند و نه ماه بعد،از آن نطفه دختری زاده شد با چشم هایی به طعم گیلاس،به رنگ تابستان و به عطر آفتاب.
رهگذر عزیز?بپا میان هیاهو و آشفتگی های ذهن تبدارم،قهوه ات سرد نشود!

................................
آدرس کوتاه شده برای بلاگفایی ها:
http://goo.gl/vFR4ly
................................
در اینستاگرام پیجی به این اسم و آدرس ندارم.

۱۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است

از اواسط شهریور انگار تازه دارم کار پزشکی خانواده انجام میدم...قبل از اون فقط استرس امتحان رو یادم میاد و عجله برای رسیدن به پانسیون،و نابلدی کار بهداشتی که شبکه بهداشت از ما انتظار داشت...حالا که پایش های سه ماهه ی اول انجام شدن و‌من تازه دارم کم کم یاد میگیرم کار اصلی من اینجا چیه،و تازه با وظایفم(جدای از ویزیت مریض ها)آشتا میشم اتفاقا کار برام‌ جذابیت پیدا کرده چون همونطور که میدونید من از حمالی کردن لذت میبرم:)))

بعد از پایش واحد روان که کلی بهم ایراد گرفتن چون هیچ مستند آموزش روانی نداشتم،این هفته رو اختصاص دادم به روان...تو دهگردشی امروز فراخوان بیماران روانپزشکی که اخیرا ویزیت نشده بودن رو‌داشتیم و دو مورد رو‌ ارجاع دادم‌به کارشناس روان برای مشاوره...بکی پسر جوانی که نامزدش بعد از یک سال حالا گفته بود نمیخوامت و دچار عود افسردگی شده بود و یکی نوجوان پرخاشگر با رفتارهای خشونت آمیز و ناسازگار که هیچکس نتونسته بود راضیش کنه به درمان و حاجی تون بعد از یک نطق غرّا و‌جلب اعتماد پسرک تونست بله رو از آقا بگیره:)

بعد جلسه با شوراها و ‌دهیارهای چهارتا از روستاهای تحت پوشش برای اینکه راضی شون کنیم پول بدن برای یکی از مدارس که آب لوله کشی نداره منبع آب و پمپ بخریم که اون‌ وسط دعواشون شد،من وساطت میکردم مردای گنده رو از هم جدا میکردم:)

خسته و‌ له از دهگردشی برگشتیم،بچه ها رفتن خونه و من بعد ساعت کاری موندم که کارهای سیستمی بیمارای روان رو انجام بدم و مستنداتم رو جمع آوری کنم و آخر سر دیرتر از همیشه برگشتم پانسیون...

قدرتی خدا،من روزهایی که بیشتر کار میکنم حالم ده برابر بهتره!

 

*حیف نیست من همه ی خاطرات بامزه رو‌ توی کانال تعریف میکنم و اینجا سوت و کور شده؟مثل دیشب که لخت پتی ‌ایستاده بودم رو‌حیاط درمانگاه و یهو نگهبان از سردر پرید بالا و رئیس مرکز رو در بی ناموسی ترین حالت ممکن دید و خب بی آبروتر از قبل شدم:)

یا اون روز که رفتم خرید و فروشنده دوید سمتم گفت خانم شما برندارین و خودش جنس مذکور رو برداشت گذاشت روی ویترین و گفت باردار هستین؟و من درحالی که از خنده غش کردم میگفتم بله قورمه سبزی بار دارم:)))

*راستی راستی شهریور تموم شد؟

*کاش بشینم و این کلمات عاشقانه را سر هم کنم...

۳۱ شهریور ۹۹ ، ۱۸:۰۳
life around me

ای ابر در شلوار کز کرده

جا رختی خاموش بر دیوار

ای ماریای روسی دلتنگ

ای بهت سنگین پس از دیدار

 

~علیرضا آذر

۳۰ شهریور ۹۹ ، ۲۲:۰۲
life around me

این روزها درواقع هیچ کار خاصی انجام نمیدم...هیچ حرکت رو به جلویی...سرِ کار میرم،آشپزی میکنم،کتاب باز میبینم و‌خودم را با فرندز دیدن خفه میکنم...حتی تحمل شروع سریال جدید ندارم و چرنوبیل را هرچند که خیلی خوب بود بعد از دو‌ اپیزود رها کردم چون تحمل درد دیدنم تموم شده انگار...میخوام پشت نقاب خنده های الکی پنهان بشم لابد...

