گوشواره های گیلاس

گوشواره های گیلاس

پدر و مادرم نطفه ام را در بامداد یک روز پاییزی،زیر درخت گیلاس نوپایی بستند و نه ماه بعد،از آن نطفه دختری زاده شد با چشم هایی به طعم گیلاس،به رنگ تابستان و به عطر آفتاب.
رهگذر عزیز?بپا میان هیاهو و آشفتگی های ذهن تبدارم،قهوه ات سرد نشود!

................................
آدرس کوتاه شده برای بلاگفایی ها:
http://goo.gl/vFR4ly
................................
در اینستاگرام پیجی به این اسم و آدرس ندارم.

۱۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۸ ثبت شده است

از خواب بیدار شدم.از خلسه ی صبح های آلوده به هوای چسبناک بهار...باید بیدار میشدم.برنامه ی نوشته شده ای از شب قبل داشتم و کرنومتری که باید دکمه ی استارتش را میزدم اما تن خسته و دل ناامیدی هم بود...نگاهی به اطراف اتاق انداختم...این به هم ریختگی عذابم میداد...من قلق خودم را خوب بلدم...کمرم را بستم به سابیدن و شستن و کُهنه کشیدن...توی سرم هزار هزارتا فکر و بلاتکلیفی میچرخید...سر صبحانه با صدای بلند جواب سادات را داده بودم و در جواب تعجبش گفته بودم از دغدغه درحال انفجارم...بی پولی،سر کار نرفتن،امتحانی که تکلیفش معلوم نیست،لایه لایه چربی هایی که به سرعت درحال انباشه شدن هستند و جوش هایی که به تازگی سر و کله شان پیدا شده...اما باید اعتراف کنم به طرز عجیبی آرامم...موقعیتی پیش آمده و تقصیر کسی نیست...بحرانی که چشم به هرچه زودتر گذشتنش داریم...کمابیش درس میخوانم،فیلم میبینم،گلهای حیاط را تماشا میکنم،گلهای گل پیچ پشت پنجره ام را هر روز میشمارم،فکر میکنم،فکرها را عقب میزنم،دعا نمیکنم اما...دیروز نشسته بودم لبه ی تخت و فکر میکردم چرا دعا کردن از یادم رفته?چرا آقای خدای سبیلو را گم کردم?سر چرخاندم دور اتاق و گفتم کجایی پیرمرد?جوابی نشنیدم...پیرمرد همینجاست،گوش هاش کمی سنگین شده اما هست...نشان به نشانی بیست شکوفه ی جدید صورتی جلوی چشمم!

۲۵ اسفند ۹۸ ، ۲۳:۳۴
life around me

من امید دارم یک روزی،یک سالی،تو بگو هزار سال بعد میشینیم دور شومینه و از سال نود و هشت حرف میزنیم...من با خنده قاچی از هندوانه ی شب یلدا برمیدارم،به این روزهای بلاتکلیفی که گذشت فکر میکنم و به پیامکی که در اوضاع به هم ریخته ی دنیا، رسما پزشک شدنم را اعلام کرده بود:"همکار گرامی،خانم دکتر فلانی عضویت شما در سازمان نظام پزشکی با شماره ی فلان ثبت شد"..من ایمان دارم اگر همه ی ما بخواهیم این روزها با درد کمتر میگذرن و مثل وقت هایی که پدرم از قحطی سال های اول بچگی اش و گرسنگی و مرگ بچه ها تعریف میکنه،ما هم از این روزها یاد میکنیم و میگیم گذشت...

۱۹ اسفند ۹۸ ، ۲۳:۳۷
life around me

از صبح درس درست و حسابی نخوندم...باید برای ادامه ی کارهای فارغ التحصیلی میرفتم دانشگاهی که از تک تک کارمندهای متنفرم و نمیدونم این چه مرضیه که هروقت میخوام برم دانشگاه دلم یک حالی میشه...از شب قبل توی روده هام رخت میشورن...

رفتم،سامانه قطع بود و کارهام موند...آمدم خونه.نتونستم درس بخونم...خودم رو با وُیس درسی مشغول کردم که سر خودم رو گول بمالم اما خودم که میدونم عملا کاری نکردم...دندونم از هفته ی قبل درد میکنه و دندون پزشک عزیزم مرخصی بود...امروز نوبت داشتم و به جای دکتر،با منشیش روبه رو شدم که گفتن دکتر امروز هم نمیان...خوب میکنن!

دکتر بعدی?خانم دکتر بخاطر کرونا مریض نمیدیدن! احمقانه ترین حرفی که تابحال شنیدم این بوده...بنظرم باید بین کار کسی که سوگند پزشکی یاد کرده با یک مغازه دار تفاوتی باشه...

