گوشواره های گیلاس

گوشواره های گیلاس

پدر و مادرم نطفه ام را در بامداد یک روز پاییزی،زیر درخت گیلاس نوپایی بستند و نه ماه بعد،از آن نطفه دختری زاده شد با چشم هایی به طعم گیلاس،به رنگ تابستان و به عطر آفتاب.
رهگذر عزیز?بپا میان هیاهو و آشفتگی های ذهن تبدارم،قهوه ات سرد نشود!

................................
آدرس کوتاه شده برای بلاگفایی ها:
http://goo.gl/vFR4ly
................................
در اینستاگرام پیجی به این اسم و آدرس ندارم.

آشوب

جمعه, ۶ فروردين ۱۴۰۰، ۰۴:۳۲ ب.ظ

همین امروز کشیک صد ساعته ام را تحویل دادم و اسکرابی که پنج روز بی وقفه تنم بود و بوی گند چرک و عرقش خودم را حتی اذیت میکرد پرت کردم ته کوله پشتی ام و تن خسته ام را کشیدم توی خیابان...حال زندانی را داشتم که نه عفو خورده و نه کسی رضایت به آزادی اش داده؛مثل مرد حبسش را کشیده و حالا آزادی به تنش بیشتر میچسبد...عصر پرواز دارم.نشسته ام روبه روی چمدانم و‌ پادکست احسانو را کوش میکنم،اپیزود مصاحبه اش با حامد عسکری،از دقایق سی و‌ چندم که داستانک ارسالی از آلمان را میخواند و با خواندنش یک حس عجیبی توی دلم چنگ میزند...این جور مواقع میفهمم من چقدر اهل اینجا ماندنم.اهل خانه،محله،کودکی،خاطرات و آغوش مادرم.اهل رد شدن از خیابان مدرسه ی دبستانم و یادآوری خاطراتی که با ارغوان داشتیم و اهل صحبت کردن با زبانی که اولین بار از دهان مادرم شنیدم...الان که نیمه آماده برای رفتن به فرودگاهم و هر آن ممکن است کسی بیاید دنبالم و همراهی ام کند،قاعدتا وقت مناسبی برای فکر کردن به این چیزها نیست اما مدام توی ذهنم تکرار میکنم آدمها چطور از ساندویچی های چرک و کبابی های بوگندوی پایین شهر میگذرند و مثلا توی آلمانی،ترکیه ای،یا هر غربت دیگری زندگی میکنند؟

ظرف ها را شستم،روپوش های شسته ام را اتو زدم،گل ها را آب دادم،روی عکس برادرم دستمال کشیدم،چمدانم را بسته ام و‌منتظر دوستم نشسته ام...دوستم...چقدر زود اینجا برایم حس غریبگی اش را از دست داد و با آدمها ارتباط گرفتم و چقدر زود دوست داشتم و دوست داشته شدم...باز حداقل اینجا دم خانه ام کله پزی دارد که هر کشیک را به عشق پاچه و بناگوشش سر کنم و صاحبخانه ای داذم که هر چند روز یکبار نگران زنگ بزند و بپرسد زنده ای؟دیدم چند روز خانه نبود دلم شور افتاد خانم دکتر....

۰۰/۰۱/۰۶
life around me