این شب ها را در سکوت و روشنایی چراغ های محوطه ی درمانگاه میگذرونم...باید با اینجا خداحافظی کنم؟

نمیدونم دیگه هیچ جای دنیا هیچ ‌چراغی منتظرم هست یا نه؟

۲۵ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۱۷
life around me

آخر هفته برای توقف طرح اقدام میکنم...

دلهره...

دلهره...

دلهره...

۲۳ شهریور ۹۹ ، ۰۷:۵۰
life around me

این چندوقت درس خوندن من رو‌ از هر آلارمی،هر نظم و‌ قانونی متنفر کرده...دیشب خوشحال بودم‌ که فردا قرار نیست ساعت هفت صبح بیدار بشم و آماده ی کار،اما راس ساعت هفت بیدار شدم...چشم های بیچاره ام‌ که سیرِ خواب بودن رو به هم فشار میدادم تا فقط لجبازی کرده باشم...ساعت هشت،پیروزمندانه از جدال با ساعت بیولوژیک بدنم بیدار شدم و این هوس دو هفته ای کشاندم سمت اجاق گاز و سرتقانه پا‌کوبید به زمین که:من قورمه سبزی میخوام!

قابلمه ی محتوی مقدس ترین غذای دنیا قُل قُل میجوشید و بوی زعفرونی که برای پُلو خیس کرده بودم آشپزخونه ی کوچک‌ پانسیون عزیزم رو‌ پُر کرده بود...هایده میخوند،فرندز_این گنج زندگیم_پلی میشد...دلم گرم این نهایتِ نهایتِ خوشبختیم بود...

 

*هوپ پرسیده بود اگر بدونید فرصت کوتاهی از عُمرتون باقی مونده به چه طریقی میگذرونیدش؟من فکر کردم مسافرتی میرم و خستگی در میکنم و بعد برمیگردم به کار،به زندگی واقعی...به عقیده ی من آدم حتی آخرین روزهای عمرش رو باید زندگی کنه و کار کردن جزو‌ جدایی ناپذیر این زندگیه...من انتخابم برای آخرین روزهای عمرم تصمیمات احساسی که فقط مسافرت میرم و خوش میگذرونم نیست...من اگر اون راه سخت را طی نکرده بودم حالا یک جمعه ی تعطیل و‌ موزیکی که پلی میشه انقدر حس خوشبختی بهم نمیداد...

۲۱ شهریور ۹۹ ، ۱۹:۵۲
life around me

تمام داستان روایتی از زبان خانمی که امروز مراجعه کرد درمانگاهم و‌خواست بدون اینکه پذیرش بشه از من سوالی بپرسه...و‌طولانی ترین مکالمه را باهم داشتیم:

خانم دکتر من بچه ی شیرخواره دارم.با شوهرم اختلاف دارم،کتکم میزنه،فحش میده،معتاده...دو هفته قبل کارد به استخونم رسید.رفتم خونه ی بابام ولی مادرشوهرم بچه ام رو‌ ازم گرفت و نذاشت با خودم ببرمش...اولش سینه هام ورم کردن و‌سفت شدن چون شیر توشون‌ جمع شده بود ولی بعدش دوباره خالی شدن...خانم دکتر من انقدر بچه ام رو‌ دوست دارم که داشتم از دوریش دیوونه میشدم حتی میخواستم سم بخورم...اطرافیا گفتن برو‌ پیش مُلّا که مهرت رو‌از بچه ببُره...رفتم...بعد از رفتنم شیرم خشک شد...

حالا مجبور شدم برگردم خونه شوهرم ولی شیر ندارم...امروز بعد از اینکه بچه ام‌ کلی میک‌ زد چندتا قطره اومد...خانم دکتر میشه چون ملا مهر منو از این بچه بُریده شیرم خشک شده؟ 

 

 

*طی این مدت کوتاه طبابت خیلی پیش اومده مواردی که کاری ازم برنمیاد و فقط میتونم سر تکون بدم و‌بگم میفهمم...درحالی که هیچ چیز از حال طرف مقابلم نمیفهمم...من نمیفهمم وقتی تحت خشونتی(به هر دلیل،حتی خطای خودت که البته خشونت را توجیه نمیکنه) و مجبوری محیط را ترک کنی،چه حسی داره دوری از بچه ات...بچه ای که لازمه با پوستت تماس داشته باشه تا مهر تو باعث ‌تولید شیر بشه...تو بگو کار ملا اما من میگم دوری این تماس...دوری از این عشقی که من نمیفهممش حق تو نیست دخترم...دختر بیست و‌دو ساله...

