گوشواره های گیلاس

گوشواره های گیلاس

پدر و مادرم نطفه ام را در بامداد یک روز پاییزی،زیر درخت گیلاس نوپایی بستند و نه ماه بعد،از آن نطفه دختری زاده شد با چشم هایی به طعم گیلاس،به رنگ تابستان و به عطر آفتاب.
رهگذر عزیز?بپا میان هیاهو و آشفتگی های ذهن تبدارم،قهوه ات سرد نشود!

................................
آدرس کوتاه شده برای بلاگفایی ها:
http://goo.gl/vFR4ly
................................
در اینستاگرام پیجی به این اسم و آدرس ندارم.

ورقی دیگر

يكشنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۹، ۰۸:۱۰ ق.ظ

بعد گذشت بیش از سه ماه همزیستی حالا به این پانسیون و همه ی جزئیاتش احساس وابستگی میکنم...به مبل های نه چندان قشنگ و پرده های بدقواره اش...به به کتابخونه ای که برای من کافی بود و با گیاه پُتوسی که گذاشتم اون بالاش رنگ و رو گرفته...به اینکه روزی هزار بار بایستم روبه روی پنجره و برای گلهای جدیدی که کاشتم آواز بخونم و ازشون خواهش کنم سریعتر رشد کنن...برای اتاق خواب و‌تخت فراخ دو نفره ای که شیرین ترین خواب ها رو به من بخشید...برای آینه ی قدی که از همه ی آینه های دنیا روی فرم تر نشونم میده و چین های شکم قلمبه ام رو با دست و دلبازی قایم میکنه و من ممنونش هستم...بیش از همه اما «درگیر این آشپزخانه ی کوچکم» و از اون ته ته ته قلبم گاز و‌یخچال و ماشین لباسشویی و حتی کارد و‌ چنگال هاش رو ‌دوست دارم و وقت هایی رو‌که با آهنگ های دهه شصت میرقصم و آشپزی میکنم...

من عمیق ترین تنهایی ها رو‌ توی این پانسیون چشیدم و بیشترین اشکها رو‌ اینجا ریختم و توی این پانسیون بود که ته چاه افسردگی دست و پا زدم...اینجا بود که زمین لرزه شد و دست مادرم رو‌کم داشتم...بارون بارید و کسی رو نداشتم که هیجانم رو باهاش تقسیم کنم...اولین طلوع آفتاب رو‌دیدم و نتونستم کسی رو شریک در خوشحالیم کنم...اینجا بود که برای اولین بار پیامک واریز حقوقم رو‌ دیدم و هزار اولین دیگه که موند بین من و دیوارهای این پانسیون دوست داشتنی...

چیزی نمونده به روزی خداحافظی...به روزی که بایستم روی قالی آبی قشنگش و بگم خداحافظ آشپزخونه و خداحافظ محرم خیلی از اتفاقات و حس هایی که تا ابد میمونه بین خودم و خودت...

۹۹/۰۵/۲۶
life around me