روز رسیدن(نوزدهم مهرماه نود و نُه)
سه چهار ماه قبل اگر از همچین روزی میپرسیدین احتمالا با بغض و ناامیدی شانه بالا می انداختم که نه،اون روز هیچوقت قرار نیست برسه...اما برخلاف تصور ما روزهای بد همیشه ماندگار نیستن و شب و روز میچرخن و زمان رو جلو میندازن و سربالایی ها تمام میشن و ما به قله میرسیم...
امروز از لحظه ای که وسط مریض دیدن تلفنم زنگ خورد وشنیدم نتایج اومدن تا لحظه ای که بالاخره سایت باز شد فقط مثل دیوانه ها از این طرف درمانگاه میرفتم اون طرف و به مریض هایی که منتظر نشسته بودن میگفتم ببخشید الان،ببخشید الان!
خداروشکر میکنم بابت این روز و این حال و از خود خود سبیلوش میخوام این لحظه ی رسیدن رو برای همه تون...از صمیم قلبم ازتون ممنونم که این زمان طولانی رو با من بودین،روزهای غم و غصه و سختی رو کنارم بودین و من هیچوقت یادم نمیره اون روزهایی رو که با تمام آدمهای نزدیک زندگیم قطع رابطه کرده بودم تا تمرکزم حفظ بشه،باز کردن این صفحه و حرف زدن با شما گنج مخفی بود که سر پا نگهم میداشت...ممنونم ازتون و امیدوارم انقدری وقت داشته باشم که حداقل چراغ اینجا رو روشن نگه دارم...ستاره ای که چشمک بزنه و من رو یادتون بندازه:)