۱۸ شهریور ۹۹ ، ۱۸:۳۴
life around me

کاری که انجام دادم بزرگ ‌ترین ریسک زندگیم بود...مثل راه رفتن روی طنابی باریک در ارتفاع چند صد متری یک‌ درّه...

نگرانم...

نگران...

۱۷ شهریور ۹۹ ، ۱۷:۲۶
life around me

اومدم درمانگاه و مثل همه ی بعدازظهرها خلوته...برادر پذیرش مرکز میگه فردا مصاحبه کاری دارم و میگن در مورد نماز میپرسن من هیچی بلد نیستم...میگم نماز و اینا در تخصص من نیست فقط میدونم اگه گفت اول کدوم پا رو‌ میذاریم تو توالت بگو پای راست و بعد فکر کردم حالا راست بود یا چپ؟

۱۵ شهریور ۹۹ ، ۱۷:۵۴
life around me

چقدر عمر آدمیزاد زود میگذره و بی ثمر...انگار همین سال قبل بود که نشسته بودیم تریای دانشگاه و آروغ فلسفی مبزدیم و نمیفهمیدیم سال بالایی ها بابت ترمک بودن دستمون میندازن...که روزهای اول سال بالاها آدرس اشتباه بهمون میدادن و به هرچه بیشتر گم شدن مون میخندیدن...انگار همین دیروز بود که به بچه های فیزیوپات نگاه میکردیم و فکر میکردیم اوووه چقدر بزرگ و باسوادن و ما باید چقدر راه بریم که بهشون برسیم...عجیبه...روزهای استاجری با همه ی تلخی ها و‌شیرینی ها و دوستی ها و‌دشمنی ها و زیرآب زدن ها و دعواها انگار همین دیروز بود...یا شاید همین شب قبل بود که سر کشیک پر ویزیت اینترنی جراحی میخواستم گریه کنم...کشیک های دوست داشتنی داخلی...مگه جشن فارغ التحصیلی مون همین هفته ی گذشته نبود که براش اونهمه برنامه ریختیم؟

 

امروز با یک تاخیر حسابی،کنار تقدیر از بهورزها یک لوح تقدیر هم برای روز پزشک به ما دادن...سرد و از دهن افتاده...اما اولین سالی بود که تبریکش واقعی بود نه یک‌ تعارف فامیلی یا قربان صدقه های بی خودی پدری برای دخترش...

 

رتبه های امتحان دستیاری اعلام شده،درست!...اما اون کسی که نشسته به انتخاب رشته و ‌دودوتا چهارتا میکنه واقعا منم یا یکی از خیال هام؟

هنوز هم اهل رویا پردازی ام...رویاهای خرکی خانمان سوز...رویای این رشته ی کوفتی که مثل بختک‌افتاده به زندگیم و تا اشکم ‌رو‌در نیازه رهام نمیکنه بی انصاف...

۱۲ شهریور ۹۹ ، ۲۱:۴۶
life around me

   

 

برق ها رفته بودن و‌ ما از تاریکی خونه ی روستایی پناه برده بودیم به مهتاب بیرون...هوا سرد بود و ناچار گولّه شده بودیم لای پتو  و به آسمون سُرمه ای رنگ نگاه میکردیم...دستم رو‌ سمت جای نامعلومی گرفتم و‌ گفتم فکر کنم اون دُبّ اکبره...نه! نه! اون باید باشه و هی ستاره ها ذهنم رو‌ به بازی و‌اشتباه مینداختن...پدرم متفکرانه دور و اطراف رو‌ پایید و‌گفت اونجا رو‌میبینی؟اون دب اکبره...قدیما میگفتن اون سه تا خواهرن.اولی مجرد دومی شوهر دار و سومی حامله بوده.اون ها هم برادرهاشون بودن و اون یکی رو‌میبینی که وسط ایناست؟اون پدر اینا رو‌کشته و‌اینا تا قیامت دورش میگردن برای انتقام...

گفت اون جا خرچنگه...اون جا هم ترازو...و من محو این شکل های هندسی بودم...

گفتم بابا اون چیه؟اَبره؟

گفت اون‌ کهکشان راه شیریه...

یه نوار روشن از این سر آسمون تا اون سر ناپیداش...

