گوشواره های گیلاس

گوشواره های گیلاس

پدر و مادرم نطفه ام را در بامداد یک روز پاییزی،زیر درخت گیلاس نوپایی بستند و نه ماه بعد،از آن نطفه دختری زاده شد با چشم هایی به طعم گیلاس،به رنگ تابستان و به عطر آفتاب.
رهگذر عزیز?بپا میان هیاهو و آشفتگی های ذهن تبدارم،قهوه ات سرد نشود!

................................
آدرس کوتاه شده برای بلاگفایی ها:
http://goo.gl/vFR4ly
................................
در اینستاگرام پیجی به این اسم و آدرس ندارم.

بیست و چهارم مهرماه نود و نه...

پنجشنبه, ۲۴ مهر ۱۳۹۹، ۰۸:۵۱ ب.ظ

  

کارهای توقف طرح را انجام دادم ,امضاها را جمع کردم, با بچه های مرکز_که دلم تنگ بودن کنارشونه_خداحافظی کردم,شیرینی دادم و عکس گرفتم و هوای بعد از باران محوطه ی درمانگاه را توی سینه ام حبس کردم برای ابد و روزهای بدی که گذراندم را فرستادم عمق پستوهای مغزم و اتفاقات خوش و اولین های جذاب را روی بازو خالکوبی کردم برای آینده...برای همیشه...

کارهای اولیه ی ثبت نام را_با هیجان_انجام دادم و لباس های اتاق عملم را اتو زدم و خرید کردم و خرید کردم و زورم به سر رویابافی هام نرسید...

راستش من همیشه آدم "بقا در سختی" بودم و امیدوارم این روحیه با من بمونه...آدم شنیدن خبرهای ناگوار هر روزه از اقتصاد و فرو رفتن بیشتر در لجن و فشار برای فراموش کردن آرزوها و خبر از دست دادن آدمها از کرونا و...و..و...و زنده ماندن و امید بستن به روزهای در پیش رو...امید به یک روزی که صبح چشم باز کنیم و ببینیم آفتاب تابیده به این جغرفیای نفرین شده...به روزی که بالاخره خدای مادرم دعاهای بعد از نمازش را شنیده و دلش فشرده شده...

این روزها آشپزی میکنم و معاشرت با آدمها...خرید میکنم و سعی دارم مبلغی که دستگاه کارتخوان نشون میده را فورا از ذهنم پاک کنم...این روزها نگران سوت و کور شدن وبلاگم هستم و سعی دارم با چنگ و دندان بکشمش بالا و زنده نگهش دارم...هنوز هم دوست دارم اون چند دقیقه ای که صرف خواندن اینجا میشه با لبخند بگذره و خاطر هیچ خواننده ای آزرده تر از اینی که هست نشه...

بخدا این روزها میگذرن بچه ها...من به رویش ناگزیر جوانه ها...من به مشت هایی که هر روز بیشتر از خشم فشرده میشن...من به دعاهای مادرم ایمان دارم...

۹۹/۰۷/۲۴
life around me