هشتم مهرماه نود و نه...
سه شنبه, ۸ مهر ۱۳۹۹، ۱۰:۱۶ ب.ظ
هر بُرهه ای از زندگی من گره خورده با یک صدا...یک قاب...صدای این روزهام،جیر جیر جیرجیرک های محوطه ی پانسیون طرحیه و صدای خیلی دوری از خنده ی پسرهای نوجوانی که انگار دارن فوتبال بازی میکنن...قابم اما یک محوطه ی بزرگ با چراغ های روشن و هوای خنک و دختری که شلوارک گشادی پوشیده و در نقطه ی وسط اون قاب،زیر نور ماه با موبایلش ور میره...
چندوقت قبل داشتم توی یکی از بولوارهای بزرگ شهرم رانندگی میکردم که آهنگی از اِبی پلی شد...انگار حافظه ام جرقه خورده باشه...به مادرم که کنارم نشسته بود گفتم انگار برگشتم به حوالی آذر یا دی سال قبل...وقتی زیر بار فشار درسی کم می آوردم و توی همین بولوار با سرعت گاز میدادم و همین آهنگ رو داد میزدم...
۹۹/۰۷/۰۸