حالا نشستم روی تخت چوبی حیاط و به دندون دردم فکر میکنم.به اتفاقات این چند روز... اون پیشنهاد غیرمنتظره که بابتش هنوز توی شوکم و با هر پیام با ربط و بی ربط از فرد مورد نظر ستون فقراتم تیر میکشه و فکر میکنم دوباره زیادی حساس شدم...گلهای مامان به طرز شگفت انگیزی زیبا شدن...یک گلدون هم برای من کاشته از گلهای زرد و نارنجی که سرنوشتم هر سمتی رفت با خودم ببرم...طرح یا رزیدنتی...پدر و مادرم درخواست وام دادن.پرسیدم برای چی و مامان با خنده گفت برای جهاز تو.. منظورش وسایل خونه ای هست که اگر زنده بمونم باید برای خونه ی شهر رزیدنتی بخرم...چقدر دلخوش و امیدوارن این دو نفر...درخت ها دوباره زنده میشن و به زودی گل میدن...توت دوباره دونه میده...عید میاد...سبزه میذاریم...آرزوهای خوب میکنیم...منتظر میمونیم...حوّل حالنا میخونیم...به روزهای بهتر...بهتر...

۳ نظر ۱۰ اسفند ۹۸ ، ۱۶:۳۸
life around me

ولی کاش سیزن جدید میس میزل به جای هشت اپیزود،هشتاد اپیزود میبود...هق هق!

۳ نظر ۰۹ اسفند ۹۸ ، ۱۹:۲۵
life around me

گزارش بیست و سی را دیدم و دلم میخواست توی تلویزیون مشت بزنم...پزشک های دوست داشتنی،پرستارهای فداکار،ممنون که هستید و هزار جفنگیات دیگه.تا دیروز پزشکها خونخوار بودن و از گوشت مریضاشون تغذیه میکردن و آخر هفته ها توی جزیره ی شخصی شون موهیتو هورت میکشیدن...حالا که ماسک و دستکش و لباس محافظتی ندارن و بچه های مردم جون شون رو گذاشتن کف دستشون و کسی نیست ازشون محافظت کنه شدن قهرمان...

 

اموز برای چندتا امضا رفتم بیمارستان.چندتا از اینترن ها اومده بودن برای گرفتن ماسک فیلتردار.به هزار بدبختی نفری یکی بهشون دادن...دخترک سال پایینی دست کرد توی جیبش و چندتا دستکش لاتکس درآورد.گفت خانم دکتر اینا رو خودم خریدم.دستکش به دردبخور هم نداریم!دخترک سال پایینی مادره و ازین میگفت که بچه اش رو فرستاده شهر خودشون پیش مادرش که یک وقت اتفاقی براش پیش نیاد...دلم برای اینترن ها و رزیدنت ها بیش از باقی کادر درمان خونه...این طفلی ها بی هیچ مزد و مواجبی شدن سپر بلا...

 

با دوستم که رفته طرح حرف میزدم.میگفت تا چندماه نمیرم خونه و تصمیم گرفتم اگر علایمی پیدا کردم همینجا توی پانسیونم خودم رو قرنطینه کنم که کسی مبتلا نشه...دوست من سه ماهه که یک قرون حقوق نگرفته و توی هر شیفت متوسط 90_100مریض رو ویزیت میکنه...

 

از خدا میخوام بیش از باقی مردم حواسش به کادر درمان باشه.از پرستار و پزشک و رزیدنت گرفته تا نیروهای خدماتی و نگهبان های بیمارستان...خودمون میتونیم از خونه بیرون نریم که در معرض قرار نگیریم اما یادمون نره یک عده با وجود ترس اما هر صبح بیدار میشن،روپوش میپوشن و توی راهروهایی قدم میذارن که افراد مبتلا اونجا تردد کردن...و چندین برابرش افراد ناقل...برای سلامتی شون دعا کنیم.

۰۸ اسفند ۹۸ ، ۰۰:۰۵
life around me

اومدم دنبال امضاهای فارغ التحصیلیم و از امروز صبح علی الطلوع تا همین الان در کنار فحش های رکیک پیکی بلایندرزی،این جمله هر چندثانیه یکبار توی ذهنم تکرار میشه که are you kidding me?...کارمندها یا کلا نیستن،یا خودشون نیستن و به یکی سپردن که کارشون رو انجام بده و اون جانشین، کار فرد اصلی رو بلد نیست و باید هر ثانیه یکبار تلفن بزنه که این بهترین حالته،و یا خود جانشین محترم هم نیست که این بدترین حالته...از صبح انقدر از این ساختمون و به اون ساختمون،از این بیمارستان به اون بیمارستان،و از این ور شهر به اون ور شهر گاز دادم که پاهام دیگه یاری نمیکنن و از سر و روم عرق میریزه تو این هوا!حتی مورد داشتیم چهار طبقه با آسانسور خراب رو پیاده طی کردم و بعد دیدم مسئولش نیست!

