گوشواره های گیلاس

گوشواره های گیلاس

پدر و مادرم نطفه ام را در بامداد یک روز پاییزی،زیر درخت گیلاس نوپایی بستند و نه ماه بعد،از آن نطفه دختری زاده شد با چشم هایی به طعم گیلاس،به رنگ تابستان و به عطر آفتاب.
رهگذر عزیز?بپا میان هیاهو و آشفتگی های ذهن تبدارم،قهوه ات سرد نشود!

................................
آدرس کوتاه شده برای بلاگفایی ها:
http://goo.gl/vFR4ly
................................
در اینستاگرام پیجی به این اسم و آدرس ندارم.

پنجم شهریورماه‌ نود و نُه

پنجشنبه, ۶ شهریور ۱۳۹۹، ۰۶:۵۳ ب.ظ

پستی که با تاخیر منتشر میشود:

خسته و‌عصبانی از اینکه بخاطر تصمیم معاونت درمان نمیتونم برم خونه از سر کار برگشتم پانسیون...دست و دلم به غذا خوردن نبود ولی به زور هم‌ که شده خوردم تا سنگین بشم و خوابم ببره...زیر سرمای کولر خوابم برد و انگار هنوز سیرخواب نشده بودم که صدای بارون بیدارم کرد...بارونی یواش و بی آزار که میبارید و‌من با بغض خوشحالی از پنجره نگاه میکردم...زمین انقدر داغ بود که حرکت تبخیر قطره های بارون رو‌ میشد دید...هوا شرجی شد اما من خوشحال بودم و همچنان با بغض نگاه میکردم و عکس میگرفتم و به هر دری میزدم این حالم رو حفظ کنم...

طاقت نیاوردم تا بند اومدنش و بعد از چند صفحه ای کتاب خوندن زدم بیرون...روستا خلوت بود و به سختی میشد کسی رو از دور دید...فصل خرما چینی شروع شده و سر اهالی گرم کار توی نخلستون هاست...

خسته که شدم برگشتم و‌نشستم توی محوطه ی بزرگ‌ درمانگاه...احساس شیرین تنهایی میکردم...احساس خیلی خیلی کوچک بودن...انگار ریزه ماهی گُلی باشم وسط استخری بزرگ...آسمون رو نگاه میکردم و انگار کوچک تر میشدم...محو‌ میشدم...

هوای بارون خورده هدیه ی آقای خدای سبیلوی قشنگم بود برای جبران حال بد امروزم...و حالا حالم عمیقا خوبه...

شاید انقدری اینجا بشینم که شب بشه و صبح بشه و مریض ها بیان و برن و من همچنان دست ها به کمر چشمم به آسمون باشه...

۹۹/۰۶/۰۶
life around me