نمیدونم چند ساعت گذشته بود اما انگار ما متوجه اومدن برق ها نشده بودیم...من به اعجاز پیش روم نگاه میکردم و به این فکر که چرا بیست و شش سال از عمرم گذشته بود بدون اینکه کهکشان راه شیری رو دیده باشم؟

۰۹ شهریور ۹۹ ، ۱۴:۰۱
life around me

پستی که با تاخیر منتشر میشود:

خسته و‌عصبانی از اینکه بخاطر تصمیم معاونت درمان نمیتونم برم خونه از سر کار برگشتم پانسیون...دست و دلم به غذا خوردن نبود ولی به زور هم‌ که شده خوردم تا سنگین بشم و خوابم ببره...زیر سرمای کولر خوابم برد و انگار هنوز سیرخواب نشده بودم که صدای بارون بیدارم کرد...بارونی یواش و بی آزار که میبارید و‌من با بغض خوشحالی از پنجره نگاه میکردم...زمین انقدر داغ بود که حرکت تبخیر قطره های بارون رو‌ میشد دید...هوا شرجی شد اما من خوشحال بودم و همچنان با بغض نگاه میکردم و عکس میگرفتم و به هر دری میزدم این حالم رو حفظ کنم...

طاقت نیاوردم تا بند اومدنش و بعد از چند صفحه ای کتاب خوندن زدم بیرون...روستا خلوت بود و به سختی میشد کسی رو از دور دید...فصل خرما چینی شروع شده و سر اهالی گرم کار توی نخلستون هاست...

خسته که شدم برگشتم و‌نشستم توی محوطه ی بزرگ‌ درمانگاه...احساس شیرین تنهایی میکردم...احساس خیلی خیلی کوچک بودن...انگار ریزه ماهی گُلی باشم وسط استخری بزرگ...آسمون رو نگاه میکردم و انگار کوچک تر میشدم...محو‌ میشدم...

هوای بارون خورده هدیه ی آقای خدای سبیلوی قشنگم بود برای جبران حال بد امروزم...و حالا حالم عمیقا خوبه...

شاید انقدری اینجا بشینم که شب بشه و صبح بشه و مریض ها بیان و برن و من همچنان دست ها به کمر چشمم به آسمون باشه...

۰۶ شهریور ۹۹ ، ۱۸:۵۳
life around me

شروع مراسم عزاداری امام حسین(ع) مقارن شد با شروع موج جدیدی از دردسر برای ما و پرسنل مراکز...شروع تلفن زدن بهورزها که خانم دکتر فلان تکیه مردم بدون ماسک بودن،فلان تکیه نذری پخش کردن،فلان تکیه حلقه ی واحد تشکیل دادن...و در اوج این خبرها اینکه موارد قطعی و مشکوکی که قرنطینه کرده بودیم توی مراسم حاضر شدن...این آخری کاسه ی آب داغی بود که روی سرم ریخته شد...
من در مقابل تک تک موارد مثبت جدید جمعیتم باید جوابگو باشم و نمیدونم چرا...اینکه من انقدر در مورد کرونا به دونه دونه ی مراجعینم آموزش میدم و در جوابم پوزخندی تحویل میگیرم و جمله ی «من کرونا نمیگیرم»،«من دو ماه قبل تب کردم احتمالا گرفتم و خوب شدم»،«ای خانم دکتر چقدر میترسی بذار بگیریم بمیریم» را میشنوم تقصیر من چیه نمیدونم...
اینکه ما میریم بازدید مغازه ها و یک ساعت فک میزنیم تا دهن مون کف کنه اما وقتی برای بازدید بعدی میریم و میبینیم نه فروشنده ماسک داره و نه خریدار نمیدونم چرا تقصیر ماست؟

