گوشواره های گیلاس

گوشواره های گیلاس

پدر و مادرم نطفه ام را در بامداد یک روز پاییزی،زیر درخت گیلاس نوپایی بستند و نه ماه بعد،از آن نطفه دختری زاده شد با چشم هایی به طعم گیلاس،به رنگ تابستان و به عطر آفتاب.
رهگذر عزیز?بپا میان هیاهو و آشفتگی های ذهن تبدارم،قهوه ات سرد نشود!

................................
آدرس کوتاه شده برای بلاگفایی ها:
http://goo.gl/vFR4ly
................................
در اینستاگرام پیجی به این اسم و آدرس ندارم.

۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۹ ثبت شده است

آخرین کشیک سال نود و نُه را تحویل دادم و صبح با تب و بدن درد بعد از واکسن کرونا و با دسته گلی که از پیرمرد گل فروش سر کوچه خریده بودم برگشتم به خانه...به این چهاردیواری که دوستش دارم...از رخوت و کاری نکردن بیزارم...صدای ابی پیچیده بود توی فضا و من در کنار قابلمه ای که بعد مدتها بار گذاشته بودم،ظرف های کثیف دو هفته ی اخیر را میشستم‌ و در مقابل بُغضی که هجوم خاطرات باعثش بود مقاومت میکردم ...

سال نود و نه را دوست ندارم سال سیاهی نام‌گذاری کنم...از زدن برچسب سیاه و سفید به روزها و هفته ها و سالها بیزارم...من سال نود و نه عزیزترینم را از دست دادم و برای همیشه حفره ای قدّ سالهای سال خاطره در قلبم حفر شد اما امسال بود که هزار تجربه ی شیرین را از سر گذراندم...امسال طرحی شدم...امسال تنها ی تنها کنج روستایی دور افتاده اما مهربان درمان کردم و لذت بردم و سختی های شیرینی چشیدم و اشک ریختم و جنگیدم...من امسال بود که به رویای همیشگی ام رسیدم و حالا در همین سالی که گذشت در جای درستی ایستاده ام انگار...جایی که آرزویش را داشتم و دودستی چسبیدمش...من در این سالی که گذشت با وجود داغ عزیز از دست رفته ام کشیک ایستادم و خندیدم و جز یک بار هیچ کس من را حتی غمگین ندید...استادم چند روز قبل گفت به نظرم دختر خیلی قوی هستی و من گفتم بله استاد،تلاش میکنم زمین نخورم...تلاش میکنم من قوی تر از غمها باشم...

من سیاه نپوشیدم...من با بیل و کلنگ به جان خاطرات نیفتادم...من امیدم به این زندگی بیش از ناامیدی ام از مرگ عزیزانم است...من منتظر فردا و سال بعد و روزهایی که نیامده اند میمانم و حالا حق این را دارم که راست و‌پوست کنده از آدمهایی که از ماندن وسط مرداب غم و غصه و خودآزاری لذت میبرند بیزار‌باشم...

۲۸ اسفند ۹۹ ، ۱۴:۰۱
life around me

درمانگاه فوق تخصصی شانه بود و تند تند مریض میدیدیم...بیمار من پسرک هفت ساله ی شمالی بود که وقتی پرسیدم چندسالته پشت پدرش قایم شد و من زدم روی شکم قلمبه اش که خجالت میکشی مرد گنده؟و خندیدیم...

کیس را به استاد معرفی کردم...پسر هفت ساله حاصل زایمان طبیعی با سابقه ی آسیب زایمانی شبکه براکیال که در معاینه فلان و فلان نکته را دارد و در حال حاضر بیشترین شکایتش از محدودیت ابداکشن و فوروارد فلکشن شانه است...استاد معاینه کرد و به پدر گفت بیشتر از محدودیت کدوم حرکت شانه شکایت دارید و انتظارتون از نتیجه عمل چیه؟

پدر گفت اینکه ابوالفضل خوب بشه...استاد گفت خوب بشه یعنی چی؟

گفت یعنی بتونه شنا کنه،«بتونه با من با من بیاد دریا ماهی گیری...»

به استاد نگاه کردم‌و گفت چه توصیف قشنگی...لبخند زدیم...هرچند هیچ عمل جراحی نخواهد‌ توانست توانایی شنا کردن را به ابوالفضل برگردونه...

۲۴ اسفند ۹۹ ، ۰۸:۰۲
life around me

درمانگاه سه شنبه ها به روال هرهفته شلوغ بود و اصطلاحا"خر تو خر" و من از صبح سر حرف سال بالا کمی دلخور و عصبانی بودم که خب به هیچ جای هیچ کسی نبود البته ...تند تند مریض میدیدم و حس و حالش هم نبود...تلفن زنگ خورد...شوک بود و خبر بد و اشکهایی که سرازیر بود...دنبال بلیط پروازی بودم که وجود خارجی نداشت...همه جا سیاه بود...چهره ی گوگولی بچه هایی که چند دقیقه قبل ویزیت کرده بودم حالا هیولانما به نظر میرسید.با دندان های زشت از گوشه ی لب بیرون زده...استاد را اما همچنان دوستش داشتم...مثل هر روز اتاق عمل خودش که به دستم مستقلا عمل میداد...گفت برو...رفتم و وسط سیاهی دنیا قدم گذاشتم...خانه ام از کدام طرف بود؟نمیدانستم...انتهای خیابان جلوی بیمارستان به کدام جهنمی ختم میشد؟نمیدانستم...گیج و سردرگم با صورتی خیس بی هدف شماره های غریبه ای را میگرفتم و از خودم انگار میپرسیدم حالا چه غلطی بکنم؟

فرشته ی نجات رسید و من خودم را روی صندلی اول ردیف دوم،لب شیشه ی هواپیما پیدا کردم...ساختمان ها کوچکتر شدند،زمین های کشاورزی اندازه ی تکه لواشکی دیده میشدند اما از انهمه زیبایی فقط سیاهی اش را یادم است و مه ناامیدی و اشک هایی که میریختم...ابرهایی که بیست سانتی متر انطرف تر،پشت شیشه برایم دست تکان میدادند من را یاد سپیدی پنبه یا موی مادربزرگ پیرم نمی انداخت...کفن های سفیدی بودن که قرار بود عزیزی را بپوشانند...همه جا خاکستری بود و من اشک میریختم...قصه ی دراز سیاهی را بیش از این کش نمیدهم اما دوست عزیزم،دنیا با یک برادر کمتر جایی برای زندگی نیست...آخ...

 

سه شنبه ی نحس پنجم اسفندماه نود و نُه!

۰۷ اسفند ۹۹ ، ۱۰:۲۰
life around me