تمام اینها به کنار.ساعت نماز رو چطورمیشه توجیه کرد وقتی مراجعه کننده ی بدبختی داری که از تشنگی زبونش به ته حلقش چسبیده و لنگ یک امضای شمای اهل خدا و پیغمبره?!

و باز این رو هم بذارم گوشه ی دلم،با اون امضایی که باید از کمیته انضباطی بگیرم چه کنم و نیز امضا از روحانی دانشگاه?درحالی که آرایش کردم،مقنعه ای رو پوشیدم که باید حتما دستم روی سرم باشه تا نیفته و یک "چیز" مجهول الهویه ای پوشیدم که نمیشه اسم مانتو روش گذاشت...ترکیبی از چند تیکه پارچه که بی ربط به هم دوخته شدن و با یک نسیم خنک هر کدوم از اون تکه ها اعلام استقلال میکنه و جهتی رو در پیش میگیره و بی ناموسی راه میندازه....علی الحساب آستین هام رو کشیدم پایین و مقنعه ام رو سه دور چین دادم اما بابت اون چند تیکه پارچه کاری از دستم ساخته نیست جز اینکه دعا کنم توی اتاقشون باد نیاد!

بله،حین تایپ کردن متوجه شدم لاک هم زدم و برای این یکی دیگه دعا هم جواب نمیده!

۰۷ اسفند ۹۸ ، ۱۳:۲۱
life around me

فیلم جوکر2019 رو دیدم و برای توصیفش در یک کلمه باید بگم "خدا" بود...اما برخلاف تصور من که انتظار جوکر دیوانه ای در حد جوکر در فیلم the dark knight رو داشتم و اکشن بازی های جذاب، اینجا جوکر غمگینی داشتیم...تمام مدت فیلم دلم میخواست گریه کنم...

هرچند هیچ کدوم از جوکرها رو به اندازه ی نقش هیث لجر دوست نداشتم اما باید بگم phoenix هم فوق العاده بود توی این نقش...

چه معجزه ای داره این سینما و این بازی های درجه یک که من بعد دیدنش دلم میخواد داد بزنم...از خوشحالی?اصلا...ناراحتی?نه...از هیجان!!!

۲۷ نظر ۰۵ اسفند ۹۸ ، ۱۵:۱۲
life around me

نقص های پایان نامه ام را اصلاح کردم،دو اپیزود فرندز دیدم و از ته دل خندیدم،دوش گرفتم و بعد از شش ماه لاک زدم...امشب تا دیروقت،تا هر ساعتی که چشم هام یاری کنن بیدار میمونم...فردا میرم پی کارهای فارغ التحصیلی و امضا گرفتن از جاهایی که حتی یکبار هم به عمرم نرفتم...این برنامه ی روز هفدهم اسفندماهم بود اما دنیا همینه دیگه...فکر اینکه باید دوباره به مدت نامعلومی پنج و نیم صبح تا نیمه شب درس بخونم مثل یک وزنه ی هزار کیلویی روی سینه ام فشار میاره،فکر بی پولی و اینکه من چقدر روی این چندماه حقوقم حساب کرده بودم تا کمی فشار رو از خانواده بردارم،اما امشب که شنیدم پشتیبانم،دخترکی که در یکی از تاپ ترین رشته های پزشکی درس میخونه دچار متاستاز سرطانش شده که قبلا جراحی و برطرف شده بود باعث میشه به مشکلات خودم بخندم...

به این دو سال فکر میکنم و اتفاقات باور نکردنی که از سر گذروندم.به تمام سنگ هایی که جلوی پام افتاد و زمین خوردن هایی که بابتش اشک ریختم،اشک ریختم اما دوباره یا علی گفتم و بلند شدم...امروز بعد از ظهر هم بعد از اینکه دوباره خبر امیدواری شنیدم نشستم پای درس و سه ساعت پیاپی خوندم و بعد خبر نهایی لغو امتحان...بلند شدم،نشستم لبه ی تخت و بی صدا اشک ریختم.اشک از سر خستگی و استیصال...بعد صورتم رو پاک کردم و گفتم یک راهی براش پیدا میکنیم...

