یازدهم مهرماه نود و نه!
یک.
هروقت میام مرخصی یکراست کج میکنیم سمت روستای پدریم...الله الله از این همه قشنگی و از این حجم سبز و نارنجی...مدام گوشی موبایل به دستم و مواظبم حتی جُم خوردن برگ درختی از لنز دوربینم دور نمونه...
درست در همین لحظه نشستم روی سنگ فرش حیاط،این طرفم بید مجنون و اون طرفم نهال سپیداری که تازه جون گرفته،و جلوی پام درخت انگور و منظره ی روبه روم؟نفس رو در سینه حبس میکنه...
دو.
پوست صورتم بالاخره به این ماسک زدن های طولانی واکنش نشون داد و پر از آکنه های ریز شد...دلم میخواد کلی پول برای محصولات مراقبت پوست خرج کنم ولی میترسم نتایج بیاد و من قبول شده باشم و مجبور بشم بریزم شون تو سطل آشغال!
سه.
دیگه کم کم داره یکسال میشه از آخرین باری که بیرون چیزی خوردم و دلم برای کافه و رستوران رفتن لک میزنه...باید با دوستهام بزنیم به جاده و کباب دست پخت خودمون روبزنیم بر بدن!
چهار.
بهترین حس دنیا اینه که شب بخوابی بدون اینکه به امتحان،درس،کشیک یا استرس فردا فکر کنی!