شروع عزاداری ها مقارن شد با دوبرابر شدن فشار کاری من و پرسنل...تماس هایی که باید میگرفتیم حالا دو برابر شده...تلفن به دهیار و شورا و بخشدار که نامسلمون ها بیاین یه فکری کنین که تا دو هفته ی دیگه آمار اینجا دوبرابر میشه و در جواب میدیدم انگار این وسط فقط منم که نگرانم...که رئیس شورا همونطور که ماه قبل عروسی چندصدنفری برای دخترش گرفت حالا هم صف اول سینه زن هاست...چند روز قبل بعد از بحث طولانی سر همین مساله با بخشدار و ندیدن همکاری و وقتی واحد بیماری های واگیر مرکز بهداشت گفت نمیدونم خانم دکتر دیگه شما باید جوابگو باشین تلفن را قطع کردم و زدم زیر گریه...که در مقابل شنیدن حرف زور و غیر منطقی فقط گریه از دستم بر می اومد....
از یک هفته ی قبل پیام داده بودم به مسئول گسترش که بالاغیرتا این جمعه من رو نذار کشیک کرونا که برم خونه.و خبر داده بودم خانواده بیان دنبالم و تمام این چند وقت را به این امید گذروندم که پنج شنبه میاد و بعد از این مدت ۷روز هفته دو شیفت کار کردن دو روز میرم مرخصی...و امروز گسترش خبر داد نامه ای از معاونت درمان اومده که مراکز باید تاسوعا و‌عاشورا باز باشن چون احتمال داره شرایط نگران کننده باشه...
من این هفته را هم باید جمعه سر کار باشم؟به تاوان عزاداری کردن کسانی که یک سال حاضر نشدن به نفع کادر درمان نه فداکاری سختی که فقط از منزل نوحه گوش کنن؟....کاش آدمها در این برهه که کادر درمان از همه خسته تر هستن،وقتی کاری از دست شون برنمیاد برای کاهش این رنج،حداقل بار اضافی نباشن...
اینکه شما امسال هم عزاداری جمعی میکنید تبعاتی برای دیگران داره...برای من اینکه این هفته هم جمعه نمیتونم برگردم خونه و استرسم بابت جمعیت زنان باردارم چند برابر شده و غیره...و برای یک پرستار ICU کرونا که امیدوار بوده به کاهش آمار،اینکه دست از امید بکشه...

کاش حداقل بدونید این پرسنل بابت این بار اضافی پول چندانی دریافت نمیکنن...در شبکه ای که من مشغول به کار هستم بابت سه ماه اولیه کشیک های کرونا به پزشکها که بیشترین دریافتی را داشتن دو میلیون تومن دادن و این پزشکها در سه ماه اول حتی تا شانزده کشیک در ماه می ایستادن که به تدریج در ماه های بعد کمتر شد.و این مبلغ دریافتی مثلا برای مسئول پذیرش که پا به پای ما کشیک اومده بود هفتصد هزارتومن بود و برای راننده که با بنزین لیتری سه هزار تومن ما رو‌ میبرد و می آورد حتی کمتر از این و برای نمونه گیر کلینیک غربالگری کرونا که پرخطرترین کار را داشت و روزانه تا پنجاه نمونه خلط از موارد مشکوک با لباس ایزوله و زیر نور مستقیم خورشید در گرمای چهل درجه میگرفت حدود یک میلیون تومن!!!!...و بعد از اون هم که دیگه هیچ‌ دریافتی نداشتیم....این را گفتم که بدونید پرسنل درمان در چه شرایطی دارن جور میکشن و تنها انتظارشون از مردم اینه که مدتی دست از خودخواهی بکشن و تا جایی که براشون مقدوره در منزل بمونن و بیرون رفتن رو بذارن فقط برای مواردی که مجبورن...شرایط سخته و از خونه‌ موندن دارید افسردگی میگیرید و احتیاج به بیرون رفتن دارید؟خیلی خوب درک میکنم...ولی این را در نظر بگیرید که کادر درمان و بهداشت که شامل تعداد زیادی آدم هستن که شما حتی ممکنه اسم پُست هاشون و کارهایی که انجام میدن رو تا حالا نشنیده باشین در کنار این مشکلات چالش های بیشتری هم دارن...بیاید برای حمایت از اونها و سبک تر کردن بار کاری اونها هم که شده این یکسال را کمی سخت تر بگذرونید....

۱۲ نظر ۰۵ شهریور ۹۹ ، ۱۷:۵۶
life around me

بعد از مدتها هوا عالیه...خنک با یه نسیم ملایم و بوی بارون حتی...

نشستم رو‌ حیاط و دعا میکنم مریضی نیاد که مجبور نشم‌ برم داخل و اصلا به درک که اون همه نسخه ی ثبت نشده دارم...

اگه بارون بیاد...آخ اگه بارون بیاد...

۵ نظر ۰۴ شهریور ۹۹ ، ۰۸:۲۱
life around me

دیشب که وسط تلّی از هله هوله ها فرندز میدیدم‌ و‌قهقهه میزدم به این فکر میکردم که من در آرام ترین و خوشبخت ترین برهه ی زندگیم قرار دارم و دیگه هیچوقت قرار نیست همچین روزهای کم‌دردسری رو‌بگذرونم...بحرانی رو‌ پشت سر گذاشتم و بحرانی رو‌پیش رو دارم...این روزها زیاد حوصله ام سر میره اما بابت تک تک لحظاتش شاکرم و دروغ چرا دلم میخواد رزیدنتی یک ماه عقب تر بیفته:)

۱۱ نظر ۰۲ شهریور ۹۹ ، ۰۸:۱۵
life around me