حالا به انگشت های لاک زده ام نگاه میکنم و سعی میکنم دیگه هرگز برای روز بعد این امتحان برنامه ریزی نکنم...یک حسی چند ماه قبل به من گفته بود هیچوقت قرار نیست به این امتحان برسی و من حالا بیشتر به اون حس اعتماد میکنم...حتی ذره ای بابت امتحان ندادن ناراحت نیستم چون چندین ماهه که به جدیت فهمیدم ادامه ی این رشته،اینجا بزرگترین اشتباهه اما میدونید?وقتی کاری رو شروع کنید و بابتش عمر و توان تون رو بذارید دیگه سخته رها کردن...دیگه بی هدف ادامه میدید...بی امید و انگیزه...

۰۴ اسفند ۹۸ ، ۲۲:۵۹
life around me

نشستم و گفتم بیخیال،هرچی که بشه تو بخون...کرنومتر را زدم و بسم الله گفتم...نشد...نمیتونم...امتحانات علوم پایه و پره انترنی لغو شدن و امتحان ما هنوز سرنوشت مشخصی نداره...میدونی?اینا باگ های زندگی در جهان سومه.اینکه تو هیچوقت نمیتونی برای فردای خودت برنامه ریزی کنی...سال قبل این موقع من پر از انگیزه بودم و عشق و هیجان اما امروز?از من چیزی نمونده...

امتحان پره انترنی رو لغو کردن که بیماری منتقل نشه،بعد بچه ها رو قراره بدون امتحان بفرستن توی بخش های پر از مریض...الان این روند به چه شکل توجیه شد?

سر شدم...بی حس بی حس...خستگی تمام این یک و نیم سال روی شونه هامه اما هیچ حسی ندارم...به مادرم گفتم شاید حکمتی داره(جمله ای که ازش متنفرم)...گفتم شاید حکمتی داره که هی نه توی کار میاد.شاید خدا داره با تمام توانش به ما کمک میکنه دست از این امتحان بکشیم و مثل همه ی کسایی که رفتن دنبال سرنوشت شون ما هم بریم...سادات خسته تره از من...یک سال پا به پای من خانه نشین شده...حالا چشماش پر از اشکه و کتاب دعا میخونه،من فرو ریخته بوسیدمش و گفتم فدای سرت،برای یه امتحان بی اهمیت?

 

بی اهمیت?من یک روزی زندگیم رو بر اساس این امتحان چیدم،امروز هیچ حسی بهش ندارم...نه پزشکی،نه ارتوپدی و نه حتی زندگی کردن.

۰۴ اسفند ۹۸ ، ۱۵:۰۵
life around me

نباید بنویسم...نباید حال بد این روزهام رو تو محیط پخش کنم و حال نه چندان خوب دیگران رو بد...اما من حالم بده بچه ها...کرونا و احتمال عقب افتادن این امتحان لعنتی که دهن به دهن میچرخه...این امتحان لعنتی...خدایا راضی نشو به ادامه ی این شکنجه،این زجر...خدایا راحتمون کن...

 

~التماس دعای خیلی زیاد.

۰۳ اسفند ۹۸ ، ۲۲:۰۸
life around me

یک.یادم نمیاد آخرین بار کی خبر خوبی شنیدم...خبر بد?روزی هزارتا...سال نود و هشت بوی خون میده...

 

دو.امروز برای بار سوم در چند ماه اخیر دیدم مادرم بخاطر آینده ی رو هوای ما اشک میریخت...صدای فین فین مادر می اومد و برادرم که میگفت چرا فدات شم?و بعد از کلی اصرار،سادات گفت بخاطر سرنوشت شماها...آه تو مادر بگیره یقه ی باعث و بانیش رو...

 

سه.کرونا که دیر یا زود می اومد ایران و همه میدونستیم ولی باز خدارو شکر از قم شروع شد اینجوری اقلا خیالمون راحته جناب تبریزیان اونجا هستن و مردم رو شفا میدن چون خودشون یک ماه قبل گفتن درمان کرونا همین عسل و بابونه و فلانه که من میگم...فقط نمیدونم چرا کسایی که پشت این آدم هستن و همیشه حمایتش میکنن الان نمیان مریضا رو از بیمارستان ببرن تو خونه ی ایشون بستری کنن و پزشکا و پرستارا و پرسنل بیمارستان رو که در حالت عادی قبول ندارن الان سپر بلا میکنن?...خدا لعنت تون کنه...

 

چهار.دقیقا دو هفته میشه که پلکم میپره.امروز رسیدم به یک تست "چشم" که علت همین پریدن پلک رو پرسیده بود...خستگی مفرط و مصرف زیاد قهوه و کافئین...من رو میگفت.

۰۱ اسفند ۹۸ ، ۲۳:۱۵
life around me